همشهری آنلاین _ فتانه احدی: چند روز از سیل هولناک جنوب سیستان و بلوچستان میگذرد؛ سیلی که بیشترین خسارت را به شهرهای چابهار، نیکشهر، زرآباد، راسک، سرباز، فنوج، دشتیاری، سیب و سوران مهرستان، قصرقند و کنارک وارد و دهها روستا را محاصره کرد.
از همان لحظات اولیه جاری شدن سیل بود که تیمهای امدادی به کمک مردم سیلزده رفتند اما در جریان این امدادرسانی آنها تنها نبودند. چرا که علاوه بر سازمانها و ارگانهای مختلف، مردم محلی نیز برای کمک به سیلزدگان دست به دست هم دادند و به این ترتیب جلوههای زیبایی از همنوعدوستی رقم خورد که با گذشت چند روز از حادثه، کلیپها و فیلمهای آن همچنان در شبکههای اجتماعی با بازتابهای زیادی همراه است. یکی از این اتفاقات در منطقه دشتیاری، رخ داد؛ جایی که بیش از 61 روستا در محاصره سیل قرار گرفته بودند و در این میان ناخدایی جوان با قایقش به کمک سیلزدگان شتافت.
«الهیبخش نوحانی»، همان ناخدایی است که با به خطر انداختن جانش، پدر و پسری را که بیش از یک شبانهروز در محاصره سل بودند و به بالای یک درخت خرما پناه بردند، از مرگ حتمی نجات داد. اما این تنها فداکاری او نبود. چرا که پیش از آن نیز با قایقش به نجات جوانی بیمار شتافته بود که سیل روستایشان را محاصره کرده بود و امکان انتقال او به بیمارستان وجود نداشت. حالا این ناخدای جوان که تبدیل به یکی از قهرمانان دشتیاری شده، در گفتوگوی اختصاصی با همشهری از عملیاتی سختی میگوید که با تلاش او ممکن شد.
خودتان را معرفی کنید.
من الهیبخش نوحانی، متولد سال 73 و 10 سال است که ناخدا هستم، ازدواج کردهام و 5 فرزند دارم.
آن روزی که سیل آمد شما کجا بودید ؟
من در روستای کلانی بودم. این روستا رودخانهای دارد که به دریای عمان متصل میشود. با قایق روی رودخانه و کیلومترها دورتر از محلی بودم که سیل جاری شده بود که آقای شهبخش، رئیس شورای شهر دشتیاری به من زنگ زد و گفت که یک پسر در روستای اسلام آباد حالش بد شده است و چون سیل راه روستا را بسته است، نمیتوانند او را به بیمارستان ببرند. با اینکه حدودا 70 کیلومتر با این روستا فاصله داشتم اما قبول کردم و به سوی اسلام آباد به راه افتادم.
چقدر در راه بودید و چگونه خود را به اسلام آباد رساندید؟
من فاصله زیادی با روستا داشتیم و با قایقم شروع به حرکت کردم. از باید از مسیری عبور میکردم که سیلابی بود. شدت جریان سیل زیاد بود و اینکه با قایق وارد سیل شوی، شاید برای خیلیها دیوانگی بود اما با همه مشکلاتی که در مسیر سیلابی وجود داشت باید خودم را به سرعت به آنها میرساندم. چون متوجه شدم که آن پسر وضعیت خیلی وخیمی دارد. با هر سختیای که بود خودم را به روستای آنها رساندم و آن پسر را به همراه خانوادهاش سوار قایق کردم و به بهداری بردم.
از ماجرای نجات آن پدر و پسری که بالای درخت خرما گرفتار شده بودند بگویید. چگونه متوجه این حادثه شدید؟
من در روستای دمپک بازار بودم، آقای شهبخش که میدانست چنین کارهایی فقط از دست من برمیآید، تماس گرفت و از من خواست تا برای نجات پدر و پسری که بیشتر از یک شبانه روز روی درخت نخل بودند، به روستای کهیربرز بالا بروم. من حدود ساعت 7 غروب رسیدم. خانواده، همسایگان و مردم همگی جمع شده بودند. خانواده آن دو با گریه و التماس از من خواستند تا برای نجات این پدر و پسر وارد سیلاب شوم. وقتی خودم را جای آن خانواده گذاشتم، تصمیم گفتم خطر کنم.
