میروم عقبتر، میایستم کنار پیرزن تا ضایع نباشد. حرکتهایش را میبینم. صدایش مهم است، چه کار به حرکتهایش دارم؟ تند و تند دکمههای تلفن را فشار میدهد. صدای قشنگی میدهد، صدایی که ... گوشهایم را تیز میکنم:
- بابا، گفت شنبه بیا.
- ...
- نه، من حوصله ندارم.
بعد صدای گذاشتن گوشی میآید: «مگر من بیکارم؟!» و بعد میرود. بیادب سلام هم نکرد به بابایش! از ساعت 10 که ایستادهام اینجا، این دومین تلفن بود. تلفن اولی را که برنداشتند. الان ساعت 10 و 28 دقیقه است. دفترچهام را از توی جیب مانتویم در میآورم. خودکار نمینویسد، پایین صفحه را خطخطی میکنم تا راه بیفتد:« پسری که با بابایش مشکل دارد و دلش نمیخواهد به حرفهایش گوش کند.»
باید به حرفهای مردم فکر کنم تا بتوانم ته و توی قضیه را در بیاورم و داستان بنویسم.خدایی چه پسر پررویی بود! نمیخواست به حرف بابایش گوش بدهد...
صدای انداختن سکه توی تلفن به گوشم میخورد. زن است. تلفن پولش را پس میدهد. پنج تومانی است. برمیدارد و دوباره میاندازد. النگوهایش روی مچش کیپ شده و توی آفتاب میدرخشد. باز تلفن پولش را پس میدهد. برمیدارد و میرود. خب، ضایع است! تلفن پنج تومانی را قبول نمیکند. دلش نمیآمد برود آن النگوهایش را بفروشد و گوشی بخرد، یا لااقل با 10 تومانی،یا 25 تومانی زنگ بزند. مردم دلشان نمیآید پول خرج کنند!
این هم از چهارمین تلفن. خوب است سر کوچهمان هم تلفن عمومی است، هم ایستگاه اتوبوس، وگرنه مردم شک میکردند. اتوبوس میپیچد توی این خیابان. مردم از توی سایه میروند نزدیک ایستگاه. من میمانم. خودم را میزنم به بیخیالی. از وقتی آمدهام اینجا، این سومین اتوبوس است. خدا کند کسی شک نکند. مغازه بلورفروشی تازه دارد باز میکند. این مغازه همیشه همینطور است. صبحها دیرباز میکند، زود هم میرود. نمیدانم تا کی باید اینجا بایستم تا چند تا سوژه درست و حسابی پیدا کنم. یک دختر میرود طرف تلفن، بندکوله آبیاش را روی شانهاش جابهجا میکند و تند تند شماره میگیرد. یک کمی میروم نزدیکتر و گوشم را تیز میکنم:
- سلام، خو...
- ...
- صبرکن ... میگویم.
- ...
- نه، باور کن. صبح مریم زنگ زد گفت: .... مامان... مامان...
تصویرگری: شهره کاویانی از شهر قدس
دختر تلفن را میگذارد. چشمش میافتد توی چشم من. یک لحظه میترسم. رویم را میکنم آنطرف. رنگش چهقدر پریده! دختر میدود و میرود توی کوچه ما. حتماً یک کاری کرده که مامانش نمیخواست به حرفش گوش دهد. چه عجب! توانستم یک سوژه یک ذره به درد بخور برای داستانم پیدا کنم. دفترچهام را در میآورم. «دختری که مامانش به حرفش گوش نمیداد. حتماً کار بدی کرده بود.» دفترچه را میگذارم توی جیبم.
- ببخشید... ببخشید... خانم...
رویم را برمیگردانم. مردی است که موهایش سفید شده. نفس نفس میزند.
-شما یک دختر ندیدید.... از اینجا... رد شود... یک کوله آبی.... هم داشت.
نمیدانم، چی بگویم؟ یعنی چه نسبتی با آن دختر دارد؟
- خانم... با شما بودمها!
نگاهش میکنم. رویم را میکنم آنطرف. صدای پای مرد میآید. او هم میدود توی کوچه ما.
حتماً بابایش بود. آن از مامانش، این هم بابایش، کاش میتوانستم دنبالشان بروم و موضوع را بفهمم. اشکالی ندارد، بعداً توی داستان هر بلایی خواستم سرش میآورم! سعی میکنم این صحنهها را توی ذهنم نگهدارم تا بعداً که میخواهم بنویسم، طبیعی باشد.
مردی جلوی تلفن ایستاده است.
- الو... صدا نمیآید.
- ...
- اعظم، صدای مرا داری؟ رفتم بخرم، گفتفقط آبی داریم. جاهای دیگر هم رفتم، آنها هم داشتند، تو هم که فقط صورتی میخواستی، من نخریدم...
تلفن را میگذارد، لبخند موذیانهای میزند و میرود. فکر میکنم الکی این اداها را در آورد. پس چرا تا دو دقیقه پیش تلفن درست بود. یعنی چی میخواست که میخواست صورتی باشد؟ کیف... لباس... پارچه... مینویسم:« مردی که زنش را گول زد و گفت هیچجا آن چیزی که تو میخواستی نداشتند.» باید بروم توی خانه و روی همه اینها حسابی فکر کنم. باید تا یادم نرفته فکر کنم. راستی، نکند اینها که دارم مینویسم، فضولی در کار مردم باشد؟ نه! من که نمیخواهم فضولی کنم، تازه از کجا معلوم هرچی من حدس میزنم، همان باشد؟ اصلاً هم فضولی نیست!
میایستم توی سایه. نگاهم و گوشم به تلفن عمومی است. دختر بچهای میآید طرف تلفن. میخواهد زنگ بزند، اما قدش نمیرسد. چهقدر شبیه مهساست! دامنش مثل همان دامنی است که مال من بود و وقتی کوچک شد دادم به مهسا...
- خانم، ببخشید...
اِ... اینکه خود مهساست.
- سلام...
- اِ. تو اینجایی؟ چرا به مامان نگفتی؟!
وای یادم میآید، صبح که میخواستم بیایم بیرون، مامان خواب بود.
- مامان کو؟
مهسا آن طرف، کنار بلیتفروشی را نشان میدهد. مامان ایستاده و اینطرف و آن طرف را نگاه میکند. رویم را برمیگردانم.
- عصبانی است ؟
- آره...خوب شد دیدمت، میخواستم به بابا زنگ بزنم و بگویم گم شدهای.
مهسا را ول میکنم و میدوم توی کوچهمان. از همان جایی که آن دختر رفت. لااقل توی خانه دعوایم کند. یادم باشد این را توی دفترچهام بنویسم: «دختری که به بابایش میگفت، خواهرم گم شده...»
معصومه بخشینیا از قم
ایده در داستان
هر داستان در ذهن نویسنده با یک ایده یا سوژه شکل میگیرد. اما خیلی وقتها تنها یک ایده برای کامل شدن داستان کافی نیست. ایدههای بعدی میتواند از دیدهها و شنیدههای او باشد، یا از تجربههایی که در زندگی کسب کرده. خیلی وقتها لازم نیست برای پیدا کردن ایده راه دوری رفت، آنها در درون ما هستند. این داستان حال و روز نویسندهای جوان است که به دنبال سوژهای برای داستان نوشتن میگردد، اما در پایان متوجه میشود آنچه دنبالش بوده نزد خودش است.