حتماً فقط و فقط مثل یک درخت زندگی میکردم. در تاریخ معینی ریشه میدواندم. سبز میشدم و برگهایم میریخت. گاهی هم چند پرنده روی شاخههایم مینشستند و اگر دلشان میخواست آوازی هم میخواندند و میرفتند. مهمترین اتفاق زندگی درخت شاید این باشد که یک روز نقاشی از راه دور بیاید و روبهرویش بنشیند تمام روز. و طرح درخت را در دفترش نقاشی کند. آن روز، درخت احساس ویژهای دارد، اتفاق تازهای دارد برایش میافتد. اما همهاش همین است، زندگی درخت تکان نمیخورد. حتی نمیتواند طرح نقاش را ببیند و نقاش برای همیشه میرود.
* * *
همین طور بود زندگیام، اگر گربه بودم، فیلماهی بودم، گوزن زرد بودم، هوبره بودم یا فلامینگو. همین طور بود زندگیام، اگر تابلوی مونالیزا من بودم. سالهای سال آویخته بر دیوار موزهای؛ بی هیچ حرکتی؛ تفاوتی! تنها چیزی که در زندگی من عوض میشد بازدید کنندههایم بودند. اما به حال من چه فرقی داشت؟ شاید نگاه خیره و ثابتی برای چند روز یادم میماند یا چشم کنجکاوی به هیجانم میآورد. اما فقط همین. نمیتوانستم با او دوست شوم؛ با او قدم بزنم؛ حرفهایش را بشنوم و گاهی برایش درددل کنم. تنها میتوانستم بسیار آرام باشم و توی دلم بشمرم که تا چند شماره بر من مکث میکند... یک، دو، سه، چهار، پ...، میرود. میرود سراغ تابلوی دیگری!
* * *
البته بگویم که درختها یا گربهها یا تابلوهای متفاوت دیگری هم در دنیا هستند که زندگیشان کمی از این روال عادی و معمولی که گفتیم فاصله گرفته است. اما آنها، درختها و گربهها و تابلوهای توی کتابها هستند، نه آنها که واقعیاند. آنها را نویسندهها آفریدهاند، با قواعد دنیای خودشان، با تخیل. مثل درختی که در کتاب «درخت بخشنده» هست. شاید این کتاب را خوانده باشید و این درخت را بشناسید. درخت مهربان و بخشندهای است که با پسرکی دوست است. نمیتوانم بقیهاش را برایتان تعریف کنم. چون داستان کوتاهی است و زود لو میرود. اما میخواهم بگویم که در این کتاب درختی هست که زندگیاش با همه درختهای دنیا فرق میکند. اما خب، باید بپذیریم که یک قصه است.
* * *
من، اما آدم هستم. آدم آفریده شدم یا حوا! اما به هر حال با امکانات و ظرفیتهای یک آدم. ظرفیتهای بیاندازهای برای زیستن. خداوند میتوانست هر جور زندگی دیگری به من ببخشد؛ زندگی دریاها را؛ کانگوروها را؛ جلبکها یا سنگریزهها را. اما مرا انسان آفرید. به قصد، این کار را کرد. منظوری داشت. در انسان آفریده شدن من رازی هست که آن را به شما خواهم گفت!
* * *
من آدمهای زیادی را میشناسم که زندگی درختی دارند؛ یا یک جور زندگی جلبکی؛ یا یک جور زندگی تابلویی. (شنیدهاید که میگویند زندگی بشر ماشینی شده؟ یعنی ابزار و لوازم دنیای مدرن به زندگی آدمها راه پیدا کرده و از شکل سنتی و آهسته و دستی خودش خارج شده و تبدیل شده به یک جور زندگی سریع و مکانیکی یا همان بهاصطلاح ماشینی! این «زندگی درختی» یا «زندگی تابلویی» هم از همان دست است. وقتی هم یک آدمی به کما میرود و فقط نفس میکشد و از راه لولهها غذا جذب و دفع میکند، میگویند او یک «زندگی نباتی یا گیاهی» دارد.) اما خیلیها هستند که بدون این که به کما رفته باشند، زندگیشان گیاهی است.
آنها چه جور آدمهایی هستند؟ آدمهایی که کمکم فراموش کردهاند که راز انسان آفریده شدنشان چیست. گفتم که رازی هست در این که ما آدمیزادیم و چوب نیستیم و چنگال نیستیم و گربه آفریده نشدهایم. ما انسان آفریده شدهایم تا بتوانیم زندگی متفاوتی داشته باشیم. در زندگیای که ما میتوانیم داشته باشیم، هیچ روزی شبیه روز دیگری نیست. در این جور زندگی که من اسمش را گذاشتهام زندگی انسانی، آدم از ظرفیتهای آدم بودنش به تمامی استفاده میکند و با آفریدههای دیگری ارتباط برقرار میکند. این انسان، یکروز در زندگیاش عاشق میشود. او گریه میکند. به شدت دوست خواهد داشت و از دست خواهد داد. او دعا میکند. برای تمام چیزهایی که میخواهد دعا میکند.با خدا صمیمی میشود و همیشه با خدا گفتوگو میکند. او به کوه میرود و ساعتها مینشیند و به صدای کوه گوش میدهد. او صدای تسبیح گفتن برگهای درخت و ماهیان دریا را میشنود. این انسان هر جا میرود قلبش را در دستهایش میگیرد. وقتی به انسان دیگری برمیخورد، اولین چیزی که در او سراغ میگیرد قلبش است. این انسان قدر ابر را میداند. میداند اگر گربهای از کنار پایش بگذرد، معنی دارد. این انسان میتواند سکوت را بشنود و همه موسیقیهای دنیا را ببلعد. موسیقی باد را، موج را و موسیقی برگهای درخت را ، وقتی که در باد میرقصند.
این انسان، معنی انسان آفریده شدن خودش را میداند. برای همین به جای این که مثل سنگ یک گوشه بنشیند و نگاه کند یا مثل ماشین فقط کارهایی را که دستور گرفته یا عادت کرده انجام بدهد، مثل یک انسان هر روز چیزی از دنیای بیرون میگیرد و به دنیای درون اضافه میکند!