«محمود احمدینژاد» سرشناسترین عضو این خانواده است؛ رئیسجمهوری کشورمان! بعد از او داوود و پروین نیز وارد دنیای سیاست شدهاند و اسامیشان را بارها در رسانهها دیدهاید. اما امروز، ما مهمان خواهر بزرگتر این خانواده هستیم؛ مهمان «زرین احمدینژاد».
در آپارتمان باز است! کفشهای حاضران در مجلس، کنار دیوار به ترتیب ردیف شدهاند؛ مهمانان این مجلس روضهخوانی، بیشتر ساکنان شهرک شهید محلاتی هستند: همسایگان، دوستان و آشنایان...
«کوثر» کوچکترین نوه زرین، کنار در ورودی خانه و خارج از فضای پذیرایی که محل برگزاری مراسم روضه است، کنار مادر بزرگش روی فرش کوچکی نشسته؛ «هاجر قاسمی» مادر کوثر هم، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای برای حاضران در جلسه است تا با آخرین حرفهای مداح مجلس، سینی آخر چای هم دور مجلس گردانده شود. عقربههای ساعت دیواری به 12 که میرسند مجلس تمام میشود؛ مهمانان متفرق میشوند تا فردا ساعت 10 صبح.و ما با دو خواهر کوچکتر رئیسجمهور که در منزل زرین، مهمان هستند به گفتوگو مینشینیم؛ داخل اتاقی که روی دیوار آن عکس بزرگی از پدر رئیسجمهور «احمد احمدینژاد» قرار گرفته؛ همانجا که تا چند دقیقه پیش محل برگزاری مجلس روضه بود.
«نسرین احمدینژاد» 3 سال از برادر کوچکتر است؛ متولد آبانماه 1338 در تهران ! بعد از او پروین به دنیا آمده است که برای تهرانیها نام آشنایی دارد؛ او عضو شورای شهر تهران است. نسرین، اما خانهدار است؛ دیپلم تجربی دارد و در طول این سالها در زمینه علوم دینی نیز تحصیل کرده است؛ او بعد از کوچ پدر به تهران، به دنیا آمده؛ در خیابان میرفخرایی نارمک. به خاطر همین شناسنامه او و دو دختر بعدی خانواده از تهران صادر شده؛ درحالیکه چهار فرزند دیگر که رئیسجمهور هم یکی از آنهاست متولد گرمسار هستند: «من که به دنیا نیامده بودم اما زرین میگوید وقتی به تهران آمدیم برادرمان محمود سه ماهه بود.»
خواهر کوچکتر رئیسجمهور، کودکیاش را در خیابان جویبار گذرانده است؛ تا دوران نوجوانی و جوانی که پدر خانواده به حوالی میدان نود و پارک فدک، نقل مکان کرده است.
نسرین، روزهای ابتدایی و دبیرستان را هم در همین محله گذرانده: «دبیرستانم در همان خیابان میرفخرایی بود؛ اما امروز فکر نمیکنم دیگر وجود داشته باشد.»
سال 59 همزمان با آغاز اولین سال پیروزی انقلاب نسرین احمدینژاد با «محسن ایرانپور» ازدواج کرده است؛ حاصل این ازدواج، دو پسر و یک دختر است: «حنیف» که فارغالتحصیل مهندسی کشاورزی است؛ «محمد» که دانشجوی مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد واحد فیروزکوه است و «مریم» که این روزها در تکاپوی گرفتن دیپلم متوسطهاش است تا سال دیگر او هم به جمع کنکوریهای کشور بپیوندد.نسرین میگوید: «آن زمان مهریه من 14 سکه طلا بود؛ الان هم همه خواهرزادهها و برادرزادههایم وقتی میخواهند ازدواج کنند همین قدر مهر میکنند.»
