همشهری آنلاین- آوا احمدوند: حتماً تا به حال اسمش را شنیدهاید. میاندار هیئت است و کارهای حسینیه به دست او میچرخد. نوای یا حسینش به گوش همه اهالی محله آشناست و جوانها به عشق مداحی او در حسینیه جمع میشوند. سن و سالی ندارد، در مرز ۴۰ سالگی است، اما روزگار پرفراز و نشیبی را پشتسر گذاشته است. شاید تا به حال در رابطه با گذشتهاش حرفی نزده است، اما حالا روبهروی ما نشسته و از زندگیاش تعریف میکند. میگوید میخواهم جوانها بدانند هیچوقت دیر نشده است، میخواهم بگویم اگر بخواهی ابا عبدالله(ع) دستگیرت میشود.
به سراغ «اصغر تاجپور» میرویم. کسی که به قول خودش در جوانی مورد توجه امام حسین(ع) قرار گرفته و زندگیاش متحول شده است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
کودکیام در هیئت گذشت
«با بیماری قلبی به دنیا آمدم. بیماریای که خیلیها از بهبود آن ناامید شده بودند، به جز پدر و مادرم که به عنایت و بزرگی خداوند دل بسته بودند. وقتی پرچم سبز هیئت امام حسین(ع) را به سر و صورتم میمالیدند و با صدای بلند یا حسین(ع) میگفتند را به یاد میآورم و نخستین بار آنجا امام حسین(ع) را شناختم.» اینها را اصغر تاجپور برای ما تعریف میکند. در حسینیه مکتبالمهدی(عج) نشستهایم. گاهی بغض میکند و گاهی بدون توجه به ما ذکر مصیبت حسین(ع) را زیر لب میخواند. صحبت کردن از زندگی سیو چند سالهاش برایش سخت نیست. از قضاوتها میترسد. اما دلش را به دریا میزند و ادامه میدهد: «کسی فکرش را نمیکرد اما من در عالم بچگی میفهمیدم یک اتفاق زندگی من را متحول کرده است. دیگر خبری از بیمارستان و بستری شدنهای مدام نبود. در مقابل چشم حیرت زده پزشکان روز به روز بهبود پیدا میکردم. مادرم میگفت تو نظر کرده امام حسین(ع) هستی و همین موضوع باعث شده بود که عزیز هر جمعی باشم. در محله هر هیئتی برپا میشد نخستین نفر دست من را میگرفتند و میبردند. دسته عزاداری که راه میافتاد کنار مداح هیئت زنجیر میزدم و کودکیام اینطور گذشت.»
برای خوردن غذا نیت کن
«خانوادهام مذهبی بودند. هر دهه محرم در خانه ما نذری برپا بود و این غذا نذر بهبودی من بود. حالا نوجوان شده بودم و احساس غرور در من به تمام احساساتم ارجحیت داشت. حس میکردم من با همه فرق دارم. گستاخیهایم زیاد شده بود. از خانوادهام فاصله میگرفتم و با دوستانی آشنا شده بودم که راهم را تغییر دادند. دیگر نه اهل هیئت بودم و نه خانوادهام میتوانستند کنترلم کنند. هر روز از مسیر خانوادهام فاصله میگرفتم.»
سکوت طولانی میکند. نمیداند باید ادامه بدهد یا نه. اما زیر لب میگوید اگر ۲ جوان هم از شنیدن سرگذشت زندگی من متحول شوند بس است و ادامه میدهد: «مسافرتها و مهمانیهای شبانه شروع شد. فکر میکردم زندگی چقدر اینطور لذتبخشتر است. مد روز گشتن! فکر میکردم این رفتار من غیرطبیعی نیست. رفتار آدمهایی که خودشان را از لذتهای زندگی محروم کردند غیرطبیعی است. آنقدر به خودم و مسیرم مطمئن بودم که اصلاً پشت سرم و کسانی که از حال و روز من زجر میکشیدند را هم نگاه نکردم. به خودم که آمدم غرق در گناه بودم.»
لبخند غمگینی روی صورتش نقش میبندد و میگوید: «خداوند آن وقتها هم دوستم داشت. میدانی چرا؟ آبرویم را حفظ میکرد. من با گستاخی تمام گناه میکردم و خداوند ستارالعیوب بود.»
ادامه میدهد: «هنوز هم هیئت میرفتم اما نه بهخاطر عزاداری، بهخاطر چلوکباب هیئت! یادم میآید یک روز با بچهها به هیئت رفتیم؛ غذا تمام شد و به من نرسید. چشمتان روز بد نبیند! آنقدر داد و فریاد کردم و بد و بیراه گفتم که هنوز هم از یادآوریاش عرق شرم میریزم. «سیدعلی غیاثی» منبری توانایی بود. از آن آدمهای خوب روزگار. دست من را گرفت و گفت تو برای چه به هیئت میآیی؟ من هم با گستاخی گفتم برای غذا! گفت قبول، اما از این به بعد به دروغ پیش خودت نیت کن برای عزاداری میروم، هم خودت و هم خدا میدانید که برای غذا میآیی اما تو نیت کن!»
