سینمای فانتزی با حضور خلاقانه سینماگرانی چون استیون اسپیلبرگ (بزرگترین رویاپرداز سینما در 3دهه اخیر) و رابرت زمکیس(خالق «بازگشت به آینده»)، در دهه 80 که دوران افول سینما بود، اوج گرفت و در این سالها نیز شاهد ساختهشدن آثاری بودهایم که در آنها پرواز ذهن خیالپرداز و متخیل کارگردان، به زیبایی اوج میگرفت.
«دوباره 17 سالگی» با خط داستانی هرچندآشنا اما جذابش نیز میتوانست اثری موفق در اینزمینه باشد ولی نه فیلمنامه که پرداخت ضعیفی دارد چنین اجازهای میدهد و نه کارگردان برای روایت چنین داستانی به اندازه کافی خلاقیت بهخرجمیدهد.فیلم نه با تم غمخواری برای گذشته از دست رفته خوب کار میکند و نه میتواند این گذشته پرشکوه را به زیبایی و فصاحت به تصویر بکشد.کارگردان «دوباره17سالگی» هم بالهای تخیل خود را میچیند و هم در رویکرد نوستالژیک، سهلانگارانه و سطحی برخورد میکند تا فیلمش صرفاً یک اثر پاپکورنی باشد که بیمنطقیهایش شاید تنها بتواند تماشاگر تینایجری را تا اندازهای متقاعد کند.
بارا استیزرسینماگر جوان و تازهکاری است که 7سال پیش با طنز سیاه «ایگبی سقوط میکند» خود را به سینمای جهان معرفی کرد. آن روزها همه ناکامی فیلمش را حاصل خامی و ناآشنایی او به اصول حرفهای میدانستند و بسیاری از منتقدان از او با عبارت «دانشجوی مارگزیده» یاد کردند. زمزمه بازگشت استیزر با «دوباره 17سالگی» بسیاری را مشتاق تماشای این فیلم کرده بود چون عملا این ذهنیت وجود داشت که او پس از گذشت بیش از نیم دهه با کولهباری از تجربه آمده تا شایستگیهایش را به منتقدانش ثابت کند اما نمایش فیلم تازه او نشان داد که فقط یک داستان جالب و یک ستاره پرطرفدار
تضمینکننده موفقیت یک اثر سینمایی نیست بلکه خلاقیت، تسلط، دانش کارگردانی و آشنایی با فوت وفنها و تکنیکهای حرفهای از مولفههای اصلی توفیق هر فیلمساز تازهکار در این بازار پرطرفدار است.
«دوباره 17سالگی» در اکران خصوصی با اقبال تحلیلگران مواجه نشد و در میان کف و هورای هواداران تک ستارهاش زاک افرون، تنها به منزله سکوی پرتاب این هنرپیشه محبوب نوجوانان آمریکایی به سینمای جدی هالیوود عمل کرد.
این فانتزی خوش رنگ وآب تینایجری که عنوان کمدی را نیز یدک میکشد با حقهای جالب اما قدیمی، پدر 37ساله 2 نوجوان دبیرستانی را در اوج سرخوردگی و دلتنگی برای روزهای
از دست رفته به 17سالگیاش باز میگرداند تا به بهانه اصلاح یک تصمیم مهم و به عقیده خودش سرنوشتساز در گذشته، بحرانهای دوران نوجوانی را از دریچه چشم شخصیتی هم سن و سال خودشان مورد بررسی قرار دهد.
طرح داستان بسیار جالب و هوشمندانه به نظر میآید اما در عمل سناریوی آشفته جیسون فیلاردی که خط اصلی قصهاش را بیتوجه به جزئیات و بدون لحظهای درنگ تا پایان ادامه میدهد، پاسخ تمام علامت سوالهای ذهن تماشاگر را در هالهای از ابهام نگه میدارد، پای تکتک شخصیتها را بهنوعی دربند کرده و به ذهن خیالپرداز استیزر مجال پرکشیدن نمیدهد، هرچند در مواردی انگشت شمار با الهام از «آدم بزرگ» پنی مارشال (1988) و «زندگی شگفتانگیزی است» اثر فرانک کاپرا (1946) تک لحظههایی تاثیرگذار میآفریند.
