مثل زنبورهای عسلی که نیششان گزنده است و عسلشان شیرین. علامتها مثل قلاب او را نگاه داشته بودند. میدانست که هم برای یافتن راه و جلو رفتن و هم برای بازگشت باید آنها را نگه دارد. میدانست که هر سؤال، مثل چراغی است که راه پیش رویش را روشن میکند.
* * *
خاطرت هست؟ چهقدر سؤال در کار بود! هر لحظه یکی متولد میشد و خودش را نشان میداد. گاهی «جواب» پابهپای سؤال پیش نمیرفت و جا میماند. سؤالها اما از نفس نمیافتادند و مثل بچههای بازیگوش تک و تنها یا دستهجمعی میدویدند؛ بیآنکه بایستند و نفسی تازه کنند. بیآنکه از تنهایی دلشان بگیرد، یا از شلوغی دچار سرسام شوند. گاهی جواب سؤال، خودش یک سؤال تازه بود: «چهقدر سؤال میکنی؟» یعنی تو هم به تلافی بیجواب ماندن سؤالهایت، این سؤال را بیجواب میگذاشتی.
شاید انتظار داشتند از همان لحظه اول همه چیز را بدانی. گاهی حوصلهای برای همراهی سؤال نبود. گاهی دست انسان از قلاب یک علامت سؤال کوتاه میشد و تا میآمد بیفتد، دستش را به قلاب دیگری میگرفت.
حالا نوبت من و توست. باید به سؤال تازه واردها جواب بدهیم. ما که آن همه سؤال بیجواب داشتیم و داریم، خودمان هم باید به فکر جواب دادن به بعضی سؤالها باشیم.
گاهی دلم برایشان میسوزد؛ برای سؤالها! نمیدانم چه سرنوشتی دارند. کاش همیشه بمانند. دارم به این فکر میکنم که اگر سؤالها نباشند، چهطور باید بفهمیم بقال محل چه میفروشد؟ چهطور باید از نانوایی نان بخریم؟ چهطور باید نشانی خانهها را پیدا کنیم؟
هرکداممان، هر روز بارها می گوییم: اهدنا الصراط المستقیم. کجاست آن راه راست که از خدا میخواهیمش؟ باید جست وجو کنیم. باید میان این همه راه بگردیم تا پیدایش کنیم. راهها هم علامتاند، هر راه یک علامت سؤال بزرگ است و فکر میکنم صراط مستقیم از لابهلای علامتهای سؤال پیدا میشود.
* * *
گاهی انسان با سؤالهایی که توی ذهنش این پا و آن پا میشود، راحت کنار نمیآید. گاهی حال و حوصله حرکت کردن ندارد؛ گاهی گم میشود و گاهی هم پشیمان و بازمیگردد از راه. اما علامت سؤال با آن چرخ گردش راه میافتد از پیاش و رهایش نمیکند، آنقدر سماجت میکند که دوباره راهش بیندازد یا به راه بیاوردش.
تصویرگری: ساناز رفیعی
اگر روزی سؤالهای ما را بیجواب میگذاشتند، نکند حالا خودمان این کار را بکنیم. نکند حالا دیگر خودمان بزرگ شده باشیم و به جای این که به فکر پیدا کردن جوابها و سؤالهای تازه باشیم، خودمان را دعوا کنیم که «آخر این چه سؤالی است که طرح میکنی؟» یا «چرا اینقدر میپرسی؟»
نکند حالا خودمان آنقدر بزرگ شده باشیم که قید همه سؤالهایمان را بزنیم و به روی خودمان هم نیاوریم که اصلاً سؤالی درکار بوده؟! نکند فکر کنیم که حالا میتوانیم ژست آدمهای همه چیز فهم را بگیریم و… نکند دیگر رویمان نشود سؤال کنیم و «تظاهر به دانستن را به دانستن ترجیح دهیم.»
شاید گاهی به نظر برسد که جای همه چیز توی زندگی عوض شده است. شاید فکر کنیم وقتی بیشتر میپرسیم، دیگران میگویند: «نگاهش کن، چیزی نمیداند.» وقتی سؤال نمیکنیم و ژست آدمهای همهچیزدان را میگیریم، میگویند: «خوش به حالش، همه چیز میداند که سؤالی نمیکند!»
