من توی کابینت جایی برایشان درست کرده بودم. روزهای اول، پیش خودم فکر کردم حالا که زنم رفته، کاری هم از دست من ساخته نیست، خیلی خب،مینشینم یک جا و فکر میکنم. با خودم کلنجار میروم. سعی میکنم تکه پارههای زندگیام را کنار یکدیگر بچینم، ببینم این مشکل من و همسرم از کجا شروع شد. ولی از روز اول، گربه مرتب اذیت میکرد.
وقتی میآمدم توی آشپزخانه، فوری سرش را از سوراخی که توی کابینت ایجاد کرده بودم، بیرون میآورد، میپرید بیرون. خودش را میمالید به در یخچال، میومیو میکرد و بین پاهایم میگشت. بعد، دوباره روی زمین غلت میزد، دست و پایش را میکشید به زمین و خرخر میکرد. من جگرها را از یخچال بیرون آوردم، خرد کردم و ریختم روی پلاستیک. گربه همه را تا دانه آخر خورد و با ولع هم خورد. اما به یک ساعت هم نمیکشید که باز میخواست.
وقتی جگرها تمام شدند، من مقداری نان ریختم روی پلاستیک که نخورد. بعد حتی وقتی نانها را توی مقداری دنبه سرخ کردم و ریختم روی پلاستیک، باز هم نخورد. میومیو میکرد. یک میومیوی بیپایان.
آمدم توی نشیمن نشستم روی کاناپه. نکتهبرداریها را از کتابی که خوانده بودم برداشتم و مرور کردم: «به چه بازیهایی علاقه دارید؟ و جواب پدر، این: وقتی این همه بازی واقعی در جریان است، احتیاج به بازیهای من درآوردی ندارم.»
داشتم به این جمله فکر میکردم که یکهو گربه پرید روی کاناپه. بعد آمد و میان پاهایم گشت زد. من دود سیگار را پوف کردم توی صورتش. یک لحظه از جایش بلند شد و کمی آنطرفتر نشست. اما دوباره آمد و بین پاهایم غلت زد و خودش را مالید به کاناپه و پنجههایش را کشید به پرزهای مبل و خرت خرت صدا کرد. گفتم: «پیشته، پیشته.» اما اعتنایی نکرد. عصبی شدم. خواستم بگویم گربه صفت که نگفتم. زیرسیگاری را برداشتم و محکم کوفتم توی سرش. جیغ خفهای کشید و در رفت.
بعد نشستم. سرم را گذاشتم روی دستهام. به جمله همسرم فکر کردم: «خیلی مواظبش باش. یه جایی توی کابینت براش درست کردم.»
بعد با خودم دیالوگهای فیلمی را با صدای بلند گفتم: «این ضعف من از کجا میاد؟ از پدرم؟ از مادرم؟ از وطنم؟ از همسرم؟ همسرم...» همسر من، عشق من، سهم من.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، اولین کاری که کردم، رفتم قصابی و جگر خریدم. وقتی برگشتم و توی کابینت را نگاه کردم، دیدم خبری از گربهها نیست. سرم را بالا کردم، دیدم گربه یکی از بچههایش را به دندان گرفته و میخواهد از پنجره پایین بپرد. نگاهی آرام به من انداخت. چشمهایش فسفری شده بود. بعد چرخید و از پنجره بیرون پرید. فریاد زدم: هی! کجا می ری؟
رفتم بیرون، دیدم گربه میان ردیف درختها گم شد. خواستم بگویم گربهصفت که نگفتم.
حالا تمام عذاب من رفتن این گربه است. من از همه میخواهم که فکری برای پیدا کردن گربه بکنند. برای راهنمایی بیشتر، یک عکس از گربه، همان عکسی که روی میز آرایش همسرم است را اینجا برایتان آوردهام تا اگر دیدیدش، به من اطلاع دهید.
از شما میخواهم تمام ذهنتان را برای یافتن گربه متمرکز کنید. ببینید آیا خودتان درباره گربهها چیزی میدانید یا کسی را سراغ دارید که با گربهها آشنایی داشته باشد یا اینکه اصلا چه اتفاقی میافتد که یک گربه از خانه خودش فرار میکند یا چه ترفندی برای بازگرداندن گربـــهای کـه خانهاش را ترک کرده وجود دارد؟
یادتان باشد که هر لحظه ممکن است همسرم برگردد. برای یافتن گربه فکری کنید. اصلا فکرش را بکنید، ادامه زندگی من و همسرم به پیدا شدن این گربه بسته است. خیلی خیلی خیلی اهمیت دارد. پس جایزه این بار، از همه جوایز قبل ارزندهتر و با اهمیتتر است؛مصرف رایگان یک سال جگر و یک دستگاه آستونمارتین DB9