دوربین نهچندان خلاق او در نخستین نماهای فیلم در تصویر خاطرهای از گذشته، سراسیمه به دنبال پسربچه تیزپا و خوش سیمایی میدود که سرمست از تشویق حضار در زمین بسکتبال میخرامد و با هر شلیک به حلقه، سالن ورزشی کالج را میلرزاند. مایک اودونل نوجوانی پرحرارت و شوخ و شنگ است که چون بسیاری از هم سن و سالانش به عشق مبتلا میشود و در اوج شهرت و محبوبیت به بورس تحصیلی و آینده روشنی که انتظارش را میکشد پشت پا میزند و با اسکارلت ازدواج میکند. فیلم در یک جهش غیرمنتظره گذر اوج و افول شخصیت محوریاش را به سرعت نور میپیماید و مایک میانسال را پس از 20سال زندگی تلخ و شیرین در کنار دختر رویاهایش، فردی سرخورده و به بنبست رسیده تصویر میکند که حتی خود را با خانوادهاش بیگانه مییابد و قادر به برقراری ارتباط عمیق با آنها نیست.
ستاره پاشنه طلای میادین ورزشی که میتوانست افتخارآفرین باشد با خود فکر میکند که اگر در آن لحظه حساس و کلیدی تصمیم دیگری گرفته بود اکنون به یک دلال ناموفق در داروخانه تبدیل نشده بود. او به شدت دلتنگ روزهای طلایی گذشته است و آرزو میکند یک بار دیگر به آن روزها بازگردد. یک شب بهدنبال اتفاقی عجیب برای نجات یک پیرمرد(راهنمای جادوییاش بریان دویل موری) از پل پرتاب میشود و صبح همان روز خود را پسر17سالهای در کتو شلوار گشاد اداریاش میبیند. او نزد دوست عجیبوغریبش، ند میرود و در دبیرستان دختر و پسرش ثبت نام میکند. اما آیا همه میتوانند در گرداب کامپیوتری استیزر در ناکامیها و آرزویشان غرق شوند و گذشته را جبران کنند؟
کارگردان در این کمدی پیاممحور میکوشد تا روی این تیم نخنما مانور دهد و البته در این فرایند مهندسی شده این اصل را نیز در نظر دارد که وظیفه خطیر پیامرسانی را از پشت تریبون انجام ندهد تا راه را بر خردهگیری منتقدان ببندد.فیلمنامهنویس معتقد است که میزان خشونت و سرکشی در دبیرستان به قدر نامحسوسی کمتر از درجه خشونت در «سالار مگسها»ست و براساس همین منطق میکوشد تا بحرانهای دوره نوجوانی، نوسانات روحی و فشارهای اجتماعی که آرامش او را تهدید میکنند را در محوریت خود داشته باشد و برای این منظور به ابزاری از قصهگویی متوسل میشود که اساسا پذیرفتنی است اما شیوه نادرست استفاده از آن عملا این دغدغه سینماگران- توجه این برهه حساس از زندگی انسان- را دستمایه یک فیلم نه چندان ارزشمند از نگاه منتقدان قرار داده است؛ بازگشت به گذشته برای اصلاح اشتباهاتی در گذشته که آنها را ریشه سرخوردگیها و مشکلات حال خود میداند!
مایک در اوج شهرت و موفقیت به یک بورس تحصیلی سرنوشتساز پشت پا میزند و در یک اقدام احساسی تصمیم به ازدواج با دختر مورد علاقهاش اسکارلت میگیرد. از نظر نویسنده سرسپردن کورکورانه به عشق در عین شور و حرارت خوشایندش، میتواند به پاشنه آشیل انسان خصوصا در دوران نوجوانی تبدیل شود و چه بسا پیامدهای جبرانناپذیری را در آینده او داشته باشد.
مایک در اوج تنهاییهایش گذشتهها را مرور میکند و بهشدت احساس میکند که برای آن روزها دلتنگ است و اگر در آن موقعیت تصمیم دیگری گرفته بود شاید مسیر متفاوتی در زندگی، او را به جایگاه بهتر و پرنشاطتری رسانده بود.
