به گزارش همشهری آنلاین، آزمایش را میگیرد سمتم و خبر از آمدنت میدهد. سرم سوت میکشد. صدای هوکردن هواداران، فریادها، فلشهای دوربین و پشتبندش تیترهای خبری: «دختر المپیکی باردار شد» اینستا، تلگرام، فیسبوک یک آن دلم میخواهد بالا بیاورم. چطور دستشویی را پیدا میکنم نمیدانم بالا میآورم تمام دلشورههایم را. دکتر دستی به پشتم میکشد و میگوید:
«چند نفس عمیق بکش.»
عقم میآید و سرم گیج میرود. نه صدایی میشنوم نه تصویری میبینم؛ تاریکی محض. چشم باز میکنم. زیر سرم دکتر با آن ناخنهای لاکزدهاش چیزی در برگه مینویسد و دست پرستار میدهد.
اگه بخوام بندازمش؟
بیمعطلی میگوید:
«به رضایت همسرت احتیاج داری.»
- اون اگه بفهمه ممنوعالخروجم میکنه.
دکتر کارتی را آرام در دستم جای میدهد.
اینم یه راهه!
مات میشوم.
- ببین عزیزم! تو باید تصمیمت رو بگیری. اولین خبرنگار بفهمه المپیکت برای همیشه میپره.
میگوید و میرود. در دلم آشوب میشود. به شکمم چنگ میاندازم «آخر تو از کجا پیدایت شد؟ آنهم حالا که درست چهار ماه مانده به المپیک. در این شش سال کجا بودی؟ چرا هرچه دوا و درمان کردیم پیدایت نشد؟ حالا چرا؟ دهانم را میگیرم باورم نمیشود. منی که لهله میزدم برای آمدنت. حالا اینگونه قسیالقلب شدهام. باید کمک بگیرم. این بار برایم خیلی سنگین است. گوشیام را برمیدارم روی نام پدرت میایستم. همیشه فکر میکردم وقتی
بخواهم خبر مادرشدنم را به او بدهم ذوقمرگترین آدم جهانم، ولی حالا... ا. .
پشیمان میشوم از گرفتن شمارهاش. کارت در دست، از بیمارستان میزنم بیرون یا بهتر است دیگر بگویم میزنیم بیرون. من و تو. هنوز به حضورت عادت نکردهام یا شاید نمیخواهم عادت کنم. نگاهی به نشانی میکنم ترجیح میدهم تا آنجا پیادهروی کنم. شاید میخواستم هم تو را راضی کنم که بروی. شاید هم میخواهم وجدانم را آرام و متقاعد کنم. خیابان است و من و تو. میدانی؟ من تمام این سالها برای دو چیز تلاش کردم. یکی سهمیه المپیک و دیگری مادرشدن. سهمیه را که کسب کردم در دلم شور عجیبی بود. من اولین زن ایران بودم که در این رشته به چنین جایی میرفت. چهار سال بعد نه سنم یاری میکند که شرکت کنم نه میتوانم مطمئن باشم با وجود زایمان این آمادگی را برای مسابقات دارم. ببین من و تو میتوانیم خوب با هم کنار بیاییم. مسلماً تو دلت نمیخواهد من چنین موقعیتی را از دست بدهم و یک عمر حسرتش را بخورم؟ حتماً میگویی مادرجان برو المپیک من به تو افتخار میکنم.
«مادرجان؟»
دلم هری میریزد پایین. وای! دلم غنج میرود برای مادرجان گفتنت.
تاتیتاتی کنی؛ بیایی بغلم و اولین کلمهات مامان باشد. آخ چه کیفی میدهد دندان درآوردنت. قدمهای اولت، مدرسه رفتنت... وای!
بغض میکنم؛ انگار ضربهفنی شدهام. سرم گیج میرود از یک طرف طعم شیرین مدال المپیک و از طرف دیگر لذت مادرشدن. آن هم بعد شش سال و ناامیدی پزشکان. می دانی؟ من و پدرت روزها که سهل است، حتی ثانیهها را هم منتظر آمدنت بودیم. حالا چطور به او بگویم ردش کردم؟ دهانم را میگیرم میگویند بچه از همان اول که به وجود میآید همه چیز را میفهمد. بیشتر از همه حرفهای مادر و پدرش را.
