سبک و سیاق وسترن اندرو دومینیک جوان آنقدر عالی از کار درآمد که بسیاری فیلمش را در سال2006 رونمایی دوباره از وسترن کلاسیک دانستند. «دشمنان مردم» نیز اگرچه یک «تریلر جنایی» است اما قاعده بازی و قواعد ژانر را طبق معمول رعایت نمیکند و نتیجهاش میشود فیلمی راستگو که هم نخبگان جامعه داستانش را دوست دارند و هم قشر عام سینمارو.
نوشتار ذیل تحلیلی محتوایی است به همان کارکرد ژورنالیسم محلی بین سالهای 1880تا1934 در بعضی از ایالتها و شهرهای ینگه دنیا، به ویژه در «میسوری» و «ایندیانا» و «ماساچوست» که قهرمان و اسطورهساز پیشتاز نام گرفتند. فرض بر این است که خواننده هر دو فیلم «قتل جسیجیمز به دست رابرت فورد بزدل» و «دشمنان مردم» را دیده یا دربارهشان خوانده و حتی دیالوگ هم کرده است. از این منظر این نوشتار یکضرب میرود سروقت کارکرد «ژورنالیسم محلی» - یک شهر یک روزنامه- در زمان و ایامی که اسطورهسازی از این دست، نهادینه شد؛ روندی که حداقل 130سال قدمت دارد!
آنچه به آمار مربوط است مبین این مهم است که تا جولای2008، تعداد هفتهنامهها و روزنامههای ایالات متحدهآمریکا به ترتیبت 6253 و1422 عنوان بوده است؛ نشریات و روزنامههایی که قدمت برخی از آنها به حدود سال 1840 میرسد. اما بین سالهای 1918 تا 1922 است که به معنا و مفهوم واقعی کلمه «روزنامه» و علاقهمندی مردم به آن و احساس نیاز به آن رنگ و شکل ویژه خود را بروز داده است؛ چنان که در آن زمان در عمده ایالتهای ینگه دنیا مطبوعات محلی قادر به ایجاد موج و جریان شده و مردم نیز این مهم را به فراست درک کرده بودند.
و جالب اینکه اگرچه خبرها و تحلیلهای این روزنامههای محلی عمدتا ذهن مردم عوام را به سمت و سویی نشانه میرفت که یا مدیران روزنامه میخواستند و یا مدیران حکومت ایالتی اما قشر متوسط و بیشتر از آن الیت جامعه به سرند کردن این مطالب میپرداختند و مچ دروغگو را میگرفتند. محض مقایسه زمانی خوب است یادآوری کنم که در زمان مورد بحث هنوز 30سال با پیدایش تلویزیون فاصله موجود است.
قدمت مطبوعات، ظهور و پایان جنگ جهانی اول و شناسایی آمریکاییجماعت به جهانیان و عکس آن و همچنین قوت و محبوبیت هنر هفتم که هنوز در عنفوان جوانی بود همگی جزو عناصر تثبیت مطبوعات در ایام فوقالذکر هستند؛ چنان که بین سالهای 1914 تا 1930 شما فیلمی نمیبینید- حتی کارهای چاپلین فقید- که در آن روزنامه به عنوان جزئی از صحنه مورد استفاده قرار نگرفته باشد یا تراموا و قطاری را در فیلمهای دوحلقهای نمیبینید مگر اینکه مسافرانی روزنامهها را باز کرده و مشغول خواندن باشند.
اینها همگی فراگیربودن روزنامه و قوت و اثرش را در میانه دهه 20 و روند تثبیت آن را جلوهگر میکند؛ هرچند این فراگیری بسته به نوع جغرافیا، جمعیت ایالت و فرهنگ و منش آنان بالا و پایین داشت چنان که «شیکاگو تریبیون» در زمان مورد بحث ما 70ساله بوده (تاسیس این روزنامه: 1847)، «بوستونگلاب»، 50ساله (تاریخ تاسیس: 1872) و روزنامههایی مانند «کریستین ساینس مانیتور» که در این ایام جشن تولد 20سالگیشان را میگرفتند (تاسیس 1908) بچهای بیش به حساب نمیآمدند در مقابل این غولهای مطبوعاتی دهههای 20و30 آمریکا!
یک نکته دیگر اما جاافتادن جایزه «پولیتزر» است. جایزهای که در سال 1917 توسط دانشگاه کلمبیا بر امور اجراییاش نظارت میشد در ابتدای دهه 30 آنچنان عزت و عظمت پیدا کرد که مردم کوچه و بازار میدانستند که فلان روزنامهنگار که در همان روزنامه مینویسد این جایزه را برده است. در واقع پولیتزر سبب اعتماد مردم به روزنامهها هم شد.
