او که در شهر میانه متولد شده، در معرفی خود چنین نگاشته است: « از 15سالگی شروع به عکاسی کردم. پس از کسب تجربه به عضویت کانون خبرنگاران عکاس ایران درآمدم و طی دوران فعالیتم که قریب 50سال طول کشیده با بسیاری از روزنامهها و نشریات کار کردم. عکاس مخصوص وزارت اقتصاد و دارایی بودم. مدیریت عکاسیهای علمی کالج «پرس» و عضویت در انجمن بهار خاقانی، از دیگر فعالیتهایم بوده است».
این هنرمند عکاس به علت سکته قلبی در سن 71سالگی در محل کارش (فتو پرس) درگذشت.
رنگ قدیم داشت. بوی شبانه میداد؛ بوی لاله زار، منوچهری، بنز180 و از توی شوخیهایش، اسمها و از توی خاطراتش رسمهایی بیرون میریخت که یادت میآورد همانجا- دو قدم آنطرفتر از مغازه عکاسیاش- همین خیابان دودی آسفالتشده، سنگفرشی بوده قدیمی.
یک عکس پانورامای عمودی توی ویترین دارد(داشت) که خودش را نشان میدهد(میداد) وقت جوانی؛ آن بالا- دوربین به دست- روی درختی نشسته.
زیرش نوشته: «تلاش برای تهیه عکس خبری». خودش میخندد(میخندید؛ دیگر خندهاش یخ زده در عکس).
و میگوید(میگفت): «عکاس خبرگزاریهای حسابی بودم. بعدا آدم شدم و از درخت، دیگه نرفتم بالا».
عکس غلامرضا تختی که کنار مادرش ایستاده و پرترههای او، اغلب کار صمد است. توی ویترین عکسهای مختلف رفقا، نسل حالا بربادرفته، نسل پیرهای پرحال، ردیف چیده شدهاند. بعضیها هستند؛ بیرون از قاب. بعضیها هم حالا فقط در قاباند. خود او هم حالا چند روزی است که به اهالی قاب پیوسته.تجویدی، شهناز و اینها از قوم نوازندهها، بازیگرها و مجسمه نیمرخ نصرت کریمی که احتمالا خودش در کارگاه ریختهگریاش درست کرده و برای صمد آورده.
میخندد(میخندید؛ با لبخندی کج؛ حاصل سکتهای نزدیک)؛ «نصرت رفیقمه». دست توی جیبش کرد و یک عکس آورد بیرون. عکس حاج احمد خمینی بود بر بالین پدر و گریان؛ عکس معروفی است که دیدهای حتما.
خارجرفتهای را دیدم که آمده آنجا و صمد نشناختش اما تحویلش گرفت، گپ زد، خندید و او رفت؛ صمد ماند.
ایستاده در عکسهایش با سه،چهار تا دوربین. در پسزمینههای مختلف؛ آفریقا، هند، چین، بارگاه صدام، مرکز جنبش عدم تعهد و.... .
آدم برای چه از مرگ کسی ناراحت میشود و دلش میگیرد؟چون دیگر فرصتی برای دیدار او نیست اما صمد را از دور میشد دید؛ از آنطرف خیابان یا بیرون مغازه.
رنگ کدر جلیقهاش، چروکهای صورتش، ویترین مغازه، دیوارها و دوربینهای عتیقهاش گواهند که او حالا در آتلیهاش جاودان شده و سقف پرواز روحش، میدان فردوسی است.
بدنش عکس و قاب شد؛ کنار همان دیگرانی که روزیروزگاری، عکسشان را گرفته بود و حالا نیستند.
انگشتش را روی چهره یک آدم توی عکس در روزنامهای میگذاشت و میگفت: عکس خوبیه، حرکت داره.