همچنین یونسکو امسال را به عنوان سال بزرگداشت مولانا معرفی کرده است. مقاله حاضر، به اجمال، برخی اندیشههای این دو متفکر را به گونه تطبیقی بررسی کرده است.
تاثیرپذیری اقبال از مولوی را میتوان به دو قسمت تقسیم کرد؛ یکی ساختاری و دیگری مضمونی. آنچه در این مقاله مورد نظر است، تاثیرات محتوایی و مضمونی است و نیز مقایسهای از این حیث میان اقبال و مولوی.
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست تا «ارمغان حجاز» دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز میدارد و او را با نامهای مرشد و پیر یاد میکند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
پیر رومی مرشد روشنضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
از نی آن نینواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
در «جاویدنامه» مولوی را به عنوان راهنمای سفر خیالی خود به دنیای دیگر برمیگزیند و این مبیّن احترام عظیمی است که او برای مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقیقی را در او میجوید.
بنابراین انتخاب مولوی به عنوان دلیل راه در «جاوید نامه» میتواند کنایتی باشد از ترکیب عقل و عشق که در «سیرالعباد» راهنمای سنایی است.
اقبال خود را مبلّغ و مروّج اندیشههای مولوی میداند و رسالتش را در این میبیند که با ترویج آرای وی، تحرک و پویایی در میان اقوام شرق یعنی جوامع اسلامی پدید آورد و حرکتی در اینان- که خویشتن را فراموش کرده و آنچه خود دارند از بیگانه تمنا میکنند- به وجود آورد.
اقبال، عصر خود و عصر مولوی را در بسیاری جهات، همانند مییابد. در زمان مولوی، مردم از خوف مغولان، زبون و بیجرأت شده بودند و در نتیجه فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گراییده بود. تهاجم مغولان سبب ازبینرفتن قدرت سیاسی شرقیان شد.
در دنیای امروز نیز مغولان تازهای به دنیای اسلام حمله آوردهاند که عبارتند از عقلگرایی مفرط و فناوری غرب. اقبال با احساس این خطر، رسالت خود را در آن دید که همچون مولوی به مقابله با آن برخیزد.
مولوی چنان که از «فیهمافیه» برمیآید، از مغولان در مجالس خود حتی زمانی که عاملشان معینالدین پروانه نیز حضور داشت، بهشدت انتقاد میکرد و مردم را به ایستادگی در مقابل آنها تشویق مینمود تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند.
این اندیشه، یکی از مضامین محوری آثار اقبال است و مثنویهای «پس چه باید کرد»، «گلشن راز جدید» و «بندگینامه» به پیروی از همین تفکر مولوی سروده شدهاند، بنابراین او برای خود همان نقشی را قائل است که مولوی در هفتصد سال پیش ایفا نموده بود:
چو رومی در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه عصر کهن، او
به دور فتنه عصر روان، من
در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم، خطری از بغاوت خرد است
اقبال از مولوی آموخته است که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمیشوند؛ این همان عشقی است که اقبال در کتاب «بازسازی اندیشه دینی» آن را «راه حیاتی» مینامد؛ طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم میانجامد و در قرآن به «ایمان» تعبیر شده است.
یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش، سرلوحه آن است.
این اندیشه، حضور خود را در همه سرودههای اقبال، مدام نشان میدهد. از همینروست که مثنوی «اسرار خودی» با این ابیات معروف مولانا آغاز میشود:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرمانی اقبال، کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد، زیرا دارای مناعت طبع است، بامتانت است، از صید دیگری ارتزاق نمیکند، زندگی آزاد دارد و از همینرو آشیانه نمیسازد، بلندپرواز است، تنهایی را دوست دارد و سرانجام اینکه نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروفترین غزلهایش، خود را به شاهباز تشبیه میکند:
باز سپید حضرتم، تیهو چه باشد پیش من
تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم
مولوی و اقبال، هر دو «آدم» را آنگونه باور دارند که قرآن توصیف میکند و او را کمال مطلوبی میداند که نوع بشر باید سعی در شناختش داشته باشد.