از اینکه جانتان را از دست بدهید نمیترسیدید؟
من به خدا و خودم اطمینان کردم. نمیتوانستم آنجا بمانم و شاهد مرگ دو نفر باشم. با وجود اینکه جریان سیلاب خیلی شدید بود و موانع زیادی مثل، تنه درختان، اشیا مختلف در سیلاب وجود داشت و رفتن داخل سیلاب ریسک بزرگ و بازی با مرگ بود، ما با توکل به خدا ترس را از خودم دور کردم.
چرا با شما برای این کار تماس گرفته بودند؟
چون هیچ کس دیگری نمیتوانست وارد آب شود و تجربه من را نداشت.
در مورد شما این را میگویند که ناخدایی شجاع و کاربلد هستید، نظر خودتان در این باره چیست؟
من هر کاری از دستم بر بیاید برای نجات جان مردم و هم وطنانم انجام میدهم حتی اگر جان خودم به خطر بیفتد.
درباره نحوه نجات آن پدر و پسر بگویید؟
قایقی را به داخل سیل انداختیم و و به همراه دو عمو زادهام و یکی دو نفر دیگر وارد آب شدیم. برادرم و برخی دیگر میگفتند که نرو خطرناک است. حتی همسرم نیز خبر نداشت. به فرزندانم هم فکر کردم اما تصمیم خود را گرفته بودم. هوا تاریک شده و هرلحظه امکان واژگونی قایق وجود داشت. اگر قایق با شیای برخورد میکرد حتما واژگون میشد. حتی احتمال زیادی داشت که سیل موتور قایق را از کار بیاندازد. اما با همه این خطرها تصمیم گرفتم که به آب بزنم. جریان سیل هنوز آرام نشده بود. با چراغ قوه راه را روشن کردیم اما من با حس خود راهیابی میکردم. همان حس دریانوردی. پسر عمویم حمید نیز که همیشه همراهم است به من کمک میکرد. سیل بارها ما را به این طرف و آن طرف برد. چند ساعت در سیل میگشتیم و پدر و پسر را صدا میزدیم. بعد از چند ساعت از دور صدایی شنیدم و به سوی صدا رفتم. نور چراغ قوه را به این طرف و آن طرف میگرداندیم و ناگهان از دور پدر و پسر را دیدم که نصف بدنشان در آب بود و به درخت چسبیده بودند. با قایق به آنها نزدیک شدیم و هر دو را سوار کردیم. شرایطشان خیلی بد بود، ترسیده بودند و میلرزیدند. بیشتر از یک شبانهروز بالای درخت خرما بودند و بعد پایین آمده بودند و حدودا یک روز هم خودشان را با چسبیدن به درخت در آب نگه داشته بودند. به گفته خودشان مرگ را به چشم دیده بودند و حتی فکر نمیکردند که نجات پیدا کنند.
در طول مسیر که با قایق به دنبال آنها میگشتید آیا فکر میکردید که کاش در این مسیر وارد نمیشدید؟
من در کل مسیر به افرادی که در قایق بودند فکر میکردم، چون تصمیم گیرنده من بودم از این میترسیدم که نکند بلایی سر سرنشینان قایق بیاید. اصلا به فکر خودم نبود. با همه این افکار سعی کردم که همه حواسم را به قایقرانی بدهم و تا بتوانم مسیر درست را در سیلاب پیدا کنم و با مانع برخورد نکنم. بنابراین سعی کردم همه افکار منفی را دور بریزم و فقط به جلو بروم.
وقتی آنها را به سلامت به ساحل بردید، بازخورد خانواده و مردم چه بود؟
وقتی به ساحل رسیدیم همه خوشحال بودندو حتی مرا در آغوش گرفتند و از من تشکر کردند و من نیز از اینکه جان برادران خود را نجات دادم خیلی خوشحال بودم.
نظر شما