«دوباره 17 سالگی» تا حد زیادی متأثر از «آدمبزرگ» است و چه بسا همان قصه آنها را به زبانی تازه بازمیگوید. اما تفاوت برجسته آن با این دست آثار مشابه این است که برخلاف آنچه در نگاه اول به نظر میآید شخصیت محوری از فرایند صوری بازگشت به گذشته و جوانشدن تمثیلیاش برای تأثیرگذاری درزندگی نزدیکانش استفاده میکند. دنیا با 17ساله شدن مایک به عقب برنمیگردد و نوجوانی دوباره او با بزرگسالیاش همزمان میشود و این شانس دوم برای زندگی در آن برهه فرصت مغتنمی است تا از زاویهای دیگر، یعنی از دید مایک نوجوان به همسر و فرزندانش نگاه کند.
زندگی برای مایکی که تنها راه رهایی را در گذشتهاش جستوجو میکرد و همهچیز و همهکس در نظرش رنگ باخته بود، مفهوم تازهای میگیرد، آگاهتر قضاوت میکند و به سبک و سنت کاپرا آن را پاس میدارد.مایک 17ساله به همان دبیرستانی میرود که دختر و پسر نوجوانش در آن درس میخوانند و با قرارگرفتن در دنیای آنها احساس میکند میتواند خلأیی را که همواره در روابطش با آنها احساس میکرد را پر کند.
تازه در این شرایط است که متوجه میشود پسرش الکس بهلحاظ اجتماعی سرخورده است و دخترش فردی سرسخت و دیرجوش است. او میکوشد تا در جایگاه دوست و همکلاسی الکس به او درس شجاعت و اعتمادبهنفس بیاموزد و مگی را متوجه افراد سودجوی اطرافش سازد و او را از معاشرت با دوستان نااهل بازدارد اما گاهی نیز با دخترش (میشل تراچتنبرگ) در موقعیتهایی شبیه به شخصیتهای «بازگشت به آینده» رابرت زمکیس (1985) قرار میگیرد؛ موقعیتهایی که تحتتأثیر دلواپسیهای اودیپی آنها را چون لیتامپسن و مایکل ج. فاکس در معذورات قرار میدهد و نمونههایش در «دوباره 17سالگی» که بیشتر صحنههایش را از دیگر فیلمهای موفق کپیبرداری کرده، زیاد یافت میشود.
با وجود آنکه بهانه استیزر برای بازگرداندن شخصیت اصلی به گذشته اصلاح تصمیم کلیدی ازدواج با اسکارلت است اما در نهایت مایک متوجه میشود که اشتباهی در کار نبوده و آن عشق پرشور نیاز به مراقبت و تازهنگاهداشتن دارد. حتی در سن 37 سالگی هم نیازمند همان محبتی است که روز اول اسیرش ساخته بود. مشکل او غباری است که به دلیل نرسیدن به بلوغ روانی و سرزنشکردن خودش بهواسطه آنچه اشتباه گذشته میپنداشته، جلوی چشمانش را گرفته بود.
اینچنین است که از نگاه نوجوانانه یعنی نگاه پرشور و بیپیرایه خویش بهیاد میآورد که چرا همسرش در آن روزها تا این حد او را تحتتأثیر قرار داده بود؛ همان دلیل علاقهای که میبایست دلیل ادامهدادن و پروبال دادن احساسشان میشد. این بهاصل بازگشتن است که اسکارلت را هم بهطرز شگفتآوری تحتتأثیر کاریزمای همکلاسی جدید فرزندانش- که نمیداند همان همسر خود اوست- قرار میدهد.
بازگشت به گذشته برای اصلاح اشتباهات سرنوشتساز و رهاشدن از پیله بالغبودن موضوعی است که سینماییکردن آن نیازمند شکستن قوانین حاکم بر طبیعت است و به همین دلیل تنها از کانال یک فانتزی ممکن است.
«دوباره 17سالگی»از سوی کمپانی سازندهاش یک کمدی فانتزی معرفیشده که حضور ستاره محبوب نوجوانان و موضوع نوجوان محورش آن را در ردیف فیلمهای تینایجری قرار داده است اما رویکرد عملاً ناموفق کارگردان و سناریست، عدمتوجه آنها به جزئیات و نگاه سطحی آنها به مفاهیم کلی سبب شده فقط به سندیت نام ژانری که بر آن نهادهاند، کمدیاش بخوانیم؛ چون عملاً بدون توجه به قواعد اینگونه با اغراق در صحنههای کمیک- خصوصاً صحنههایی که حضور افزون در آنها پرررنگ است- سعی شده که فیلم را برای نوجوانان هواخواه او سرگرمکنندهتر سازند.