سکوت میکند و میگوید: «در ۲۰ سالگی تمرین خوبی را به من یاد داد.»
از مهمانی شبانه تا کلاس مداحی
«زندگیام به همان روال ادامه داشت. دیگر لذتهای دنیا برایم تکراری شده بود. مگر آدم چند شب میتواند مهمانی برود. از صبح تا شب با دوستانش به قول جوانها عشق و حال کند؟ اما ادامه داشت. یک شب مهمانی شبانه رفته بودم. نیمهشب بود و اصلاً حال خوشی نداشتم. یکی از دوستان و همسایه قدیمیمان را دیدم. با مسخره گفتم چرا ریش گذاشتی؟ چرا خودت را این شکلی کردی؟ چرا لباسهایت شبیه پدربزرگهاست؟ اعتنایی نکرد. دستم را گرفت و تا دم خانه همراهیام کرد. گفت اصغر، کلاس مداحی میروم! گفتم من هم میآیم. فکر نمیکردم با آن حال و روزی که من داشتم حرفم را جدی بگیرد. گفت چه خوب! فردا میآیم دنبالت. من هم قبول کردم. فردا صبح اصلاً جزئیات شب گذشته را به خاطر نداشتم که همان دوستم آمد دنبالم، من هم راهی کلاس مداحی شدم.»
لذتهایم متفاوت شد
سر کلاس همه را مسخره میکردم. جنس من با همه شاگردان دیگر فرق میکرد. با استاد بحث میکردم و کلاً گوش شنوایی نداشتم. اما استادم «عباس دلجو» با آرامش با من رفتار میکرد. توجه خاصی به من داشت. جواب سؤالهای بیربطم را با پاسخهای متفکرانه میداد. شاید چند بار اول به خاطر دوستم راهی کلاس شدم اما دفعات بعد به خاطر استادم میرفتم. من هنوز هم همان پسر لذتطلب بودم اما انگار جنس لذتهایم متفاوت شده بود. یکباره تمام ارتباطات گذشتهام را با دوستان قدیمی قطع کردم و وارد راهی شدم که لذت بیشتری برای من داشت. من جوان ناسازگاری بودم، روحیه پرخاشگری داشتم و باورهای مذهبی دیگران را مسخره میکردم. اما حالا استادم دستم را گرفته بود و آرام آرام به من خوراک مذهبی میداد. حرفهایم را میشنید و بدون اینکه از من خرده بگیرد با آرامش رفتار میکرد. من خواندن نخستین کتاب را شروع کردم. «فاطمه، فاطمه است» درک این کتاب ابتدا برایم سخت بود اما استاد مداحیام برایم رازگشایی میکرد و همه چیز در زندگیام تغییر کرد.»
دنیایم عوض شد
«حالا متوجه رفتارم بودم. با خودم کلنجار میرفتم. انگار برزخ را تجربه میکردم. طعم گناه برای هر انسانی شیرین است و دوری از آن ایمان لازم دارد. روز به روز با آدمهایی برخورد میکردم که هر کدام درسهای زیادی به من میدادند. روزهای زیادی را کنار شیخ «محمد مروج خراسانی» گذراندم. همان سالها ساخت حسینیه مکتب المهدی(عج) شروع شد. من در مبلسازی کار میکردم. کار را رها کردم و با چند نفر دیگر شبانهروزی آجر به آجر حسینیه را گذاشتیم و آن روزها برگ دیگری در زندگیام بود چراکه شبانهروز با آدمهایی زندگی میکردم که جان و مال خودشان را برای باورهایشان گذاشتهاند. نماز اول وقت آرامشی به من میداد که در هیچکدام از آن مهمانیها پیدایش نکردم. درس را که در دوم دبیرستان رها کرده بودم دوباره از سر گرفتم و حالا در حال تحصیل کارشناسی ارشد مددکاری هستم.»
کمی ساکت میشود و ادامه میدهد: «حسینیه که تمام شد گفتند تو همینجا کار کن! برایم باور کردنی نبود. محرمها توی آشپزخانه آشپزی میکردم اما حالا برای چلوکباب نه! نیت کرده بودم. هرکاری در هیئت کردهام؛ از آشپزخانه تا مداحی! مدتها کنار عموجواد، میاندار هیئتها، مداحی میکردم تا اینکه من را بهعنوان میاندار جلو هیئت فرستادند. هر بار که جلو میروم با خودم تکرار میکنم خداوند هر که را بخواهد عزت میدهد و هر که را بخواهد خوار میکند. من با معرفت به امام حسین(ع) زندگیام متحول شد و این را مدیون افرادی هستم که یادم آوردند که من یک بچهشیعه هستم و عشق اباعبدالله(ع) در رگهایم هست.»
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۴ در تاریخ ۱۳۹۴/۰۸/۰۵
نظر شما