آدم در قرآن نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلای انسان است. نظر هر دوی آنان در مورد تقدیر یکسان است، به عقیده آنان تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندگی است. هر دوی آنان متفکرانی پویا و تکامل طلب هستند.
به نظر هر دوی آنان نه تنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی میرود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نه تنها به دنیاهای تازهای دست مییابد، بلکه میتواند آنها را بسط دهد. هر دو تلاش را زندگی و عدم تحرک را مرگ و نیستی میدانند.
هر دو معتقدند که رسیدن به جاودانگی به میزان تلاشی بستگی دارد که مصروف آن میشود. هر دو با زمینههای تفکری که تا پیش از آنان به وجود آمده بود کاملاً آشنایی داشته و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میانشان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند به سطح بالاتری از تفکر بکشانند.
هر دو با آن که در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح میدهند که ماورای عقل را تجربه کنند، هر دو شاعرانی جهانیاند، شعر هر دو فلسفی و عرفانی است، هر دو به جای خودانکاری و نفی خود در صدد تقویت آنند، به واسطه همین شباهتهاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی میشمارد، ولی پیروی او از نوع تقلیدهای معمولی نیست، او مریدی است که در دریای اندیشه مرادش عمیقاً غوطه خورده است.
اقبال به خلاف صوفیه وحدت وجودی معتقد به مقام فنا نیست، بلکه میگوید که خودی انسان پس از طی مراحل سلوک در کنار خود اعلی جای میگیرد و خدای گونه میشود. در این مورد به تمثیل زیبای مثنوی مولوی استناد میجوید که آهن پس از در افتادن به آتش همانند آتش میشود ولی هویت و ذات خود را از دست نمیدهد:
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی میلافد و آتشوش است
چون به سرخی گشت همچون زرکان
پس اناالنار است لافش بر زبان
شد زرنگ و طبع آتش محتشم
گوید او: من آتشم، من آتشم
اقبال با اعتقاد به چنین اندیشهای به تصوفی معتقد است که بنیادش بر عمل، طریقش بر تپیدن و تلاش دائم و هدفش در رسیدن به کمال نامتناهی باشد. عرفان او چندان متعالی است که حتی من نامحدود هم در پی دیدار من محدود برمیآید.
اقبال همانند مولوی کسی را عارف واقعی میداند که وقتی به این منزلت و مرتبت نائل آمد به دنیای ملموسات باز میگردد و آنچه را که در سیر و سلوک خود تجربه کرده برای پیشرفت و بهبود جامعه خویش به کار میگیرد و لذت حضور را به دیگران میچشاند و سرمشق پویایی و تلاش و مبارزه میشود. پیرو چنین طریقتی خلوتنشین نیست، بلکه «مرد غوغا» است.
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جادهای که در او کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقه زندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
چنین عرفانی از اندیشه مولوی نشأت میگیرد که مبتنی بر استغناء روحی و «الفقر فخری» است. اقبال از سال 1905 تا 1908 در کمبریج از محضر اساتیدی همچون مک تاگارت و جیمز وارد تلمذ میکرد.
در همین دوره برای نگارش پایاننامهاش شروع میکند به مطالعهای عمیق در افکار و آثار مولوی و پی میبرد که او برخی از اندیشههای بنیادی نیچه و حتی برگسن را که پیشتر میپنداشته تازگی دارند هفت قرن پیش بیان داشته است.
به نظر وی نیچه و مولانا جلالالدین مولوی با آن که در دو قطب فکری مخالف قرار دارند و فاصله حیرتانگیزی به لحاظ معنوی میان این دو شاعر فیلسوف وجود دارد، ولی از لحاظ فکر عملی کاملاً به یکدیگر نزدیکند.او میگوید، نیچه به فساد و زوال انسان پیرامون خود پی برد و تمامی عوامل و نیروهایی را که موجب این تباهی بود آشکار ساخت و در نهایت شیوهای را که میپنداشت متناسب با زندگی در این جهان است عرضه نمود.