بدونشک اگر فیلم از مبانی فانتزیهای ماشین زمانی یا حتی کلیشههای فیلمهای تخیلی هم بهرهگرفته بود میتوانست موقعیتهای کمیک به مراتب بیشتر و جالبتری را خلق کند. فیلم در محدوده کلیشههای معمول ژانرش مانور میدهد و با جایگزینسازی ایماژهای خوب و بد، ریسک تفسیر و تقویت استعارات مختلف از بحران نوجوانی را به خرج میدهد؛ استعاره از تجربیاتی که باید در این دوره اندوخته شود و به لحاظ مفهومی و ارزشی از اهمیت ویژهای برخوردارند... .
در نهایت نیز معتقد است که همیشه و در هر سنی باید شادابی و کنجکاوی و عشق را حفظ کرد و چون یک نوجوان به آینده امیدوار بود. مایک نمونه فردی است که در اوج موفقیت و شهرت جوانی، خامی کرده و آینده را آن طور که شایستهاش بود رقم نزده و اکنون در میانسالی که در فرازونشیب زندگی با ناکامیهایی مواجه شده و در عمق اندوه تقلا میکند تا با پس زدن بلوغ جسمانی به آگاهی لازم و بلوغ روانی برسد.
بارا استیزر که تجربه کارگردانی محدود نمایشهای تلویزیونی را دارد، با تندترکردن ریتم رویدادهای قصه و سرعتبخشیدن به روند ردوبدل دیالوگها و کنش و واکنشهای شخصیتها مجال تفکر و تأمل در جزئیات را از مخاطب میگیرد تا جایی که تماشاگر زمانی به خود میآید که فیلم تمامشده و علامت سؤال بزرگی در ذهنش نقش بسته که اساسا چرا فیلم، این داستان پوچ را برگزیده یا از آن درونمایه قوی، چنین فیلم ضعیفی را کارگردانی کرده است؟
استیزر هم با این فیلم به جرگه تمام فیلمسازان زیرکی که به داشتن کامپین تبلیغاتی متهم میشوند میپیوندد چون کالای اصلیاش، زاک افرون را همواره چندگام نزدیکتر به دوربین نگه میدارد و با پروبال دادن به او علاوه بر جلای شخصیتاش او را در بستهبندی شکیلتری عرضه میکند تا او را از تیپ خاص کاراکترهای معمولش در بیاورد و به این وسیله بنای استفاده از او در تنشهای جدیتر را بگذارد و بدینترتیب تهیهکنندگان را از نعمت یک چهره پولساز دیگر برخوردار کند.
بدون شک محبوبیت و مقبولیت زاک افرون مدیون حضورش در مجموعه تلویزیونی «موزیکال دبیرستان» است. او 19ساله بود که جلوی دوربین کنی اورتگا رفت و از آن پس به ستاره بیچون و چرای تینایجرهای آمریکایی بدل شد و چندی بعد نیز از کانال دیزنی به عنوان میزبان برنامه پرطرفدار «برنامه زنده شنبهشب» در تلویزیون ظاهر شد.
با این وجود حضور در فیلم استیزر اتفاق مهمی در زندگی حرفهای او محسوب میشود چون نخستین فیلم جدیای است که نقش تک ستاره را به او محول کرده و سرنوشت فیلم را به محبوبیت او سپرده است؛ محبوبیتی که نه صرفا بهواسطه استعداد و قدرت بازیگری که به واسطه چهره قابل قبول و خوشسیمای اوست! هر چه باشد نقش اول فیلم متوسطی چون «دوباره 17سالگی» از نمره قبولی تئاتر برای چنین بازیگر متوسطی بهتر است. با وجود آنکه سناریو درکنترل و هدایت شخصیتهایش سردرگم به نظر میرسد اما مایک تنها کاراکتر خوب پرداخته شده و درخور جایگیری در متن یک داستان است.
