همشهری: سرتیم پزشکی رهبر انقلاب خاطره نخستین ملاقاتش با همسر رهبر انقلاب را اینطور تعریف میکند: «سال ۵۹ بهدلیل سکته قلبی نمیتوانستم در وزارتخانه باشم و به توصیه پزشکان در دانشگاه تدریس میکردم و فقط اجازه داشتم ۲ ساعت در روز طبابت کنم. چون مطب نداشتم در بیمارستان شهید مصطفی خمینی که نام سابقش میثاقیه بود، مریض میدیدم. مطب هم معمولا خیلی شلوغ بود. یک روز خانمی چادری که به منشی نام فامیلشان را «حسینی» گفته بودند، بچهاش را برای معاینه آورد. موقع رفتن گفتند: «دکتر، وقتگرفتن از شما خیلی مشکل است؛ برای اینکه میگویند ساعت یک زنگ بزنید و وقت بگیرید و تا قبل از ساعت یک کسی جواب تلفن را نمیدهد، راس ساعت یک تلفن اشغال است و چند دقیقه بعد هم نوبتها تمامشده است و...»گفتم متأسفانه چون در روز بیشتر از ۲ ساعت نمیتوانم کار کنم، این اتفاق میافتد. وقتی مریض بعدی آمد گفت همسر آقای خامنهای هم بچهاش را پیش شما میآورد؟ گفتم نه. گفت چرا؛ همین خانمی که رفتند همسر آقای خامنهای بودند و خلاصه اصرار داشتند که ایشان را میشناسند و ... چند هفته بعد دوباره همان خانم آمد. با وجود اینکه مثل دفعه قبل صورتشان را با چادر پوشانده بودند قاب عینکشان در ذهنم مانده بود. از ایشان پرسیدم شما همسر آقای خامنهای، رئیسجمهوری هستید؟ کمی جا خوردند و گفتند: «بله، چطور؟» گفتم چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ از این به بعد هر زمان خواستید تشریف بیاورید من بدون وقت قبلی کار شما را انجام میدهم. ایشان بسیار ناراحت شدند و گفتند: «نه! من نمیخواستم پارتیبازی کنید، فکر کردم راه دیگری برای نوبت گرفتن هست که من بلد نیستم... از این به بعد هم مثل گذشته میآیم و منتظر میمانم تا نوبتم شود و... »
سالها بعد که فرزندشان بزرگ شد، دیگر مریض من نبودند. یک روز همسر آیتالله خامنهای زنگ زدند و گفتند: «آقای دکتر، دخترم که از زمان تولد و وقتی بچه بود شما معاینهاش میکردید، حالا خودش مادر شده، میخواهم خواهش کنم که دخترم را در مطب بپذیرید.» این تواضع ایشان که بهعنوان همسر رهبر یک کشور تماس میگیرد و خواهش میکند نوهاش را پذیرا شوم بهنظرم خیلی قابل ستایش و بینظیر است.
نظر شما