با اینگونه فراگیرشدن روزنامه بحث رفتارشناختی و جامعهشناختی نیز از سوی اساتید جامعهشناس مطرح شد و مدیران روزنامهها از این زمان (حدود اوایل دهه30) به نظرسنجی و استفاده از نظریات اساتید این رشته روی آوردند و دیگر هر زارع یا پولدار گردنکلفت پستفطرتی نمیتوانست روزنامهای علم کند و هرچه بخواهد بنویسد چرا که بقیه مانند موروملخ رویش میریختند و طرف را رسوا میکردند؛ روندی که گاهی با سیاسیکاری و ناکارکردن مطبوعات مردمی هم توأم میشد.
اینگونه بود که دلبستگی به روزنامه محلی، شهری یا ایالتی نزد مردم نهادینه شد و موج تحلیلهای جامعهشناسی و جامعهشناختی نیز از سوی کارشناسان به کار گرفته میشد تا ذائقه مردم شناسایی شود. هرچند این شناسایی ذائقه عمدتا50-50 در نهایت از کار درمیآمد. با این احوال از ابتدای سال 1930 همین نشریات محلی و روزنامهها حرف اصلی را در ایجاد یک موج اجتماعی یا سیاسی یا فرهنگی و حتی مذهبی به عهده داشتند و یا اگر در پیدایش این موج نقشی نداشتند در میانه کار به میدان میآمدند و تلاش داشتند موج ایجادشده را کارگردانی و هدایت کنند که باز هم یا با مقبولیت جامعه همراه میشد یا اینکه جامعه این تفکر ژورنالیستی خاص در فلان مسئله اجتماعی را مثلا برنمیتافت و کمکم شعله جریان ایجادشده یا قامت موج ایجادشده فرومینشست. در مواردی نیز واقعا این هدایتهای ژورنالیستی به کژی و ناراستی و پستفطرتی میآراست و البته مدتی بعد این مهم رو میشد که دیگر زمان گذشته بود و آنچه میماند خسران برای طرفی بود که ناجوانمردانه مورد هجمه قرار گرفته بود.
کارگاه ژورنالیسم؛ جان دیلینجر
بحران سرقت از قطارها و داستان اسطوره آن دوران پس از 50سال رسید به یک بحران فراگیر اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در تمام آن کشور که به نام دوران رکود اقتصادی شناخته میشود. اگرچه این بحران اقتصادی یکشبه نیامد و یکروزه نرفت اما عمدتا بین سالهای 1928 تا 1935 (7سال) را سالهای این بحران و سالهای 1930 تا 1933 را سالهای شدت آن میگویند.
این ایام نیز زمینهساز اسطورهسازی شد. اینبار نیز نمادهای قدیسی و شنل قهرمانی توسط روزنامهها برای چند نفر دوخته شد. در مواقعی که این «مقبولیت عامه» جلوهگری میکرد ژورنالیسم محلی سعی میداشت شنل جدید و المنتهای قدیسی دیگری رو کند. هرچه بود ابتدای دهه30 بود و جمعیت، زیادتر؛ روزنامههای بیشتر و حوادث عجیبوغریب بزرگتری در آمریکا رخ مینمود. اینبار نه از «سارقان قطار»خبری بود و نه از شرکت «یونیون پاسیفیک».
در این دوره «سارقان بانک» جلوهگری و طنازی میکردند و مدیران اف.بی.آی مظلومنمایی! هرچه بود اما قهرمانسازی با موفقیت ادامه پیدا کرد و کارگاه ژورنالیسم به مردمان یک منطقه هم شرف و اعتبار تاریخی (از نوع آمریکایی و با توجه به نوع فرهنگ و بافت جامعهشان) بخشید و هم اینکه آیندهای نیامده را مهیای حفظ این اسطورههای دوران رکود اقتصادی کرد. اما نکته اینجاست که سالها گذشت و هزاره سوم از راه رسید و حالا در آستانه 130سالگی بحران قطاردزدها و 80سالگی بحران اقتصادی- بحران بانکدزدها، فقط نام کسانی باقی مانده که مقبولیت عامه را از سوی خود مردم دریافت کرده بودند.
