چیزهایی که زندگی بدون آنها، اگر نه غیرممکن، ولی بسیار دردناک و بسیار سخت به نظر میرسید.این چیزهای عزیز، تمام دنیای کودکی من بودند. با وجود آنها، طعم زندگی برایم شیرین میشد. مثلاً، مادرم یکی از آنها بود. کسی که تصور زندگی بدون حضور گرم و لبخند آرامش بخشش، سخت بود و خشن! همینطور حضور حامی پدر که همیشه خیالم را آسوده میکرد. بعد از آنها، عروسکهایم بودند. دوستان صمیمی دوران کودکیام. سه چرخه کوچکی که داشتم و همیشه آن را پای درخت انگور میگذاشتم. اینها، تمام داراییام بودند. و من، بسیار بسیار عاشقانه دوستشان داشتم. من با این داراییها، غنیترین فرد دنیا بودم. خوشبختترین انسان!
بزرگتر که شدم، چیزهای جدیدی به داراییهایم افزوده شد. دوستانی که در مدرسه پیدا کردم. کتابهایی که خریدم. گلسرهایی که جمع کردم. دست نوشتههایی که در دفتر خاطرات کوچک و قفل دارم مینوشتم. گردنبندی که روز تولدم هدیه گرفتم. همه و همه، داراییهای شخصی من بودند. و من آنها را از آن خود میدانستم. حتی شاید بخشی از وجودم!
کتاب زندگی آدمهای بزرگ را که ورق بزنی، لابهلای سطرهای زندگی همهشان، یک چیز مشترک هست. یک چیز خیلی کلیدی، خیلی مهم! تقریباً همه آدمهای بزرگ، برای رسیدن به هدفهای بزرگی که داشتهاند، خیلی وقتها مجبور شدهاند چیزهای مهم زندگی خود را فدای چیزی بکنند مهمتر، بزرگتر، ماندگارتر! به هدفی والاتر برسند. به هدفی که شخصی نباشد. یا تنها به سود یک آدم یا یک گروه. بلکه به تمام جهان فایده برساند. هدفی که شکوهمندیاش سینه به سینه و دهان به دهان نقل شود. و بماند. حتی وقتی که آن شخص، دیگر در این دنیا نباشد. داستان زندگی پیامبران و امامان، پر از نمونههای این فداکاریهاست. گذشتن از چیزهای بزرگ و عزیز زندگیشان، برای رسیدن به هدفهایی نورانی.
آن روز ولی سرآغاز جدیدی در زندگی من بود. روزی که دانستم هنوز در ابتدای راه هستم. روزی که دانستم چهقدر دنیایم کوچک و محدود بوده تا به حال. اینکه همیشه اول به راحتی و خوشحالی خودم فکر کردهام بعد به دیگران. هرگز از مرزها پایم را فراتر نگذاشتهام. هیچ وقت از خودم نپرسیدهام تا کجا حاضرم فداکاری کنم و گذشت نشان بدهم؟! اینطور بود که من، آدم محدودی شده بودم!
آن روز، برای اولین بار توی عمرم به یکی از فداکارترین آدمهای دنیا، عمیقاً فکر کردم. به امام حسین (ع) اندیشیدم. مرد بزرگی که از با ارزشترین سرمایههایش گذشت تا به تمام عالم نشان دهد که هدفهایی در دنیا هست که اهمیتشان آنقدر است که تمام هست و نیستت را به خاطرشان بدهی. کشته شدن نزدیکانت را به چشم ببینی. و باز، تاب بیاوری. ادامه بدهی... . بغضی گلویم را فشار داد. چیزی روی دلم سنگینی میکرد که هم میدانستم چیست و هم نمیدانستم. مثلاً میدانستم که با رها کردن و گذشتن از بعضی چیزهایی که دوست داریم، چیزی متولد میشود؛ بزرگتر! چیزی نورانی و قدرتمند؛ که پس از هر ایثار و گذشت متولد میشود. اما من بلد نبودم که چهطور میتوان این همه گذشت داشت. و شرمسار بودم!
پس از آن، نشانهها بسیار بودند. داستانهای پیامبران دیگر را خواندم. حضرت یوسف(ع) که رنج سالها دوری از خانواده و به خصوص پدرش- که بسیار به او دلبسته بود- را به جان خرید تا رسالتی را که خداوند در سرزمین مصر بر دوشش گذارده بود به انجام برساند.
حضرت عیسی (ع) که جان خود را فدا کرد تا بشریت نجات یابد.
و داستانهای زندگی امامان که رنج تبعید، اسارت و یا حتی شهادت را تاب میآوردند.
داستانها را با اشتیاقمیخواندم. و دانستم کسی موفقتر استکه بیشتر از دیگران اهل ایثار باشد. کسی که سبکبالتر باشد. صبورتر! و مقاومتر از هر کوه! و تنها این گونه است که آنچه را بخواهد به راستی به دست میآورد!
بخشش در راه تو، عین به دست آوردن است. آدم احساس میکند با گذشتن از هر کدام از داراییهایش، چیزی بزرگتر و ماندنیتر بهدست میآورد که شیرینی این حس را حاضر نیست با هیچ چیز دیگری در این دنیا معاوضه کند.چون با این بخشش به تو میرسند. و کیست که با رسیدن به تو، حس نیاز به هر چیز دیگری را داشته باشد؟!
و شیرینی این احساس را در کلام آن نویسنده بزرگ لبنانی* هم یافتم: «و هستند کسانی که میدهند و از دهش دردی نمیکشند؛ حتی شادی هم نمیخواهند و نظری به ثواب هم ندارند؛ اینها چنان میدهند که در درههای دوردست، بتهای عطر خود را در فضا میپراکند.
با دست این کسان است که خداوند سخن میگوید؛ و از پس چشم این کسان است که او به زمین لبخند میزند.»
* جبران خلیل جبران