او برخلاف دو خواهر دیگر ساکن تهران پارس است؛ «زرین» و «صفورا» شهید محلاتی را برای زندگی انتخاب کردهاند؛ انگار این شهرک بین اعضای خانواده احمدینژاد از سایر نقاط تهران پرطرفدارتر است. چراکه «فاطمهالسادات قادری» مادر رئیسجمهور که همه او را با نام «سید خانوم» میشناسند هم بعد از فوت همسر، شهرک شهید محلاتی را برای زندگی انتخاب کرده است: «ترجیح دادیم حالا که مادر تنها شده حداقل در نزدیکی ما زندگی کند تا بیشتر بتوانیم از حال او خبر بگیریم؛ در این 3 سال هم او به تنهایی در آپارتمان شخصیاش زندگی میکند.»
خرداد پرخاطره
خرداد برای احمدینژادها ماه پرخاطرهای است؛ ماه خاطرههای دوستداشتنی و البته دوستنداشتنی. از خرداد 84 که خانواده احمدینژاد ریاستجمهوری برادر را به جشن نشستند تا خرداد 85 که پدر چشم از جهان فرو بست فقط یک سال فاصله است؛ از خرداد شادی تا خرداد غم!
نسرین میگوید: «پدرم سرحال بود؛ البته ناراحتی قلبی داشتند اما طوری نبود که نگرانکننده باشد؛ چون پدرم روحیه خیلی بالایی داشتند. اما همزمان با دور اول انتخابات ریاستجمهوری حرفهایی که ایشان میشنیدند تاثیر زیادی رویشان داشت؛ از همان زمان به دلیل استرسهایی که در اطرافشان بود وضعیت قلبیشان نسبت به گذشته بدتر شد.
حتی در دور اول انتخابات که آقای هاشمی رای اول را آوردند و برادرم رای دوم؛ پدرم روی تعصب پدر – فرزندی که داشتند خیلی نگران بودند و حتی گریه میکردند. تا اینکه بعد از دور دوم که ریاستجمهوری برادرم قطعی شد، ناراحتی قلبی پدر هم حادتر شد به طوری که بیمارستان بستری شدند و حتی نتوانستند در زمانی که برادرم در بیت رهبری حکم تنفیظ ریاستجمهوری را از دست رهبری میگرفتند حضور داشته باشد چون در بیمارستان بودند؛ در بیت رهبری همه اعضای خانواده ما جمع بودند الا پدرم و این برای ما خیلی سخت بود.»
نسرین احمدینژاد از پدر و نبود او که میگوید به رابطه نزدیکی که بین اعضای خانواده وجود دارد نیز اشاره میکند: «رابطه ما خواهر و برادرها خیلی با هم نزدیک است؛ شاید این به خاطر فضایی بود که پدر و مادرم برای ما در خانه ایجاد کرده بودند؛ جالب است که بدانید هر هفت نفر ما از نظر عقیده و نوع زندگی به هم شباهت داریم؛ از لحاظ عاطفی هم بسیار به هم وابستهایم.»
برای این وابستگی شاهد میخواهید؟ نسرین میگوید: «شب عروسی برادرم بود، من 18-17 ساله بودم، بعد از پایان مراسم عروسی وقتی از مجلس بیرون آمدیم و همه دنبال عروس و داماد رفتند تا آنها را همراهی کنند، من پیاده و گریهکنان به خانه برگشتم چون واقعا وابستگی عمیقی به ایشان و حضورشان در منزلمان داشتم و از اینکه از جمع ما جدا میشدند ناراحت بودم. فردای آن روز وقتی برادرم به منزل ما آمد و مادرم گفت که نسرین دیشب گریه کرده؛ برادرم هم دستش را دور گردن من انداختند و همپای من گریه کردند.»
او درباره آشنایی برادرش با «اعظم السادات فراحی» و ازدواج آنها میگوید: «هر دو آنها در آن زمان دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بودند. ما هم در رفت و آمدی که به دانشگاه داشتیم خانم فراحی را دیده بودیم. درباره ایشان با برادرمان صحبت کردیم دیدیم نظرشان مثبت است، بعد آدرس گرفتیم و خواستگاری رفتیم، مثل همه خواستگاریها. بعد هم آنها بهسادگی ازدواج کردند و چون هر دو دانشجو بودند پدرم برایشان خانهای در حوالی رسالت اجاره کرد تا رفت و آمدشان به دانشگاه راحتتر باشد. مدتی بعد از ازدواجشان هم که ایشان فرماندار ماکو شدند و از تهران رفتند.»