اگر از بین تمام قطاردزدها فقط «جسی جیمز» هنوز هم مقبولیت عامه دارد در بین سارقان بانک نیز فقط «جان دیلینجر» کمی تا قسمتی به این عنوان مفتخر است. خود دیلینجر و دوروبریهایش تا سال 1933 برای مردم نهتنها شناختهشده نبودند بلکه چیزی جز یک مشت دزد پستفطرت به حساب نمیآمدند اما با نبوغ(!) ژورنالیسم محلی در شیکاگو و ایندیانا بود که ناگهان در یک بازه زمانی جان دیلینجر هم شد قهرمان ملی؛ چرا که او هم بهمانند جسی جیمز از دخل دولت میدزدید و به خلقالله رسیدگی میکرد.
و مردم، این مؤسسات و دولت را عامل اصلی بهوجود آمدن بحران اقتصادی میشناختند و هر که سبب تضعیف دولت میشد برای مردم یک قهرمان میبود. البته و اگرچه اصطلاح «دشمنان مردم» (Public Enemies) اولینبار توسط روزنامهها (با کمک تحلیلها و گزارشهایی که پلیس و مأمورین اداره تازه تأسیس اف.بی.آی انجام داده بودند) به سارقان بانک در دوران رکود اقتصادی داده شد اما همین ژورنالیسم محلی بود که نکته به نکته زندگی این سارقان را پوشش میداد و هر سرقتی را با آبوتاب فراوان و با فونتهای درشت در صفحههای اول کار میکرد. اعتقاد روزنامهنگاران این بود که در وضعی که مردم در بدترین شرایط زندگی هستند کسانی که دست به غارت میزنند فقط میتوانند دشمن مردم باشند اما از سویی طبقه فرودست جامعه و شاید نیمی از طبقه الیت جامعه نیز ایمان داشتند که این بحران و فلاکت بهدست زمامداران کاخ سفید و مدیران بانکها به سبب ندانمکاری و نداشتن حس مسئولیت صورت گرفته؛ از اینرو لذت میبردند از اینکه کسی یا گروهی بیاید و یک اردنگی جانانه نثار این زمامداران دولتی و مدیران اقتصادی کند.
اینگونه بود که در بسیاری از شهرهای کوچک و بزرگ ایالت ماساچوست و ایندیانا و حتی در خود شهر شیکاگو و «ایندیانا پولیس» مردم با جان دیلینجر و گروهش رفتار صادقانه داشتند و گاهی کمکشان هم میکردند و در مقابل، مأموران پلیس و کارآگاهان اف.بی.آی را سنگ قلاب کرده و آدرس عوضی میدادند. اما هرچه بود بین 1933 تا اواخر سال 1934 در یک بازه زمانی چهارده ماهه اف.بی.آی تمام این گروههای سارقان بانکها را زمینگیر کرد و تمامی آنها را کشت.
و آنچه باقی ماند یک جان دیلینجر بود که اسطوره ایالتی شد یا به عقیده برخی آمریکاییها اسطوره تمام آمریکا. درحالی که طبق گزارشهای اف.بی.آی حداقل در این 14ماه 135 گروه از سارقان بانک و در مجموع 750 نفر از آنها شناسایی شده بودند اما از هیچکدام از آنها (بهجز دیلینجر، بانی و کلاید و یکی دو نفر دیگر) حتی گوری هم بهجا نمانده!
کارگاه ژورنالیسم؛ پلیس قهرمان
آن بازه زمانی چهارده ماهه بهنوعی تثبیت اف.بی.آی و شناسایی و شناساندن آن به جامعه آمریکایی آن دوران هم محسوب میشود. درواقع پس از اینکه پلیسهای ایالتی و پلیسهای محلی که عمدتاً مربوط به وزارت کشور آمریکا میشدند طی دهه20 مدام سوتی میدادند، سران دولتی و زمامداران کاخ سفید مجاب شدند که یک پلیس مخفی گردنکلفت- بهزعم خود- که در هر کاری بتواند وارد شود و از ابزارآلات پیشرفته در کشف جرائم هم برخوردار باشد تشکیل دهند.
مقابله با سارقان بانک طی سالهای 1929 تا 1932 اگرچه عمدتاً با پلیسهای محلی بود اما در 2سال آخر اف.بی.آی وارد معرکه شد و طی 14ماه توانست بحران سرقت از بانکها را فروبنشاند و ضربشستی نشان دهد چرا که پیش از این هیچکس اعتباری برای این سازمان جدید قائل نبود. و البته مدتی طول کشید که «ژورنالیسم محلی» هم بیاید و پلیس را آگراندیسمان کند و از طریق روزنامهها خلقالله پلیسهای شهری را بشناسند.
