مدتها خیرۀ آن مانده بودم. ناگهان احساس کردم روسری زیبا به من لبخند میزند؛ کمکم شنیدم با من سخن میگوید. با گوشهایم میشنیدم که با صدایی آهنگین میگفت: جلوتر بیا و مرا نگاه کن! بیا و مرا بخر؛ تو با من صدچندان زیباتر میشوی.
سرانجام به خود آمدم. باید فراموشش میکردم. خیابان را تا انتها دویدم، اما دلکندن از آن روسری زیبا سخت بود. در واقع یک دل نه، صد دل عاشقش شده بودم. دوباره برگشتم و مشغول تماشایش شدم. روسری با خنده نگاهم میکرد. دل به دریا زدم و جلوتر رفتم. دوست داشتم لمسش کنم. دستم را به طرفش کشیدم، اما دستم بر شیشه سرد ویترین مغازه نشست. بیاختیار عقب کشیدم و چشمهایم را بستم.»
مادر ادامه داد: «در آن زمان ما در ردیف آدمهایی بودیم که از زور گرسنگی شکمشان به پشتشان چسبیده، زرد و تکیده شده بودند. بنابراین مثل بسیاری چیزهای دیگر، تنها میتوانستم آن روسری گرانبها را از پشت ویترین مغازه نگاه کنم؛ همچون خیلی چیزهای دیگری که میدیدم و حسرت داشتنشان را میخوردم.
تا به خانه برسم هزار فکر و نقشه جورواجور در سرم در آمد و شد بودند. میخواستم آن روسری را فراموش کنم، اما گویی آن روسری زیبا و دوست داشتنی جادویم کرده بود. به خانه که رسیدم، جلوی آینه رفتم و با روسری در آینه تاب خوردم. وای که چه زیبا میشدم! روزهای دیگر هم به آن مغازه میرفتم و به تماشای روسری وقت میگذراندم. تا این که روزی ترس و تردید را کنار گذاشتم و داخل مغازه شدم. تا پایم به مغازه باز شد، در فضای رنگارنگ و جنسهای گرانقیمت، به لکنت زبان افتادم. به هر مکافاتی بود زبان باز کردم و قیمت را پرسیدم. مرد فروشنده نگاهی تحقیرآمیز به لباسهای کهنهام انداخت و با صدایی زقزقو گفت: آن روسری تناسبی با سر تو ندارد! اما من از رو نرفته و اصرار کردم. بالاخره مرد فروشنده برای خلاص شدن از دستم قیمتی گفت که از شنیدن آن بیاختیار پا پس کشیدم. سرم را پایین انداخته و بیصدا از مغازه خارج شدم. دیگر مطمئن بودم صاحب آن روسری نخواهم شد. غمگین و افسرده راه خانه را در پیش گرفتم، در حالی که روسری از پیش چشمانم کنار نمیرفت.»
تصویرگری : سمیه علیپور
مادر نفسی تازه کرد: «گفتم که، ما خانواده نداری بودیم. به زور شکممان را سیر میکردیم. با این وجود نمیتوانستم روسری را فراموش کنم. خودم را به مادرم رسانده و گفتم میخواهم همراهش در خانههای مردم کار کنم. مادر شدیداً مخالف بود، اما من آنقدر گریه کردم تا راضی شد؛ با این شرط که پس از مدرسه باشد و فقط روزهای تعطیل. به او نگفتم برای چه چیزی پول میخواهم. گفتم میخواهم پساندازی داشته باشم، همین. مادربزرگ تو میترسید که من مدرسه را رها کنم و مثل خودش بیسواد بمانم.
از آن وقت در خانههای مردم کار میکردم. با هر پولی که میگرفتم، یک قدم به روسری محبوبم نزدیکتر میشدم، من از هر فرصتی استفاده میکردم و از پشت ویترین مغازه روسری را نگاه میکردم. با روسری حرف میزدم و بهش قول داده بودم زود بخرمش و از آن مغازه نجاتش بدهم.
روزها از پی هم میآمدند و میگذشتند؛ دیگر پوست انگشتانم از لباس شستن و سبزی
پاک کردن زخم شده بود. اما برای من مهم، رسیدن به هدفم بود. کمکم به پایان سال نزدیک میشدیم. تقریباً یک هفته به آمدن نوروز و بهار مانده بود. سراغ پولهایم رفتم. آه! هنوز هم کم بودند. پیش خودم نقشه کشیده بودم که روز اول سال نو آن روسری زیبا را داشته باشم؛ با این وجود ناامید نشدم. آن چند روز باقیمانده را هم کار کردم، سختتر و بیشتر. یک روز مانده به عید، بار دیگر پولهایم را شمردم؛ هنوز کم داشتم. از شدت ناراحتی به گریه افتادم. فقط یک روز به بهار مانده بود و من نتوانسته بودم پول روسری را تهیه کنم. مشتم را گشودم و به پولهایی که با زحمت و کار طاقتفرسا بهدست آورده بودم، نگاه کردم. اسکناسها در دست عرق کردهام مچاله شده بودند. در این موقع ناگهان به خود آمدم. نه، نباید تسلیم شوم.»
