البته تو گفتی قبلاً در چند اردوی دیگر شرکت داشتی و آن هیجانی که من، به خاطر بار اولم، در وجودم داشتم، نداشتی. با این وجود، در کنار عدهای که هر کدام در رشتهای، از نقاشی، خط، شعر، نمایش گرفته تا رشتههای علمی، و از هر شهر و دیاری، نمونه و سرآمد بودید، فضای اردو را برای من صدچندان دلپذیرتر کرده بود. و چه اتفاق عجیب و خوشایندی! وقتی با تو که زیر چادری دورتر، داشتی نقاشی میکشیدی و عدهای دورت جمع بودند، آشنا شدم. یادت که میآید، داشتی خانهای پرگل میکشیدی با پسری که شبیه من بود و از آن بالا، در حالی که پشت سرش خورشید میدرخشید، به گلهای زرد و نارنجی و قرمز لبخند میزد. شاید به خاطر همان شباهت، خیلی زود با هم دوست شدیم.
حالا میخواهم رازی را به تو بگویم: من به تمام آنهایی که میشناسم، و حتی آدمهای ناشناس و اشیاء بیجان، مرتب نامه مینویسم و از این کارم لذت میبرم. نوشتن نامه این حسن را دارد، در حالی که کسی در کنارت نیست، حضورش را حس میکنی و میتوانی هر آنچه را در دل میپرورانی، با او در میان بگذاری. و قولی که ما دو نفر در پایان اردو به هم دادیم تا با نوشتن نامههای خوب و مفصل، از حال هم باخبر باشیم، یادم نرفته است.
قیصر عزیز! حالا که موضوع نامهنگاری پیش کشیده شد، میخواهم اشارهای به کتاب بابا لنگدراز خانم «جین وبستر»، داشته باشم. در آن کتاب، اگر خواندهای و یادت مانده باشد، «مادام لیپیت» به «جودی ابوت» از قول آقای «ژان اسمیت» قلابی که معتقد است با نوشتن نامه استعداد و قدرت تخیل جودی تقویت میشود؛ میگوید که در ازای هزینهها و مخارجش که آن آقا متقبل شده است، مرتب برایش نامه بنویسد. (البته بعداً نیت اصلی آقای ژان اسمیت قلابی از این درخواست برای ما روشن میشود.)
من هم تصمیم گرفتهام با نوشتن نامههای زیاد، استعداد و قدرت حافظهام را تقویت کنم. هر نامهای که از جانب تو استقبال شود، باعث خوشحالی من خواهد شد.
نامه دوم: قیصر جان؛ در نامه قبل، که گمان میکنم با همین نامه به دستت برسد، بس که شوق نوشتن و هول انداختن آن را در صندوق داشتم، چند لحظه پس از آن، موضوع بامزهای، همچون برق و باد، از ذهنم گذشت.
در کتاب بابا لنگدراز، «جروشا»، در نامهاش نوشته: «اصلاً برای من نامه نوشتن عجیب و غریب است. من کسی را نداشتم که برایش نامه بنویسم، بنابر این اگر نامه من درجه یک نیست، امیدوارم ببخشید.»
باید بگویم، همانطور که در نامه اول گفتم، من برخلاف جروشا، نامههای با مخاطب، اما بیسرانجام زیادی نوشتهام، صفحههای سفید فراوانی را سیاه کردهام. از من کسی نخواسته تا برایش نامهای بنویسم و هرگز انتظار دریافت جوابی را نیز نداشتهام.
تجربه نوشتن به من میگوید، زمانی که از نمکدان وجودم گرد خندهآور طنز به روی کلمههایم میپاشم، نوشتهام ژلهای و معرکه و چسبناک میشود. بنابر این به ذهنم رسید پسوندی برای اسم «انگشت کشیده» تو انتخاب و آن را از حالت رسمی در آورم. «انگشت کشیده دور و نزدیک» انتخاب من است که تو را با آن خطاب میکنم. تو هم مختاری تا یک نام مکاتبهای، مثل آقای «ووپی» یا «تنسی تاکسیدو» یا حتی روباه مکار، برای من داشته باشی و از طرف خودم قسم میخورم که ناراحت نشوم و بهانهای نگیرم.
چون اجازه میدهی، با نامی به درازای یک اتوبوس، تو را مورد خطاب قرار بدهم، باید از تو سپاسگزار باشم. «نزدیکی» لقب تو، نزدیکترین کلمهای است که میتوانم با آن احساسهای واقعی خودم را نسبت به تو بیان کنم و «دوری»، نزدیکترین کلمهای است که میتواند فاصله ما را از اینجا، درست از همین دو نقطهای که هستیم و زندگی میکنیم، نشان بدهد.