از اینرو بهموازات جان دیلینجر و جلوهگریاش در ژورنالیسم محلی آن دوران، این ملوین پروسی کاپیتان اف.بی.آی بود که در «مطبوعات» طنازی میکرد. کار بدانجا کشید که ایندو در روزنامهها برای هم پیغام و پسغام میگذاشتند و برای هم و افراد طرف مقابل، خطونشان میکشیدند. با دستگیری بار دوم جان دیلینجر در اواخر سال 1932 این پلیس بود که بدجوری باد به غبغب انداخت. اما با فرار دیلینجر از زندان که طی آن
4 پلیس بختبرگشته را هم همین دیلینجر لاکردار ناکار کرده و کشته بود این بار، نیروی پلیس و همین ملوین پروسی بودند که بدجوری تشریف بردند توی قیف!
اما وقتی دوباره اف.بی.آی شروع به شناسایی و دستگیری و همچنین کشتن تعدادی از مشهورترین این سارقان کرد باز هم این ملوین پروسی بود که سوگلی ژورنالیسم محلی شده بود. «بانی پارکر» و «کلاید بارو» (بانی و کلاید) وقتی در می 1934 کشته شدند اف.بی.آی حداقل در ایالتهای جنوبی تیتر اول بود؛ این درحالی بود که در همین زمان روزنامههای فلوریدا، میشیگان، شیکاگو و حتی آریزونا فقط از جان دیلینجر مینوشتند. اما بههرحال از آنجاییکه هر داستانی که شروع میشود پایانی هم دارد سرانجام جان دیلینجر در 22 ژولای سال 1934 توسط گارد ویژه و مأمورین کاپیتان ملوین پروسی بیرون از سینمای بیوگراف در محله شرقی شیکاگو شناسایی شد و تا خواست اقدامی کند به یک آبکش تمامعیار تبدیل شد. این شکار بزرگ ملوین پروسی آنقدر سروصدا کرد که حتی روزنامههای ایالتهای فلوریدا هم پروسی را تقدیس کردند.
روزنامههای شیکاگو هم نصفبهنصف به دیلینجر و پروسی پرداختند. هرچه بود دیلینجر مرده بود و پروسی بهعنوان یک کاپیتان جوان اف.بی.آی آینده داشت. اتفاقاً بعد از مدتی همینگونه شد و شنل قدیسی و ردای قهرمان ملی بر دوش ملوین پروسی انداخته شد تا آنجاییکه در 22اکتبر 1934 و مدتی بعد در 27نوامبر همان سال بهترتیب «فلوید» و «نلسون» 2 دستیار مهم دیلینجر نیز توسط پروسی آبکش شدند. اینگونه بود که پروسی به عرش اعلا رسید و تا یکی دو سال بهویژه در سالگردهای این دستگیریها و هلاکت سارقان، پروسی تیتر یک بود. ولی هر چه بود این دوران تمام شد و آمریکا چند سال بعد وارد جنگ جهانی دوم شد و قهرمانان یک وجهی دیگری هم زاده شدند و پروسی هم از یادها رفت ولی این پایان کار نبود.
یک اتفاق بامزه این بود که هم «دشمنان مردم» یعنی سارقان از نظر دولتیها و مأموران اف.بی.آی و مهمتر از همه از دیدگاه ژورنالیسم محلی آن دوران و هم باز «دشمنان مردم» از نظر جامعه و باز هم از نظر ژورنالیسم محلی آن دوران، همگی همسنوسال بودند که به تور هم خوردند. عمده آنها متولدین 1901 تا 1905 بودند؛ از اینرو ملوین پروسی که در 31سالگی کاپیتان ارشد اف.بی.آی شده و بسیار زود رخت و قبای قهرمان ملی را بر تن کرده بود حوصلهاش سر رفت و نتوانست ادامه دهد.
یعنی در سال 1960 و در 56سالگی رفت پشت حیاط منزلش و با یک شاتگان پر قدیمی نشانهگیری کرد روی کله مبارک و در کسری از ثانیه، مغزش را پراند. او 20 سال بود که دیگر مورد توجه نبود و مقبولیت عامه را از دست داده بود. اما باز هم ژورنالیسم محلی دستبردار نبود. چرا؟ چون فردای این داستان در 29فوریه 1960 عمده روزنامههای ایالتهای مختلف در آمریکا یک تیتر داشتند: «ملوین پروسی با اسلحه جان دیلینجر خودکشی کرد». یعنی هنوز دیلینجر قهرمان است اما پروسی نه؛ هرچند مطبوعات واشنگتن و ایالت پنسیلوانیا و همچنین نیویورک شنل قهرمانی را هنوز برازنده ملوین پروسی میدانستند.