اصل مهم تفکر نیچه در این جمله خلاصه میشود که «امروز دیگر مسأله آن نیست که بشر چگونه باقی میماند، بلکه باید بدانیم که چگونه به کمال میرسد.»
مولوی نیز زمانی در میان مسلمانان درخشید که اصول ضایعکننده حیات و اندیشه و ادبیاتی به ظاهر زیبا و دلپذیر اما در باطن فلج کننده، خون مسلمانان آسیا را مکیده و راه را برای پیروزی آسان تاتارها آماده کرده بود.
او در این شرایط در تنگناهای زندگی و در برابر بیلیاقتیها، نقایص و فسادهای اجتماعی که خود جزیی از آن به حساب میآمد، کمتر از نیچه حساسیت نشان نداده است. جلالالدین با بینشی حکیمانه و روشن، بیماری همهگیر جامعه خویش را بازگو میکند و وجوه آرمانی انسان مسلمان را بیان میدارد.
اقبال درمییابد که مولوی نیز همانند نیچه معتقد به تحول، آزادی، تواناییها، جاودانگی خود، میل به قدرت، ارزشمندی منهای برتر و از میان بردن کهنهها برای پدید آوردن چیزهای نو است. اگر اقبال در زبور« عجم » میگوید:
کهنه را در شکن و باز به تعمیر خرام
هر که در ورطه «لا» ماند به « الا» نرسید
تحت تأثیر این اندیشه مولوی است که:
هر بنای کهنه کابادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما
تصور اقبال از مابعدالطبیعه، خدا و نیز شطحیات حیرتآورش شباهت تام به دیدگاههای مرادش دارد. او نیز همانند مولوی معتقد است که خدا را نباید با ندبه و زاری طلب کرد زیرا این امر مبین ضعف و درماندگی است. تقرب به خدا باید با شأن و مرتبه خودی انسان سازگار باشد. انسان باید با قدرت ارادهاش به جستجوی او برآید و او را همانند صیادی به کمند آورد. از این روست که مولوی میگوید:
به زیر کنگره کبریاش مردانند
فرشته صید و پیمبر شکار و یزدان گیر
و اقبال تشنه اعتلای خودی مسلمان از خود رمیده چنان تحت تأثیر این اندیشه قرار میگیرد که همین مضمون را به بیانی دیگر و بسیار جسورانهتر از مولوی میسراید:
در دشت جنون من، جبریل، زبون صیدی
یزدان به کمند آور، ای همت مردانه
اقبال در خصوص فهم حقایق قرآن معتقد است که آن را باید چنان خواند که گویی به خود خواننده نازل شده است. او با تأویل و برداشتهای شخصی و نادرست از آیات قرآنی مخالف است:
زنده قومی بود از تأویل مرد
آتش او در ضمیر او فسرد
و در بیتی دیگر میگوید:
ز تأویلات ملایان نکوتر
نشستن با خود آگاهی دمی چند
مولوی نیز در مورد فهم قرآن همین نظر را ابراز میدارد. او تأویل و برداشتهای فردی را به «پوست» و حقیقت قرآن را به «مغز» تشبیه میکند و میگوید:
ما ز قرآن مغز را آموختیم
پوست را بهر خسان بگذاشتیم
و در جای دیگر همانند سهروردی در «کلمه التصوف» معنی قرآن را در خود قرآن میجوید. گویا اینان را باید پایهریزان هرمنوتیک در غرب دانست.
معنی قرآن، ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده اندر هوس
در تأثیر مولوی بر اقبال همین قدر بس که نه تنها او را در تمام جاوید نامه راهنمای خود قرار میدهد، بلکه در ادبیات پایانی این مثنوی، نسل جدید را هم به تعمق در آموزههای مولانا فرا میخواند و به آنان توصیه میکند که:
پیر رومی را رفیق راه ساز
تا خدا بخشند تو را سوز و گداز
زانکه رومی مغز را داند ز پوست
پای او محکم فتد در کوی دوست
* این مقاله بخشی از کتاب منتشرنشده نویسنده است