گوشیام زنگ میخورد همان مجری سریش است. میخواهد مرا به برنامهشان دعوت کند تا از المپیک بگویم و شور و حالم. از تلاشها و تمرینات شبانهروزیام بگویم و مزد زحمتهایم. بیآنکه جواب بدهم همان طور که به تماسش خیره بودم قطع کرد. میدانم دوباره زنگ خواهد زد، تلفن را از دسترس خارج میکنم.
- من چارهای جز سقطت ندارم. تو هنوز کامل شکل نگرفتی. هنوز یه تیکه گوشتی اما المپیک نصیب هرکسی نمیشه. قطره اشکی به روی شالم میچکد. نمیدانم از کی شروع به گریه کردهام. بر روی نیمکت گوشه خیابان مینشینم سرم را بالا میگیرم چشمانم را میبندم و چند نفس عمیق میکشم تصمیمم را گرفتهام. اولویت با ورزشم است. بازهم میتوانم مادر شوم. چشم باز میکنم روبهرویم پر از لباسهای دخترانه و پسرانه است؛ دامنهای چیندار گلی و لباس ورزشی. مانکنهای بچه به من میخندند. گویی شیرینزبانی میکنند میخواهم بلند شوم که مادری با دخترکی بیرون میآید موهایش را بافته است و دو سنجاق پروانه به رویش نشستهاند. ناخودآگاه دنبالشان راه میافتم. دخترک شیرینزبانی میکند:
«مامانی مرسی که برام این لباس رو خریدی.»
- مامانی بریم بستنی بخوریم؟
- مامانی من تو رو هفت تا دوست دارم هفتتا!
وای دلم برای آن انگشتان کوچک ضعف میرود. دست به روی شکمم میگذارم. اگر دختر باشی چه؟ شیرینزبانیهایت را چطور فراموش کنم؟ میایستم. در دلم شور عجیبی افتاده است باید با پدرت صحبت کنم او حق دارد که از وجودت باخبر شود. گوشیام را روشن میکنم. اولین زنگ باز همان مجری است جواب نمیدهم و رد تماس میدهم. میخواهم با پدرت صحبت کنم او حتماً مرا درک میکند.
شمارهاش را میگیرم. زنگ میزنم.
- سلام جان جانان، دکتر رفتی چی شد؟ خوبی؟
لال میشوم؛ فقط صدای نفسهایم را میشنود.
- لالهجان چیزی شده؟
نگرانی را از لابهلای کلماتش میفهمم بغضم میترکد و قطع میکنم. آخر من چطور به او بگویم که نباید پدر بشوی چون من میخواهم به المپیک بروم؟ آخر چطور از او بخواهم از حقش بگذرد تا من به حقم برسم؟ آخر چطور بگویم پدر نباش لطفاً!
صدای زنگ تلفن رشته افکارم را پاره میکند. پدرت است میدانم جواب ندهم دلشوره به جانش میافتد جواب میدهم:
«بهترین خبری که میتونی بشنوی چیه؟»
چند لحظه مکث میکند:
«اینکه طلای المپیک رو بگیری.»
صورتم خیس از اشک میشود:
«باز؟»
صدایش میلرزد:
«خوبی لاله جان؟»
- باز چی خوشحالت میکنه؟
نفسش را شنیدم شاید هم آه عمیقی بود. نفس بلندی کشید و گفت:
«یه معجزه که من بشم بابا و تو بشی مامان.»
دستم رها میشود کنار بدنم. به گمانم صدای پدرت را میشنوی که دارد از آرزوهایش حرف میزند و از تو به عنوان معجزه یاد میکند. یعنی تو معجزه خدایی آن هم وسط آرزوهای من!
هوا تاریک شده است نمیدانم چطور و کی دم این خانه رسیدم. پلهها را یکییکی پایین میروم نفسم تند میشود به در میرسم. گوشیام زنگ میخورد پدرت است. جواب میدهم.
- معجزه شده؟
نمیدانم چه بگویم. نفسم تند میشود. تلفن را قطع میکنم دوباره زنگ میخورد. مجری معروف است. چیزی به برنامه نمانده. دست دیگرم به دستگیره در است. تلفن را جواب میدهم نمیگذارم حرف از دهانش خارج شود، بیمعطلی میگویم:
«من حاملهام ...»
آزمایش را میگیرد سمتم و خبر از آمدنت میدهد. سرم سوت میکشد. صدای هوکردن هواداران، فریادها، فلشهای دوربین و پشتبندش تیترهای خبری: «دختر المپیکی باردار شد» اینستا، تلگرام، فیسبوک یک آن دلم میخواهد بالا بیاورم.
کد خبر 782203
منبع: روزنامه همشهری
نظر شما