زمانی خوشحالی من کامل میشود که در پاکت نامه یکی دیگر از نقاشیهای زیبایت را برای من گذاشته باشی. باور کن، از دیدنش چشمهایم خیره خواهند شد.
تو در طول اردو، بارها این نکته را به من یادآور شدی که روزی میتوانم نویسنده بزرگی بشوم و خود من نیز چنین آرزویی داشتم؛ بنابر این به تو اطمینان میدهم که از هر اسم مستعاری، به خصوص اگر از جانب تو باشد، با جان و دل استقبال میکنم و منتظرش میمانم.
نامه هفتم: قیصر عزیز؛ به خاطر این که اجازه دادی با انتخاب یک اسم مریخی، شروعی شاد برای نامههایمان داشته باشیم و حتی نوشتی از بابت این ابتکار خوشحالی، از تو ممنونم.
و حالا یک خبر خیلی خوب!
آقای کاظمینی، معلم دوست داشتنی ادبیات ما، از ما خواسته است شنبههای هر هفته، مقداری پول با خود به مدرسه بیاوریم تا آن را صرف خرید کتاب کند، آن وقت، پنجشنبهها، زنگ آخر، همه در حیاط مدرسه جمع خواهیم شد و طی مراسم مفصلی، که ابتدای آن سرودخوانی خواهد بود، به گفته او، مسابقهای علمی- تفریحی- تشویقی خواهیم داشت.
طبق این ابتکار جالب، ابتدا هر کدام از ما اسم خود را روی تکه کاغذی مینویسیم و در یک گلدان گود سفالی، میاندازیم. البته این کار را در کلاس انجام میدهیم. بعد یکی از بچهها، در محوطه باز مدرسه، سه بار از آن تکه کاغذها را از گلدان در میآورد و با صدای بلند اسمها را اعلام میکند. هر کدام باید به یک سؤال علمی که از کتاب ریاضی، علوم یا جغرافی انتخاب میشوند، با حضور معلمهای همان درس، جواب بدهد که در صورت جواب درست ، یک کتاب کادوبندی شده از آقای کاظمینی هدیه میگیرد.
قبول داری که ابتکار جالبی است؛ هم فرهنگ کتابخوانی تقویت میشود و هم کتابهای درسی از دهان نمیافتند. چهقدر دلم میخواهم اسم من، همان بار اول، از گلدان بیرون بیاید و کتاب قصهای خواندنی و دلچسب، که قبلاً نخوانده باشم، به من برسد.
نامه دهم: قیصر جان؛متأسفانه بخت واقبال از من روی برگردانده و امروز که چهارشنبه است، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. باور نمیکنی اگر بشنوی تا به حال، هر بار، فقط نام یک نفر، آن هم بیژن، که شاگرد اول کلاس ماست، در میآید. جالب است بدانی وقتی بیژن با لبخند پیروزمندانهای کتاب به دست برمیگردد، و گاهی صاف میآید کنار من روی نیمکت مینشیند،در کف پاهایم احساس خارش شدیدی میکنم و از آن طرف میلم به خوردن یک شیشه دوغ خنک گازدار بیشتر میشود.
تو نمیتوانی حس کنی از زمانی که دست مبصر کلاس، فرزاد، قوس برمیدارد و داخل گلدان میشود تا لحظهای که دستش را بالا میآورد و به صدای بلند اسمی را میخواند، چه ولولهای در سینهام راه میافتد، انگار یک کندو زنبور را در کنار قلبم رها کرده باشند تا هر چهقدر دلشان خواست، در یک وجب جا، ویز ویز کنند و به قلبم نیش بزنند.
نامه دوازدهم: تصورش را بکن، قورباغهای خال خالی و دهانگشاد از تنه یک زرافه گردن دراز بالا میرود و همینطور ساعتها با ابروهای هشت درهم، بق کرده، چمباتمه زده است روی وسط کله آن زرافه و آن دورها را نگاه میکند. چرا جای دوری برویم، قورباغه مورد نظر خود من هستم.
باور نمیکنی اگر بگویم از شدت عصبانیت چیزی نمانده یکییکی تارهای نازنین موهایم را بکنم و دو دستی بگیرم جلوی آقای کاظمینی و تقدیم کنم و بگویم «بفرمایید، این هم یک دانشآموز کچل بور، همین را میخواستید؟» حتی حاضر هستم خم بشوم و با یک تعظیم عظیم سامورایی، جلوی فرزاد، مبصر کلاسمان، خودم را کوچک کنم و پشت ناخن انگشت کوچک دست راستش را ببوسم تا گوشه چشمی به من داشته باشد و اسم مرا از داخل آن گلدان طلسم شده بیرون بیاورد.