مادر با نگاهی محبتآمیز از من پرسید: «خسته که نشدهای؟» من با اشتیاق منتظر شنیدن بقیه داستان بودم. مادر ادامه داد: «با خودم تصمیم گرفتم پیش مرد فروشنده بروم و از او مهلت بخواهم. تنها اندکی پول احتیاج داشتم؛ پس میتوانستم کار کنم و بعداً بدهیام را به او بپردازم. حاضر بودم حتی التماسش کنم. با این فکر و خیالها پا به خیابان گذاشتم. هر چه به روسری محبوبم نزدیکتر میشدم، بر شدت شوق و اضطرابم اضافه میشد. دلم میخواست پرواز میکردم و هرچه زودتر به روسریام میرسیدم. همانطور که نزدیک و نزدیکتر میشدم، قلبم تندتر میزد. تا بالاخره رسیدم. با اشتیاق فراوان ویترین مغازه را نگاه کردم. آه! خدای من! روسری سر جایش نبود!
چشمهایم را مالیدم. نه، اشتباه نمیکردم. همه جای ویترین را نگاه کردم، اما از روسری خبری نبود. سراسیمه وارد مغازه شدم. زبانم شده بود یک تکه چوب. فروشنده نگاه عصبانیاش را به من دوخت. مشت پر پولم را به طرفش دراز کردم؛ او مرا شناخته بود. سرد و بیتفاوت گفت روسری را فروخته. از شنیدن این حرف ناگهان دهانم تلخ شد و خستگی روزها کار در خانههای مردم در تنم ماند. سرم را پایین انداخته و مأیوس و دلشکسته از مغازه خارج شدم.
در راه برگشت تمام وجودم را غم فرا گرفته بود. هوا سرد بود و آسمان بالای سرم پر چروک. گنجشکهای سرمازده را میدیدم که به هر سویی میپریدند. سخت تلاش میکردم جلوی گریهام را بگیرم، اما گریه همینطوری توی صورتم بود. دستهایم را رها میکردم و میرفتم. شب آخر زمستان بود. فردایش سال نو تحویل میشد.
آن شب، تا دمدمههای صبح گریه کردم. سوسوی ستارهها را از میان گنبد سرمهای رنگ آسمان میدیدم و با خدا درددل میکردم. تا این که سایۀ خواب بر صورتم نشست. نمیدانم چه شد و چهطور شد که بالاخره خوابم برد.
سحر گذشته بود. با سرما و بوی پوست پرتقال چشم گشودم. ناگهان در جایم نیمخیز شدم. کنارم کادویی بود. ناباورانه اما به شتاب کاغذ آن را پاره کردم. آه! خدای من! باور نمیکردم. روسری من، روسریای که آن همه دوستش داشتم. از شدت خوشحالی و هیجان آن را چنگ زده و بوییدم. بوی بهار نارنج میداد. در آن حال اصلاً برایم مهم نبود روسری از کجا و چگونه کنارم افتاده است.»
از مادر پرسیدم: بالاخره فهمید روسری را چه کسی برایش فرستاده بود؟
- هرگز و هیچوقت. من هرگز نفهمیدم؛ گفته بودم که،مادر بزرگ و پدر بزرگت خیلی فقیر بودند. آنها هم بیخبر بودند. راز این روسری، راز سر به مهری است که همیشه ناگشوده خواهد ماند.
و من باز پرسیدم: حدس هم نمیزند کار کی باشد؟
و او چیزی نگفت و در فکر فرو رفت.
مادر، تنها یکبار در سال، سراغ آن روسری میرفت. روز اول بهار دو گوش روسری را به زیر چانهاش گره میزد و کنار سفره هفتسین مینشست. مادر، زنی زیبا بود، با موهایی تیره و چشمانی درشت، با آن روسری صدچندان زیباتر میشد؛ او هرگز روسری را از خود دور نکرد، الّا وقتی که من سیزده سالم شد. آن روز، آن را از گنجه بیرون آورد و به طرفم دراز کرد.
- بویش کن.
بوی پوست لیمو را میداد.
مادر گفت: «روسری آسمانیام را به تو میسپارم. خوب مواظبش باش. و ادامه داد: وقتی بهار میآید و مهربانی در وجودت شعله میکشد، آن را بر سرت بینداز. روسری، ابریشمی بود و پرنقش و نگار. نقشش باغچهای بود. گوشهای از آن گلهای نیلوفری داشت؛ به رنگ بنفش، آبی و صورتی. گوشهای دیگر گلهای نسترن داشت در زمینهای مغز پستهای. بیشتر جاهایش تکهدوزی داشت؛ تکههای طلایی. روسری آسمانی همیشه بوی بهار را میداد؛ بوی هل و شهد گلها را.
بعد، اسفند که آمد، مادر برای همیشه از پیش ما رفته بود.
امسال دیگر مادر نبود. یک سال بود که رفته و تنهایمان گذاشته بود. من و بابا، دوتایی کنار سفره هفتسین نشستیم. نمیدانم چرا بیطاقت بودم. روسری آسمانی را به سر انداختم و به یاد مادر، دو گوشش را زیر چانهام گره زدم. با خیال مادر از سر سفره بلند شدم. از نردبان ابرها بالا رفتم. رفتم بالای بالا. به اوج آسمانها رسیدم. در آن اوج، مادر را دیدم؛ در میان انبوهی از ابرهای سفید و پنبهای بود، برایم دست تکان میداد. با تمام وجود خندیدم و برایش دست تکان دادم و با انگشت به روسری آسمانی محبوبش اشاره کردم. مادر شادمانه خندید. با خندهاش خندیدم. با تمام وجود خندیدم. احساس کردم همه فضای آن بالا از عطر پونههای بهاری سرشار شده است.