در این غروب، آن سو، درست در انتهای افق، خورشید کنار آن قله دیده میشود. صبح که از کوه آمده بودم فقط همین جمله را نوشته بودم: خیلیها خبر از میهمان صبح آبیدر نداشتند و حالا همه خبر دارند شاید آنجا آن دور دست یعنی درست در انتهای افق، خورشید هم دارد قصه بامدادان را برای قله تعریف میکند.
شقایق همه جای سنندج هست. دامنه کوه آبیدر هم پر شقایق است. بعد از نماز صبح، آقا اقامتگاه خود را به مقصد کوه آبیدر ترک کردند. نمای سنندج از آن بالا که زیر رنگ نقرهای سپیده چشم باز میکند تا به صبح سلام کند، دیدنی است.
طلایی تابش خورشید نرمک نرمک با نقرهای سپیده دارند روز تازه را به هم خبر میدهند. آقا در دامنه کوه آبیدر گام برمیدارد. آقا با سحرخیزانی که کوه پیمایی را به خواب نوشین بامداد ترجیح داده بودند چاق سلامتی میکرد.
خاطرات رحیم صفوی هم از سنندج، نقل محفل است. پنجشنبه دیدار نخبگان با آقا بود. دکتر آراسته، متخصص اعصاب اهل قم هم بود. او 9سال پیش برای سفری 3روزه آمده بود به کردستان و مانده بود.
علیالله پیرمردی که استخوان بندی درشتی داشت اهل بهار همدان بود. میگفت: سال 73 کامیونش را کنار یک قهوه خانه در سنندج نگهمیدارد که چایی دیشلمه بخورد اما با صاحب قهوه خانه زمینی را معامله میکند و حالا 14 سال است که روی همان زمین کشت میکند و امسال کشاورز نمونه استان شده است.
دیدار عشایر استان با آقا اما از جنس دیگر بود. رهبر از عشایر بهعنوان حافظان بومی امنیت کشور یاد کردند. عشایر قالب رسمی را شکستند. ابراز احساسات میکردند بیآنکه در قالب تعارف گیر کرده باشند.
بیان قوی مجری برنامه دیدار نخبگان هم جالب بود. ماموستا عمر صالحی صاحب که دیوان حافظ را به کردی و با همان وزن ترجمه میکرد در جمع نخبگان استان بود:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
شروع کرد و ترجمه کردیاش را هم در ادامه آورد. آقا، شعر حافظ را زمزمه میکرد و به دقت به ترجمه کردیاش گوش میداد. وقتی شعر عمرصالحی صاحب تمام شد، رهبر گفت: گویا باید پیش از سفر یک دوره زبان کردی هم میدیدیم که بیشتر استفاده میکردیم.
احمدقاضی مترجم بود. برادر مترجم نامدار محمدقاضی. سخنرانی او در جمع نخبگان رهبر را یاد تنها دیدارش با محمد قاضی انداخت در کنگره حافظ؛ سالها پیش، اواخر دوران ریاستجمهوری آقا. و یاد کتابهایی که به ترجمه محمد قاضی خوانده بودند:«مهاتما گاندی» و «جان شیفته» هردو نوشته رومن رولان.
در آغوش مرد صاحب سایه
هنوز منتظر بود و کمکم پیشانی سرخ خورشید از پشت کوه بالا میآمد. تنها ایستاده بود و همراه هر جمعهاش این بار، پای کوه دیر کرده بود. توی ساعت خیره شد و پیام فرستاد: بالای کوه میبینمت.
دیر شده. دو دست را پشت کمر به هم رسانده بود و از آبیدر بالا میرفت، تنها. منظم نفس میکشید و در هر قدم، مددی میخواست. زودتر باید جایی میرسید که صبح هر جمعه دوتایی فلق را تماشا میکردند. لحظه سرخ غلبه گرمای نور بر سردی تاریکی.
و ترتیب سیاهی و فلق و سرخی و سپیدی و بعد... این بار اما تنهایی و دیگر بیرمق نشسته بود روبهروی شرق زمین. دورتر و درست جایی که برآمدگی کوه، راه را دشوارتر میکرد و خورشید صبح را به بالای افق میرساند، سرخی صبح، سایه مردی را روی تن کوه به دامان گرفته بود.
سایهای که هر چند قدم به سایههای دیگری میرسید، میایستاد با سایههای دیگر یکی میشد و دوباره راه میافتاد. لباس بلندی بر تن داشت و هنوز از دور شناخته نمیشد. همراهانی داشت و همه را در سختی صعود یا بازگشت، بیاختیار خود میکرد.
تحت الحنک کرده بود... و هنوز شناخته نمیشد. حالا دیگر ایستاده بود تا صاحب سایه را درست ببیند، بلکه درست بشناسد. در چهره میهمان خیره شد، همهچیز پیش چشمش و در برابر چیزی که میدید کوتاه آمد.
خورشید از تلون صبحگاه دست برداشت، کوه از سرسختی... و آرزو کرد کاش همراه همیشهاش بود... شبیه سایههای دیگر شد و جلو رفت. صاحب سایه، او را که دید، پذیرفت و ایستاد.
سایههایشان با هم یکی شد و فرصت نبود تا بیشتر در آغوش مرد قباپوش بماند. مرد و همراهانش که دور میشد پیام آمد: پایین کوهم. همان جای همیشه باش تا برسم.