بههرحال اسطورههای یکوجهی در جامعه آمریکا اینگونه بهوجود میآیند؛ مقبولیت عامه گاهی از آنها کنده میشود و گاهی و برای بعضی هم یادگار میماند. این روندی است که ژورنالیسم محلی در مغربزمین و در ینگه دنیا حداقل 130سال است که ادامه میدهد.
کارگاه اسطورهسازی؛ جسیجیمز
از ابتدای دهه30 بحث اسطورهسازی توسط ژورنالیستها به اوج خود رسیده بود. پیش از این نیز این کار توسط ژورنالیستهای ایالتهای شمالی و بهویژه در ایالت میسوری دههها قبل انجام گرفته بود. مهمترین اسطوره آمریکایی جماعت که قهرمان ملی هم باشد نه فقط قهرمان یک ایالت و یا فقط یک شهر از یک ایالت، جسیجیمز (1882-1847) است؛ یک دهقانزاده اهل کلی کانتی میسوری که به نوعی و احتمالا اولین رابینهود عصر جدید لقب گرفته است.
جسیجیمز بعد از جنگهای داخلی آمریکا کمکم شروع کرد به کارهای خلاف و سرقت و امور تبهکاری و بزهکاری. او که بین سالهای 1861 تا 1865، کمی تا قسمتی در جریان جنگهای داخلی جنگیده بود پس از پایان جنگ به کمک برادر و برادرزادهها و نزدیکانش رفت سروقت قطارها و عمدهترین کارش سربهسرگذاشتن با قطارهای مسافربری «یونیون پاسیفیک» بود.
مشهور بود که روزنامههای آن زمان و عمدتا بعد از سال 1876 تیترهای مهمشان مربوط به دارودسته جسیجیمز و تیترهای اولشان مربوط به خود او بوده است. شیکاگو تریبیون، بوستون گلاب و روزنامه «میسوری» نهتنها کل جریانات سرقت و تقسیم اموال بین مردم را که توسط جسیجیمز انجام شده بود تحت پوشش قرار میدادند که بسیاری از داستانهای سرقت، حتی ساختگی هم بودند. اما عمده شهرت ژورنالیستی جسی جیمز جدای از مرگش و نحوه کشتهشدنش برمیگردد به اینکه او همواره یکسوم اموال دزدی را برای خود و گروهش برمیداشت و بقیه را به مردم میداد!
ضمن اینکه پدر شرکت یونیون پاسیفیک را درآورده بود؛ شرکتی که سالهای سال بود که مجری راهآهن سرتاسری ایالات متحده آمریکا شده بود و نهتنها نزد سیاستمداران بلکه نزد عامه مردم هم منفور بود و بدنه جامعه آمریکایی اعتقاد داشت که مدیران یونیون پاسیفیک مزارع و راهها و مراتع مردم را به زور گرفتهاند و همچنین برای هر کیلومتر زیرساخت و ریلگذاری دهدوجین سرخپوست بینوا را فرستادهاند آن دنیا!
از این رو بود که چون جسیجیمز از یونیون پاسیفیک میدزدید و چون این شرکت بهراستی بدنام و منفور بود و چون جسیجیمز مال دزدی و اموال غارتشده را با مردم تقسیم میکرد و همه اینها تحت جریان ژورنالیسم سالهای 1876 تا 1881 قرار داشت و به سمع و نظر مردمان میرسید، باعث میشد جسیجیمز یک قهرمان جلوه کند. آنچه ژورنالیسم محلی هدایت کرد تبدیل یک دزد به یک قدیس بود. برای مردم و جامعه ژورنالیستی آن دوران جسیجیمز فقط یک روی سکهاش قابل احترام است و همین یک روی سکه در تاریخ مانده است؛ چنان که تا الان که دقیقا 129سال از زمان مرگ جسیجیمز میگذرد و این کشور فراز و نشیبهای زیادی طی کرده هنوز که هنوز است او یک قهرمان ملی است.
وقتی جسیجیمز کشته شد آن هم توسط یکی از مریدان و شیفتگانش (پستفطرت بزدلی به نام رابرت فورد) به شهادت روزنامههای آن دوران و عکسهای موجود و همچنین هزاران مقاله و صدها کتابی که درباره او به چاپ رسیده مردم ایالتهای شمالی و شرقی در ماتم به سر بردند و محلی که جنازه جسیجیمز نگهداری میشد، تبدیل شد به تالاری که در هر دقیقه 250نفر با پرداخت ورودیه یک دلاری وارد و خارج میشدند.