افرون نماد یک نوجوان مورد تایید جامعه است که البته عقاید و طرزفکر محافظهکارانه یک مرد میانسال را دارد. بهنظر میرسد که به خدمتگرفتن این مهره جذاب، خونسرد و پرطرفدار برای این فیلم کفایت میکند تا همه کاستیها و توقعات از این فانتزی نیمهجان که به واسطه حضور او تا پایان به زور روی پایش میایستد، پشت چشمان آبی و صورت تراشیده او سنگر بگیرند.
به واسطه حضور اوست که صدای هیچ منتقدی از میان هیاهو و کفزدنهای هواداران به گوش نمیرسد؛ کسانی که میپرسند چرا با این ضرباهنگ تند مجالی برای عمیقتر نگریستن به قصه و تأمل در منطق سناریو و چیدمان موقعیتها به مخاطب داده نشد؟ چرا این هنرپیشه محبوب محکوم است در میزانسنی شبیه به دوران اوج سی توماسهاول دهه 80 سرما بزند؟ مگر نه آنکه همه از او انتظار اوجگرفتن دارند نه سقوط با طناب استیزر به قعر شکستی سنگینتر از «موزیکال دبیرستان»؟!آزاردهندهترین ویژگی افرون این است که سعی میکند با خودنمایی و حرکات اغراق شده نمایشی همه فیلم را تحتالشعاع حضور خود قرار دهد.
حتی تخصیص مونولوگهای متعدد به او براین فرضیه صحه میگذارد که فیلم جز او نقطه اتکای دیگر و عملا چیزی را عرضه ندارد و به همین خاطر به واسطه روند رویدادهای باورپذیر، تضادها و تناقضات و تمایل کارگردان برای کمرنگ نگهداشتن فرزندان مایک در نهایت دچار ناکامی محسوسی میشود.
به هر ترتیب به نظر میرسد که بهرغم محبوبیت زیاد افرون، بازیگران مناسبتر و خوش فکرتری میتوانستند در این نقش بازی کنند؛ کسانی که بیش از تکیه بر ظاهر و شهرت به خاطر دغدغههای فرهنگی و اجتماعی خود میتوانستد «دوباره 17سالگی» را از یک کمدی صرفا نوجوانانه به یک فیلم جدی و قابل قبول تبدیل کنند.
البته دلایل دیگری هم برای زیر سؤال بردن حضور او در نقش اصلی فیلم وجود دارد. پیشینه تم اصلی داستان فیلم در سینمای جریان اصلی به «Freaky Friday» باز میگردد؛ وقتی جودی فاستر در نقش دختری ظاهر شد که در قالب بدن مادرش قرار گرفت و پس از آن سال 2003 خانم لوهن در نسخه بازسازی شده آن، این شخصیت را بازی کرد. صدای خشک و خشن و بلوغ فوقطبیعی آنها سبب شد باور کنیم افراد مسنتر در کالبد افراد جوانتر از خودشان گرفتار و محصور شدهاند.
البته استعداد ذاتی این دو هنرپیشه توانا تا حد زیادی به باورپذیری شخصیتهایشان کمک کرد. در مقایسه باید گفت که افرون تنها به لحاظ فیزیکی اعتماد به نفس دارد و تا مرز پختگی هنری فاصله زیادی دارد. هرچند میکوشد تا تمام نکات احساسی صحنهها را در نظر بگیرد و اجرا کند اما همواره در پشت بازی او نوعی حسابگری و خودآگاهی وجود دارد که تماشاگر را میآزارد.
انتخاب لسلیمان در نقش همسر فراموششده مایک تنها موفقیت استیزر در گزینش بازیگران فیلم به شمار میرود؛ کسی که با سردشدن عشقشان در طول زندگی دچار سرخوردگی شده و احساساتش جریحهدار شده است.
توماس لنون در نقش دوست عجیب و غریب مایک، شخصیت متفاوت، پیچیده و ناآرام«ند» را بازی میکند؛ او به زبان توکلین صحبت میکند و خانهاش را پر از یادبودهای «جنگ ستارگان» کرده است و به نظر میرسد که به عنوان بازوی کمیک فیلم درنظر گرفته شده اما عملا جز چند صحنه از نمایش بذلهگویی و خندههای نمادین کاربردی ندارد.
درواقع او به دلیل ضعف در کارگردانی عملا رسالت خود را در فیلم انجام نمیدهد و به یک موجود منزوی و سرخورده تبدیل میشود که خیلی زود فیلم را ترک میکند.