نسرین درباره عروس خانواده میگوید: «اصلیت پدر و مادر خانم فراحی مشهدی است، ایشان فوقلیسانس مکانیک دارند و مدتی هم دبیر فیزیک و شیمی بودند. اما حالا دیگر تدریس نمیکنند.»
او از روزهایی که برادر هنوز داماد نشده بود خاطرههای زیادی دارد: «ما خانواده مذهبی بودیم و روی رفت و آمد دخترها تقریبا سختگیری وجود داشت؛ با اینحال برادرم برای این که از تفریحهای سالم محروم نباشیم طوری برنامهها را هماهنگ میکرد که ما هم همراه ایشان با بچههایی که از طرف دانشگاه عازم کوه میشدند کوهنوردی کنیم؛ یعنی با جمع دانشجوهایی که مسئولیت ساماندهی رفت و آمدشان را برادرم به عهده گرفته بودند که البته این مسئولیتپذیری به خاطر روحیه فداکاری بود که از کودکی در ایشان وجود داشت؛ مثلا اگر همسایهها فرزندی داشتند که در درس ضعیف بود ایشان به مادرم میگفتند که به خانواده آنها بگو نگران نباشند من به فرزندشان کمک میکنم.»نسرین ادامه میدهد: «محبت ایشان نسبت به ما که خواهرانشان بودیم خیلی زیاد بود. الان هم تا من وارد اتاق میشوم تا من را میبینند میگویند: «به! خواهر گلم!» و این جمله را طوری بیان میکنند که من احساس میکنم از من برای ایشان عزیزتر وجود ندارد.
چون بسیار با عاطفه هستند، حتی در فوت پدرم ایشان بهراحتی در انظار عمومی گریه میکردند و بر این مسئله اهمیت نمیدادند که چون رئیسجمهور هستند نباید گریه کنند.»«دکتر به بچههای دفتر سپرده تلفن تنها کسی را که در تمام ساعات کاریش حتی در مهمترین جلسات دولتی هم که باشد وصل کنند، تلفن مادرش است.» میگویند این توصیه محمود احمدینژاد به مسئولان دفتر ریاست جمهوری است.
این گفته را، حرفهای خواهر او نیز تایید میکند: «خود رئیسجمهور از لحاظ شخصیتی بسیار به خانواده وابسته هستند. هنوز که هنوز است به محض اینکه از سفرهای استانی یا سفرهای خارج از کشور برمیگردند اولین کاری که میکنند این است که حال مادرم را میپرسند یا حتی اگر امکان داشته باشد حتما به دیدن ایشان میآیند.»
گرچه پست ریاستجمهوری و مشغلههای بسیاری که در حواشی آن وجود دارد امکان دید و بازدیدهای خانوادگی را مثل سابق، از رئیسجمهور گرفته است. نسرین میگوید: «در طی این چهار سال، ما کمتر برادرمان را در جمعهای خانوادگی دیدهایم و مثل بقیه مردم ایشان را از تلویزیون میبینیم. مگر اینکه ایشان را در منزل مادرمان ملاقات کنیم.»
خرداد به روزهای میانی خود رسیده است؛ نسرین اما برادر را دو ماه پیش دیده است: «آخرین باری که برادرم را از نزدیک دیدم همان دید و بازدید عید بود تقریبا دو ماه پیش که با خانواده خواهرم صفورا به منزل ایشان رفتیم.» «محمود بین بچهها چیز دیگری است!» این جمله را نسرین میگوید اما نه به این خاطر میزند که او حالا رئیسجمهور ایران است: «برادرم از همان دوران کودکی نسبت به همه ما متواضع و با گذشت بود؛ حتی یادم است چهار سال پیش، وقتی اعلام شد که ایشان به عنوان رئیسجمهوری انتخاب شده اند، همگی ما خواهر و برادرها به همراه خانوادههایمان جمع شدیم و برای عرض تبریک و شادباش به منزل ایشان که آن زمان در نارمک بود رفتیم.
