همشهری آنلاین-زهرا اردشیری : وقتی که اسم جگرگوشهاش میآید، اشک در چشمهایش جمع میشود و چانهاش میلرزد. قول میدهد که دیگر گریه نکند و با لبخند جلوی اشکهایی را که روی صورتش روان میشود میگیرد. ۲سال است که با هرچه پسرش از خود به جا گذاشته، برای کار خیر پیشقدم میشود. نگاهش را به عکس پسرش میدوزد و زیرلب میگوید: «مادرجان! نمازخانهای که قولش را داده بودم، آماده شده است.»
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
اعضای بدنش را بخشیدم
مادر است دیگر! هنوز بعد از ۴سال نمیتواند باور کند جگرگوشهاش برای همیشه از پیش او رفته و دیگر برگشتی در کار نیست. هنوز هم فکر میکند هوا که تاریک شود، علیرضا در خانه را میزند و مثل همیشه با لبخند وارد میشود. بیست و یکم آبان ماه ۴سال پیش بود که خبر آوردند پسر ۳۰سالهاش در یک عملیات تعقیب و گریز و بر اثر حمله اشرار به خودرو نیروهای انتظامی مجروح شده و به کما رفته است. پس از چند ساعت، مادر با صلابت و اقتدار بزرگترین تصمیم را برای علیرضایش میگیرد و اعضای بدن او را پس از مرگ مغزی اهدا میکند.
مادر شهید علیرضا کاشانی میگوید: «هیچ وقت نخواستم بدانم کدام عضو بدنش اهدا شد، حتی نخواستم بفهمم به چه کسی اهدا شد.» مهین شاه حسینی، آرام زیرلب میگوید: «دلش را نداشتم مادر»، او سپس مکثی طولانی میکند و ادامه میدهد: «فقط میدانم تا قرنیه چشمهایش را هم اهدا کردیم.» حالا این مادر شهید ساکن محله تختی فقط ۲دختر دارد و تنها پسرش را این گونه تقدیم کرد.
به جای خانه، نمازخانه ساختم
«علیرضا بچهای آرام و خجالتی بود؛ خیلی هم به من وابسته بود. هر بار که میگفتم میخواهم برایت آستین بالا بزنم، میگفت نه مادرجان، دوست ندارم تنها بمانی. هنوز وقتش نیست! چندهفته مانده به شهادتش راضی به ازدواج شد اما فرصت نشد لباس دامادی تنش کنم.»
مادر شهید با بیان این مطلب بغض میکند و میگوید: «با هم خیلی صمیمی بودیم و همه مسائلش را با من در میان میگذاشت اما بعضی از چیزها را بعد از شهادتش فهمیدم مثلاً اینکه به چند خانواده نیازمند کمک میکرده. من هم وقتی دیدم پسرم اینطور راضی است، پس اندازش را خرج امور خیریه کردم.» مادر آرام میگوید: «خودش میخواست خانه بخرد. حالا من برایش یک نمازخانه در مدرسه اخلاص محله علیآباد ساختم تا بچهها اینجا بیایند و نماز بخوانند و برای علیرضای من هم دعا کنند.»
اینجا با پول خودش ساخته شد
«پول من نیست مادرجان، پول خودش است. یک قسمت از پول را هم خودم برای عروسیاش کنار گذاشته بودم. خودش هم قرار بود خانه بخرد. حالا که نشد دامادش کنم، همانکاری را انجام دادم که خودش دوست داشت.» مادر اینها را میگوید و چند دقیقهای به عکس پسرش خیره میشود. مادر شهید کاشانی بعد از آنکه توانست خودش را پیدا کند و با نبودن جگر گوشهاش کنار بیاید، شروع به انجام کارهای خیریه کرد. چند جهیزیه برای دختران دم بخت آماده و برای شناسایی نیازمندان منطقه اقدام کرد.
