چه کسی میگوید که داستاننویسی یک کار فردی است؟ من و دوستانم ثابت میکنیم که داستاننویسی شریکی هم میشود. داستانی را که میخوانید پارمیس، فاضله، مصطفی و مینا نوشتهاند.
آنها هرکدام یک نقش برعهده گرفتهاند و از آن زاویه به موضوع نگاه کرده اند.
فرهاد حسنزاده
راوی: کبری خانم (فاضله مسگری)
برنج را ریختم توی آبکش، هنوز آن را آبکش نکرده بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. اصغرآقا بود با یک کیسه گوشت، جگر هم آورده بود.
بدو، بدو از آشپزخانه آمدم توی هال، آرام گفتم: «هیس، چه خبرته؟ اکبر خوابه.»
در حالی که دستی به سبیلهای بلندش میکشید، با تعجب گفت: «خوابه؟چی شده مگه؟» در حالی که به سمت آشپزخانه میرفتم، اشکهایم را با گوشه روسریام پاک کردم و گفتم: «طفلک ،فردا کنکور داره!» چند لحظهای صبر کردم ولی هیچ حرفی نزد. نگران شدم. دویدم به سمت هال، نشسته بود روی مبل و زل زده بود به گل قالی.ترسیدم، یک دفعه گفتم: «چی شد؟»
بیاعتنا به نگرانیام گفت: «پس اون کیسه گوشت رو که آورده بودم برای مهمونی فردا، بیار بزنم به سیخ، بچهام بخوره، جون بگیره.»
من که برای شام ماهی و میگو و بوقلمون درست کرده بودم حتی حوصله جواب دادن به این پیشنهاد مسخرهاش را نداشتم، آمدم بروم توی اتاق که ببینم اکبر خوابیده یا نه که دیدم وسط هال ایستاده و خیره خیره به ما چشم دوخته است، گفتم: «اوا، مادر! اینجا چه کار میکنی؟ برو بخواب پسرم، فردا دیر بلند میشیها؟»
یک دفعه اصغر آقا داد زد: «نه اکبر، بیا برو اون گوشت رو بیار، یه سیخ بزنم، بخوری جون بگیری.»
آمدم دست اکبر را بگیرم تا ببرم توی اتاق که جیغ صغری بلند شد: «اکبر، برادر خوبم، بیا برو بخواب، فردا دیر بلند میشیها...» همینطور که به هال نزدیکتر میشد، تن صدایش هم بلندتر شد. «اون سالی که من کنکور دادم، هیچوقت یادم نمیره، ساعت 10 صبح شد که کمر درد و مچ درد من هم شروع شد، همش به خاطر این بود که شب پیش خوب نخوابیدم، آخه یه مجله مد جدید رسیده بود دستم، که باید حتماً تا صبح چکش میکردم.»
با عصبانیت حرفش را قطع کردم و گفتم: «بسه دیگه، دختر، بذار بره بخوابه.»
صغری با ناراحتی در حالی که ابروهایش به هم گره خورده بود، گفت: «من که همین رو گفتم.»
راوی: صغری (مصطفی تاجیک)
بابام تازه آمده خانه و مثل همیشه تلویزیون را روشن کرده تا اخبار ببیند. مامانم میگوید: «صدای تلویزیون رو کم کن، پسرمون میخواد بخوابه.»
پدرم جواب میدهد: «باشه اخبار رو ببینم تلویزیون رو خاموش میکنم.»
تلفن خانه زنگ میزند و مادرم گوشی را برمیدارد. خالهام پشت خط است و مادرم شروع میکند برایش از کارهایی که برای برادرم کرده، تعریف میکند. وسط حرفهایش چند بار به پدرم میگوید: «اصغر آقا، صدای تلویزیون رو کم کن، نمیفهمم چی میگه.» ولی پدرم به گوشدادن اخبار با صدای بلند عادت دارد. بعد از حدود بیست دقیقه مادرم با عصبانیت گوشی تلفن را سرجایش میگذارد و به سمت پدرم میرود و میگوید: «چرا صدای تلویزیون رو کم نمیکنی؟ اصلاً نفهمیدم چی میگفت.»
پدرم جواب میدهد: «خوبه نفهمیدی چی میگه و این همه حرف زدی، اگه میفهمیدی چی؟ برو اون گوشتها رو بزن سر سیخ دیگه.»
بگومگو شروع میشود. بگومگویی که به جاهای بیربطی مثل شهریه دانشگاه آزاد من و مریضی مادر بزرگم و... هم کشیده میشود.
تصویرگری: فریبا دیندار
صدایشان دقیقه به دقیقه بلندتر میشود. این وسط انگار هیچکس به فکر برادرم نیست. سر در نمیآورم. نه به این رژیم غذایی مخصوص، نه به این که شب کنکورش دعوا راه انداختهاند. البته دست خودشان نیست. خیلی وقت بود با هم بحث نکرده بودند و دیگر سر موعدش رسیده . بلند میشوم تا به برادرم سری بزنم، در اتاقش را باز میکنم و میبینم سرش را گذاشته بین دو تا بالش که صداها را نشنود. طفلک!
راوی: اصغرآقا (پارمیسرحمانی)
ساعت هشت شب، با دو کیلو گوشت و جگر قرمز اعلا میروم خانه و مثل آدمهای با کلاس زنگ میزنم. کبری خانم با پریشانی در را باز میکند و میگوید: «چه کار میکنی مرد؟! چرا اینقدر زنگ میزنی؟ اکبر میخواد بخوابه، ناسلامتی فردا کنکور داره ها.»