این اولین برخورد ما بعد از اعلام نتایج انتخابات بود؛ اما ایشان در همان برخورد هم مانند سابق جلوی در به پیشواز ما آمدند تا این تصور پیش نیاید که حالا که رئیسجمهور شدهاند رفتارشان با ما تغییر کرده است؛ حالا هم همین طور است. حتی هنوز هم اگر منزل باشند و مهمانی داشته باشند در حین چیدن سفره غذا مثل قبل کمک میکنند. و یا اگر در جمعهای خانوادگی مان وارد شوند طوری با همه ما، حتی با نوههایمان برخورد میکنند و محبتشان را به تکتک آنها نشان میدهند که انگار نه انگار رئیسجمهور هستند؛ البته بچهها به دلیل اینکه آگاه هستند که مقام ایشان در چه حدی است کمی خودشان را جمع و جو رمی کنند.»
نسرین ادامه میدهد: «برادرم معتقد است که با احساس مسئولیت به میدان میآیند و منتظر نتیجه نیستند. در همان دوران انتخاب ریاستجمهوری سال 84 هم، آنقدر خودشان آرامش داشتند که این آرامش به ما هم منتقل میشد که هر چه خدا خواست همان میشود. الان هم به همین ترتیب است؛ باز توکلمان به خداست. همیشه حتی برای سلامتی ایشان هم به خدا توکل میکنیم؛ البته برای سلامتی شان مرتب صدقه میگذاریم. یا زمانی که به سفرهای خارج از کشور میروند مثل اجلاس ژنو که چند وقت پیش بود، برای اینکه به سلامت بروند و برگردند گوسفند قربانی میکنیم.»
دکتر همان است که بود
«صفورا احمدینژاد» کوچکترین فرزند خانواده احمدی نژاد است؛ متولد دی ماه 1340 دیپلمه اقتصاد. او دومین احمدینژادی است که در خانه زرین، روی صندلی روبهروی ما مینشیند تا از احمدینژادها بگوید.
صفورا یک سال زودتر از نسرین ازدواج کرده است؛ سال 1358: «آشنایی من و همسرم «غلامعلی محمد سلطانی» در دوران قبل از انقلاب بود. دایی ایشان همسایه طبقه بالای منزل پدری من بودند، در رفت و آمدهایی که ایشان به منزل داییشان داشتند آشنایی ما صورت گرفت و خواستگاری انجام شد و به سادگی زن و شوهر شدیم.»
همسر صفورا هم مانند همسر نسرین، شغل آزاد دارد.
صفورا میگوید: «مهریه من آن موقع 200 هزار تومان بود. الان نمیدانم چقدر میشود؟! اما در خانواده ما بیشتر همان مهریه 14 سکه مرسوم است؛ البته دخترهای ما که ازدواج میکنند مهریه شان همین 14 سکه است اما عروسها که وارد ما میشوند نه! چون خب خانواده آنها مهریه را انتخاب میکنند.»
حاصل این ازدواج 4 پسر است: امین که متولد 1359 است و نزدیک به چهار سال است که ازدواج کرده؛ بنیامین که متولد 1361 است؛ مهندس مکانیکی که هنوز مجرد است.
احسان متولد 1367 که دانشجوی اقتصاد نظری دانشگاه آزاد است و مردادماه سال گذشته عقد کرده است و محمد که متولد 1371 است و دانش آموز دوره متوسطه.صفورا یکی دیگر از خواهرهایی است که از 11 سال پیش ساکن شهرک شهید محلاتی شده است: «ما هم قبلا ساکن تهران پارس بودیم، اما وقتی که دیدیم بچهها به سن رشد رسیده اند، و دوران نوجوانی و جوانی، ترجیح دادیم که بچهها از لحاظ فرهنگی در فضای این شهرک بزرگ بشوند تا تهران پارس.»