بله، درست حدس زدی، هنوز هم اسم بیژن از توی گلدان در میآید و کتابها را میبرد. حتماً میفهمی که این روزها چهقدر کلافه هستم و تنها وقتی نامههای تو به دستم میرسد، اندکی از ناراحتیهایم کم میشود.
نامه پانزدهم: حتماً تعجب خواهی کرد وقتی بدانی همین چند دقیقه پیش به خانه رسیدم و با لباس مدرسه، دارم برای تو نامه مینویسم و احتمالاً حیرت تو دوچندان میشود، اگر بگویم زیر دستی من کتاب جایزهام است.
بگذار ماجرا را از اول و با آب و تاب برایت شرح بدهم. از دیروز، چهارشنبه، خبر دادند که فرزاد دراز به دراز در رختخواب افتاده و به دلیل مریضیاش باید تا آخر هفته استراحت کند. از تو چه پنهان، از این خبر خوشحال شدم خبر که به گوش آقای کاظمینی رسید، او گفت جای فرزاد را، محسن، ریزترین بچه کلاس ما، پر میکند. در این هنگام ناگهان فکری مثل برق و باد از ذهنم گذشت.
زنگ آخر، وقتی اسمها را مینوشتیم، من یک صفحه کامل از دفتر خودم را جدا کردم و روی آن اسمم را نوشتم و کمی تا زدم. کاغذ من در میان تکه کاغذهای گلوله شده بقیه، مثل ماری عصا قورت داده کاملاً به چشم میآمد. آن را در گلدان انداختم و در حالی که قلبم تاپتاپ میزد، به انتظار سرنوشتم نشستم.
بیرون، در حیاط مدرسه، که پر بود از شور و هیجان و داد و قال، همه جمع بودیم. آقای مدیر و ناظم هم بودند. وقتی ساکت شدیم، دسته سرود، سرودی خواند و بعد برنامه اصلی شروع شد.
آقای کاظمینی از محسن خواست تا جلو برود و برندههای خوشبخت را از داخل گلدان در آورد. حتماً حدس میزنی در آن لحظه من چهقدر هیجانزده بودم. محسن پاشنه پایش را بلند کرد و نگاهی به داخل گلدان انداخت. بعد دستش را تا آرنج در شکم گلدان فرو برد و اولین کاغذ را بیرون کشید. باز هم بیژن بود! لعنتی! او، طبق معمول سؤال خود را جواب داد و کتاب به دست، خندان کنار من نشست. چهقدر حرصم گرفته بود!
و کاغذ بعدی بیرون آمد. نیما؛ آه که چه بدبختی هستم من!
حالا یک فرصت بیشتر نمانده بود. دست محسن که به داخل گلدان رفته، چشمهایم را بستم و زیر لب دعا کردم. در آن حال پیش خود، محسن را کودن فرض میکردم که کاغذ گنده و پیشانی سفید من را از میان تکه کاغذهای دیگر به حساب نمیآورد، انتظار داشتم برای آن فرق خیرهکننده، او همان بار اول آن را بردارد.
ناگهان با شنیدن سروصدای بچهها، چشم باز کردم. کاغذ من چون مروارید در دستهای محسن میدرخشید! از خوشحالی نزدیک بود پرواز کنم و یا های های گریه کنم؛ بهطور باور نکردنی به آرزویم رسیده بودم!
آقای کاظمینی، با اشاره دست، من را به جلو دعوت کرد. ابتدا پرسید چرا رنگم پریده است. سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. گفتم رنگ من مهتابی شده است، چون حدس میزنم سؤالم در باره ماه و خورشید و حداکثر مربوط به منظومه شمسی باشد.
معلم مهربان ما وقتی به سؤالش جواب دادم، لبخندی زد، سپس نگاهش را روی کتابها چرخاند و قطورترین آنها را انتخاب کرد و به من داد.
وقتی کتاب را گرفتم، نزدیک بود از خوشحالی به گریه بیفتم؛ البته اشک در چشمانم جمع شده بود. وقتی سر جایم برگشتم، همان جا، طاقت نیاوردم ، کاغذش را پاره کردم. عنوان کتاب را که دیدم، خشکم زد و دهانم باز ماند. چند دقیقه با چشمهای بیرون زده به جلد آن خیره شدم.حقیقتاً نمیتوانی تصور کنی چه کتابی را من جایزه برده بودم؛ و وقتی به تو بگویم، مثل من، دو شاخ روی کله تو سبز خواهد شد. کتاب بابا لنگ دراز نوشته خانم جین وبستر بود.