* * *
گاهی علامت سؤال را محکم توی دستهایم میگیرم و می دوم میانه کلاس. بعضیها با من کلنجار میروند که «چرا و چهقدر میپرسی؟ چرا وقت کلاس را میگیری؟ چرا؟» چه جالب! ببینید خودشان مرا سؤال باران میکنند ولی حاضر نیستند راه را برای سؤالهای متفاوت باز کنند. راستی، پس این کلاسها، این گپها و گفتها برای چیست؟
اما توی کلاس همیشه کسی هست که علامتهایم را ببیند و به این چراغهای روشن، نگاه کند و پاسخ درون چراغ سؤال بریزد که همیشه بسوزد. کسی که همیشه آماده است تا چراغی بزرگتر به دستم بدهد. مثل پیامبرهای خدا که همیشه بقچهشان پر از سؤال بود و جواب:«که را میپرستی؟ به کدام راه میروی؟»
گاهی احساس میکنم توی آسمان کسی هست که سوسوی چراغ مرا میبیند. من نشانههای او را میبینم؛ نشانههایی روشن مثل ماه، خورشید وگاهی نشانههایی روشنتر از آن دو. نگاه من به اوست، نگاه او به من. من دل به او بستهام و او ...
* * *
نمیدانم چرا این روزها، هوای کارتونهای دوران کودکی به سرم زده است که مثل کارتونهای امروزی چندان هم طبیعی نبودند و اتفاقاً بعضی از آنها بهکندی حرکت میکردند و انگار کمبود تصویر داشتند. اما همان سادهترین کارتونها، خوب در ذهن من نقش بسته است!
یکی از آن صحنههایی که مرا مجبور کرد یاد آن نقاشیهای جاندار بیفتم، ماجرای آن ستارهها و کلاغهایی است که دور سر یک نفر میچرخیدند. یا یک ابر یا علامت تعجب یا علامت سؤالی که بالای سرشان سبز میشد.
مثلاً آن ابر پر بود از تصویرهای زیبایی که خودشان میتوانستند کارتون جداگانهای باشند. یا آن علامت سؤال حکایتهایی پیدا میکرد که نگو. حالا یاد آن علامتها و نشانهای ساده برایم زنده شده است. یکی از رویاهای کودکانه ما آن روزها این بود که «ای کاش میشد رفت توی دنیای کارتونها». بعضی وقتها در دنیای خواب این اتفاق میافتاد.
حالا احساس میکنم یکی از همان علامتهای سؤالی که بالای سر شخصیتهای کارتونی شکل میگرفت، باید بالای سر من باشد. آن علامت سؤالی که ما را روبهروی تلویزیون به زمین میخکوب میکرد و به دنبال خودش میکشاند که بفهمیم چه چیزی توی سر اوست و او دارد به چه چیزی فکر میکند؟
حالا احساس میکنم بالای سر هر کدام از ما نه یکی، بلکه باید کلی از این علامتهای سؤال باشد. علامت مفیدی که تاریخ مصرف آدمها را تعیین میکند. علامتی که مثل قلاب از زمین جدایت میکند؛ میبردت بالاتر که از آنجا درست همه چیز را ببینی.
فکر میکنم هرچهقدر بالای سرم علامت سؤالهای بیشتری باشد، بیشتر زنده میمانم و تاریخ مصرفم بالا میرود.
باید از علامتی به علامت دیگری بپرم. اگر چنگکم به تیزی علامت سؤالی گیر کرد، مثل ماهی بیچاره که صید قلاب ماهیگیر میشود، من هم صید علامتی میشوم، یا شاید هم علامتی را صید میکنم که همیشه روی هوا معلقم نگهدارد. و آنوقت که هیچ علامت سؤالی نباشد، آن وقت که چراغ سؤال روشن نباشد...؛ قدیمها توی کارتون، علامت سؤال که از بین میرفت، کارتون هم تمام میشد!
میبینی چهقدر عزیزند این علامتهای سؤال؟ علامتهایی که باید هر کدامشان را برای یک نفر باز کنی. علامتهایی که ای کاش آسانشان لو ندهیم و به حراجشان نگذاریم.
انسان بدون آن علامت سؤال دیگر هیچ نگاهی را به دنبال خود نمیکشاند. دیگر هیچ چیزی برای کشف شدن، برای کشف کردن، برای جواب خواستن و جواب دادن، هیچ چیزی برای حرفزدن ندارد.
تا حالا فکر کردهای اگر نتوانی کشف بشوی؟ اگر نتوانی حرف بزنی؟ اگر راه را گم کنی؟ اگر بالای سرت علامت سؤالی شکل نگیرد؟ چهطور زندگی خواهی کرد؟