صفورا درباره آشنایی پسر اولش امین با عروسش «طاهره پارسایی» میگوید: «قبل از این که امین ازدواج کند، من هم مثل همه مادرهای دیگر دعا میکردم که هرچه زودتر سر و سامان بگیرد و خوشبخت بشود؛ یک روز در مجلس روضه خانم فاطمه زهرا ( س) نشسته بودم، طاهره آمد و روبهروی من آن طرف اتاق روی فرش نشست. من نه ایشان را قبل از آن دیده بودم نه میشناختمشان. خانم برادر بزرگترم گفت که نظرت راجع به آن دختر چیست؟ اگر میپسندی بروم و صحبت کنم. بعد با مادر عروس صحبت کردند و ایشان گفتند که اگر پسر را شما تایید میکنید مشکلی ندارد شماره تلفن دادند. دو سه بار رفتیم و آمدیم و تا خانوادهها بیشتر با هم آشنا شوند تا اینکه عید شد و بچهها عقد کردند. به همین سادگی. چون همین که خانوادهها مورد تایید همدیگر باشند برای ما کافی بود؛ حتی در مورد ازدواج دختر برادرم هم آقای صدیقی تایید کردند که پسر آقای خورشیدی پسر با ایمان و سلامتی است همین کافی بود برای ازدواج.»
کوچکترین فرزند «احمد احمدینژاد»، چند ماهی است که سومین پسر خود را هم داماد کرده است: «احسان همان سال اول که وارد دانشگاه شد به من گفت که خیلی از محیط دانشگاه ناراضی است و تلویحا اعلام آمادگی کرد که ازدواج کند و البته گفت که اگر تصمیم دارید برای من آستین بالا بزنید در خانه شهید اسکندری پیش نماز شهید محلاتی بروید؛ من هم روی دوستیای که از قبل با خانواده شهید اسکندری داشتم با آنها تماس گرفتم و گفتم: «پسری است که دانشجوست و هیچ چیزی از خودش ندارد حتی موبایلش هم متعلق به پدرش است. شما به این پسر دختر میدهید؟» آنها هم گفتند که اگر پسر پاک و با ایمانی هستند و شما تایید میکنید بله. بعد گفتند که اسم پسر چیست و خانوادهاش کیست؟ گفتم پسرم احسان که قبول کردند.» و «عطیه اسکندی» به این صورت عروس خواهر احمدینژاد شده است.
صفورا، برادر را در گفتههایش «دکتر» صدا میزند: «چون من از همه خواهر و برادرها کوچکتر بودم در دوران ابتدایی وقتی غروب میشد یک گریه صوری! راه میانداختم چون دوست نداشتم مشق شب بنویسم! دکتر که میآمد مشقهای من را مینوشت و من زیر کرسی میخوابیدم. البته دکتر از بچگی، هم روحیه مدیریتی داشتند و هم روحیه فداکاری. در قبال ما خواهرهای کوچکتر هم خیلی احساس مسئولیت میکردند و روزهایی که مادرمان منزل نبودند ما 3 تا خواهر را جمع میکردند و برایمان مراسم مذهبی اجرا میکردند، اگر نزدیک ایام محرم بود برای ما در منزل تکیه میزدند و عزاداری میکرد.»
صفورا هم تاکید میکند که دیدارهای ما در این سالها خیلی کم شده است؛ صفورا هم عید با نسرین برادر را در خانهاش دیده است: «قبل از نوروز هم، اوایل اسفند بود که من یک روز زنگ زدم به دکتر و گفتم: دلم خیلی برای شما تنگ شده و اگر همین حالا شما را نبینم با شما قهر میکنم، که ایشان هم قبول کردند و به منزل ما آمدند.»
و این یعنی، مدتهاست که تلویزیون در خانه خواهرها بیشتر از قبل کاربرد دارد؛ پرطرفدارترین برنامه هم لابد اخبار است که دیدارها را با برادر تازه میکند؛ برادری که از 4 سال پیش بر مسند ریاست جمهوری ایران نشسته و خواهرها با اطمینان میگویند: «هیچ تغییری نکرده است؛ همان است که بود.»