بعد از آن به آموزش و پرورش منطقه رفت تا برای دانشآموزان قدم خیری بردارد. خودش میگوید: «مدرسه اخلاص، یکی از بزرگترین و پرجمعیتترین مدارس منطقه است. وقتی فهمیدم که این مدرسه نمازخانه ندارد، با خودم گفتم با پولهای علیرضا در این مدرسه نمازخانه بسازم. بچهها خیلی استقبال کردند، همینطور معلمها! اما این نمازخانه آنطور که من میخواستم ساخته نشد.» مادر شهید پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد: «من براساس برخی محاسبات، مبلغی برای ساخت نمازخانه به آموزش و پرورش دادم اما احساس میکنم در ساخت اینجا کمکاری شده. به همین خاطر خیلی از نتیجه کار راضی نیستم.»
او به محراب نمازخانه اشاره میکند و میگوید: «نظر من این بود که یک محراب کاشیکاری شده، مزین به آیات قرآن در این نمازخانه ساخته شود اما متأسفانه اینجا اصلاً شباهتی به تفاهمی که با آموزش و پرورش کردهام، ندارد چون اعتقاد دارم میتوانست زیباتر شود. هرچه باشد، زیبایی نمازخانه میتواند تأثیر زیادی در جذب دانشآموزان به این مکان داشته باشد.»
پسرم رفت تا امنیت حفظ شود
مادر شهید کاشانی میگوید: «این نمازخانه را برای دانشآموزان ساختم. توقع من از بچهها این است که خودشان این مکان را تمیز نگه دارند و نمازشان را مقدم بر دیگر کارها قرار دهند چون با نماز خواندن میتوانند خودشان را مقابل هر گناهی محافظت کنند.»
او ادامه میدهد: «دلم میخواهد بچهها هر وقت عکس پسرم را دیدند، بدانند که در جنگ تحمیلی و بعد از جنگ، جوانهای زیادی مثل علیرضا رفتند تا کشورمان در امنیت باشد و این بچهها در آرامش درس بخوانند و از اعتقاداتشان محافظت کنند.» شاه حسینی که به تازگی کتابخانهای هم در مدرسه پسرانه معرفت ساخته میگوید: «مدارس منطقه ما کمبودهای زیادی دارند و باید خیّران به کمک مسئولان آموزش و پرورش بروند.»
اگر علیرضا بود...
تمام مدت کنار مادر شهید نشسته است. گاهی دستش را میفشرد و گاهی با گفتن چند جمله، او را آرام میکند. هربار که اشک روی گونه مادر روان میشود، میگوید: مگر علیرضا نگفت مادرم گریه نکند؟ مریم سبزواری، همسایه خانواده شهید کاشانی است. همسایهای که لحظهای این خانواده داغدیده را تنها نگذاشته و گاهی مانند آنها از دوری علیرضا اشک میریزد. او میگوید: «وقتی علیرضا زنده بود، همسایهها آسایش بیشتری داشتند حالا اراذل و اوباش در بوستان سر کوچه جمع میشوند و باعث آزار مردم میشوند. اگر علیرضا بود، کسی جرئت نمیکرد برای دیگران مزاحمت ایجاد کند.» وی ادامه میدهد: «علیرضا برای امنیت ما رفت و همه ما مدیون شهدا هستیم.»
همکاری بیشتر آموزش و پرورش با مادر شهید
محمداللهوردی، دوست قدیمی شهید علیرضا کاشانی است. از کودکی با هم بزرگ شدهاند و حالا سعی میکند مادر شهید را در شرایط سخت زندگی تنها نگذارد.اللهوردی میگوید: «هنوز هم باورم نمیشود علیرضا شهید شده است. هنوز هم فکر میکنم به مأموریت رفته و برمیگردد.» وی ادامه میدهد: «بعد از علیرضا هیئت محله ما هم یتیم شد! او بچهها را دورهم جمع میکرد و به هیئت سروسامان میداد. خیلی از جوانهای محله هم که راه درست زندگی را پیدا کردهاند، خود را مدیون علیرضا میدانند.»
اللهوردی که در تمامی مراحل ساخت نمازخانه شهید علیرضا کاشانی در کنار خانواده شهید بوده میگوید: «مادر علیرضا تلاش خود را برای ساخت این نمازخانه کرده و بجا بود مسئولان آموزش و پرورش با او همکاری بیشتری داشتند تا این نمازخانه بهتر ساخته شود.»
-----------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۶ در تاریخ۱۳۹۴/۰۳/۳۱
نظر شما