- ای بابا! من چی کار کنم؟ تا دیروز که در میزدیم این صغری خانم میگفت در نزنید، اف.ام را گذاشتند واسه زنگ زدن. امروز هم که زنگ میزنیم میگویید، زنگ نزنید. الان چه موقع خوابیدنه؟! هنوز آفتاب غروب نکرده!
- میگم کنکور داره، صدا تو بیار پایین. اونم اسمش افافه، نه افام.
- خیلی خب، حالا چرا شلوغش میکنی! این گوشت ها و جیگرهارو کباب کن بخوره. بعدش بخوابه!
خانه عینهو قبرستان است، همه ساکت، یک گوشه نشستهاند. تلویزیون خاموش... رادیو خاموش. میگویم: «ای بابا، چرا تلویزیونو خاموش کردین؟ موقع اخباره! اکبر میخواد بخوابه خب بخوابه! مگه هر شب چهجوری میخوابه؟ یه لیوان آب بده جیگرم حال بیاد.»
کبری آب را از یخچال بیرون میآورد و میدهد دستم. داغ است، میگویم: «این آب چهقدر گرمه؟ اِ اِ اِ... چرا یخچال رو از برق کشیدی؟» کبری میگوید: «صداش نمیذاشت بچهام بخوابه.»
- مگه یخچال صدا داره؟! الله اکبر!
با خودم فکر می کنم: نه میتوانم اخبار ببینم، نه فوتبال تماشا کنم، نه میتوانم حرف بزنم. آبهم نمیتوانم بخورم. چهقدر زندگی کردن مشکل شده!
تحمل ندارم .تلویزیون را روشن میکنم و صدایش را تا آخر باز میکنم. آخیش! داشتم خفه میشدم.کبری هم که پای تلفن با آبجی اش گرم گرفته!
- مرد خاموشش کن، بچهام خوابش نمیبره!
- ول کن بابا! یه ضربه بزن تو سرش تا خوابش ببره! خوابیدن هم اینقدر ادا داره؟
راوی: اکبر کنکوری (مینا صیادی)
ساعت نزدیکهای 6 است. روی تختم دراز کشیدم و دارم به موسیقیای گوش میدهم که اصلاً به آن علاقه ندارم. از دست این آبجی صغری. حالا نمیشد مرا موسیقی درمانی نکند؟! بابا من خوابم نمیآید، چهکار کنم؟ مثل اینکه آقا جون آمد. مشکل بیخوابیام حل نشده، آقاجون هم به مشکلاتم اضافه شد. البته اگر یادش باشد که من فردا کنکور دارم. مثل اینکه مامان و آقاجون دارند دعوا میکنند. بگذار صدای این موسیقی مسخره صغری را قطع کنم. نگفتم. عمراً آقا جون یادش باشد که من کنکور دارم. دو تا بالش میگذارم روی گوشهایم که صدایشان را نشنوم...
در اتاقم با صدای مهیبی باز میشود. سایه هیکل پهن آقاجون میافتد تو اتاق. مینشیند روی تختم. محکم میزند پشتم و میگوید: «پسر، تو خجالت نمیکشی؟ مگه من آقات نیستم؟ چرا نگفتی فردا کنکور داری؟ بذار الان زنگ میزنم شاگردم واست یه مغز و دو تا چشم بیاره تا جیگرت حال بیاد!»
صدای فریاد مامان از آشپزخانه میآید که: «اصغرآقا، تو الان یک کیسه پر از گوشت آوردی.» بابا با همان قدرت پدرانه فریاد میزند: «آره ولی کمه.»
- نه آقا جون، مرسی، من شامم رو خوردم. شامم باید سبک باشد.
- هه هه هه... ای روزگار. یعنی من آنقدر پیر شدم که پسرم واسم قلمبه سلمبه حرف میزنه.
خوشبختانه مامان به دادم میرسد. ولی نه! مثل اینکه واسم خواب جدیدی دیده.
- بیا مادر، بخور قوت بگیری.
- مادر عزیزم من شام نمی خوام. ممنون!
- بخور حرف اضافه هم نزن.اگه شکمت سنگین شه، خواب به چشمات میآد.
مامان به زور مغز بادام و کشمش و گردو را در دهانم میریزد. نزدیک است خفهشوم. از دست خودم لجم گرفته. هروقت باید حرفی بزنم لال مونی میگیرم. عجب غلطی کردیم ها! بابا من اصلاً نمیخوام کنکور بدم. ولم کنید.
در دوباره با صدای مهیبی باز میشود. این دفعه صغری است.
- چیه آبجی صغری، باز چه برنامهای واسه خوابم دارین؟!
«بیا واست ماسک درست کردم. دستورش رو از آرمیتا گرفتم. عالیه، صددرصد تضمینی. آرامش بخشه!»
میگویم: «ممنون ولی من خوبم!» صدایم همینطورخود به خود بالاتر میرود! میروم توی سالن. «مامان من خوبم... آقاجون من خوبم... صغری من خوبم... وای خدا ولم کنید... من فقط میخوام تنها باشم. ولم کنید...»
از صدای فریاد خودم تعجب میکنم. میپرم توی توالت و در را قفل میکنم. آخیش راحت شدم.