دوشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۷:۵۲
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌های نویسنده‌های نوجوان و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول داستان‌های نویسنده‌های نوجوان دوچرخه، بر یکی از این داستان‌ها.

کودکانه

چشم‌هایش را بست و تصور کرد در آسمان است و لحظه به لحظه بالا و بالاتر می‌رود. صدای جیغ و خنده بچه‌ها با صدای مردی که بستنی قیفی می‌فروخت درهم آمیخته بود. صدای گریه کودکی بلند شد؛ اما او چشم‌هایش را باز نکرد. پاهایش را روی زمین ستون کرد، به زانوهایش فشار آورد و سعی کرد با الاکلنگ بالا برود. ابرها کنار می‌رفتند و او بالا و بالاتر... به خدا نزدیک شده بود. فرشته‌ها به استقبالش می‌آمدند. هرچه‌قدر صدای زار زدن کودک بالاتر می‌رفت، او بیشتر اوج می‌گرفت. با صدای مرد بستنی‌فروش، دلش بستنی خواست؛ اما باز هم دلش نمی‌آمد چشم‌هایش را باز کند و رویای زیبایش قطع شود. ناگهان دلشوره‌ای دلش را چنگ زد. «نکند خانم مربی مرا جا بگذارد!» با هراس کودکانه‌ای چشم‌هایش را باز کرد. مربی پرورشگاه آنجا نبود. از روی الاکلنگ بلند شد. با دلشوره این طرف و آن طرف را نگاه کرد. همه با تعجب به او زل زده بودند. دوباره یادش رفته بود دیگر کودک پرورشگاهی نیست. پچ‌پچ‌ها و حرف‌های درگوشی مردم آزارش می‌داد.

- می‌بینی مرد گنده سوار الاکلنگ شده.

- تازه چشم‌هاش رو هم بسته.

- خدا مرگم بده، آدم چه چیزها که نمی‌بینه!

از کنار درخت‌های بید مجنون گذشت و پارک را با همه شیطنت‌ها و جذابیت‌های کودکانه‌اش تنها گذاشت.

مه‌جبین شیراوندی، خبرنگار افتخاری از تهران

تصویرگری: سحر عظیمی ، خبرنگار جوان، قرچک

فضاسازی مناسب

وقتی صحبت از فضاسازی می‌شود، منظور فقط شرح موقعیت مکانی و حتی زمانی شخصیت نیست، بلکه چیزی است که بتواند علاوه بر شرح مکانی که شخصیت قرار دارد، به ترسیم فضای ذهنی او هم کمک کند و در خدمت ساختار اثر باشد.

داستان کودکانه، از این نظر خوب عمل کرده و مهم‌ترین نکته شروع کودکانه آن است. صدای جیغ و خنده بچه‌ها و صدای گریه کودکی که  اوج می‌گیرد، شخصیت اصلی که در ابتدا چشم‌هایش را بسته و تصور می‌کند در آسمان است، همگی دست به دست هم داده‌اند تا خواننده وارد فضای کودکانه، که فضای ذهن شخصیت هم هست، بشود، به گونه‌ای که تا چند سطر مانده به پایان، خواننده نتواند حدس بزند کسی که سوار الاکلنگ شده کودک نیست، بزرگسالی است که حسرت دوران شاد کودکی را دارد و حالا می‌خواهد برای چند لحظه هم که شده به همان دوران برگردد. سوار الاکلنگ شدن و همراه صدای بچه‌ها اوج گرفتن، از نکته‌های اصلی داستان است. او می‌خواهد آن‌قدر بالا برود که به ابرها و به خدا برسد، برای این کار هم خودش را با دوران کودکی پیوند زده است. نویسنده ، به خوبی توانسته در همین متن کوتاه گذشته شخصیت و هراس‌های دوران کودکی او را بیان کند.

گوش شنوا

حوصله‌ام سر رفته بود. از بس‌که به دوروبرم نگاه کردم، تقریباً حفظ شده بودم که چند تا سرامیک کف زمین است. رنگ و قاب تابلوها هم توی ذهنم نقش بسته بود. از اتاق انتظار متنفرم! انگار همه وقتم می‌سوزد و هیچ کاری هم نمی‌توانم بکنم! باید ساکت بنشینم و به این طرف و آن طرف نگاه کنم. از این دو کار متنفرم! چه خوب بود اگر این منشی شیک، وقت‌ها را درست تنظیم می‌کرد. از وقتی که راه افتاده بودم، دیگر یک جا نشستن سختم بود، راه رفتن هم سخت بود. از همان موقع می‌دویدم و می‌پریدم و بابا را کلافه می کردم. از وقتی هم که حرف زدن یاد گرفتم، ساکت نماندم. سؤال پشت سؤال، دلیل پشت دلیل. مامان را کلافه کرده بودم. حالا بدترین شکنجه نشستن و ساکت بودن بود!

آمد تو و کنارم نشست. سرصحبت را باز کردم. او نگاهم می‌کرد.

تصویرگری: محبوبه ساعدی، تهران

حرف زدن خوب بود، حتی آهسته‌اش! نگاهم می‌کرد و گاهی لبخند می‌زد.

حرف‌های معمولی‌ام که تمام شد، حرف‌های هیجان‌انگیزم شروع شد. او بیشتر هم لبخند می زد و گاهی هم با مشت گره کرده می‌گفت: «آره، خودشه، همینه!» یک ساعت گذشته بود. او را با حرف‌هایم همسو کرده بودم. جالب بود که خسته نشده بود و با علاقه گوش می‌کرد. اگر کس دیگری بود از شنیدن حرف‌هایم خسته می‌شد. حرکت که نمی‌توانستم بکنم. پایم شکسته بود؛ ولی فکرم سالم بود و کلی هم انرژی داشتم! اما حیف... وسط حرف‌هایم بودم که منشی دکتر به او اشاره کرد که نوبتش شده است. او هم نگاهی به من کرد و بلند شد. بعد هم هندزفری‌اش را از توی گوشش در آورد... یخ کردم... امان از تکنولوژی و امان از این گوش‌های پر ترانه!

مهرین نظری، خبرنگار افتخاری از تهران

پایان

اتفاق لیز خورد و افتاد! ترسید و به اطرافش نگاهی انداخت. همه جا تاریک بود. نمی‌دانست کجا آمده است. تنها چیزی که در ذهنش مانده بود، این بود که او را به این جای تاریک پرت کردند. تمام بدنش می‌لرزید. ناگهان ضربه‌ای شدید او را تکان داد و دوباره پرتابش کرد. این بار حس کرد چیزی قلقلکش می‌دهد. چشمانش را که باز کرد صفحه سفیدی را دید با کلی نوشته آبی‌رنگ. انگار نویسنده اتفاقش را پیدا کرده بود. اتفاق آخر داستان را از ذهنش روی کاغذ پرت کرد و خودکار با قلقلک دادنش، پایان داستان را نوشت.

سدرا محمدی، خبرنگار افتخاری از بوکان

کد خبر 81657

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز