داستان فیلم، روایتگر زندگی چند خانواده است که برای گذران تعطیلات به شمال کشور سفر کردهاند. دوستان احمد که پس از سالها زندگی در آلمان به ایران بازگشته، در تلاش هستند تا همسری برای او بیابند؛ به همین خاطر یک معلم مهدکودک به نام «الی» با دعوت «سپیده» به همراه دیگران به این سفر آمده است اما پس از ناپدیدشدن الی در ساحل دریا ماجرا به یک تراژدی تبدیل میشود و هر کس در مورد این مسئله به قضاوت میپردازد و دیگری را مقصر میداند. تا آنکه جمع به خاطر منافع خود، تصویری منفی از «الی» ارائه میدهند.مطلب حاضر با توجه به هسته محتوایی فیلم؛ یعنی امکان قضاوت درباره دیگران به ارائه تحلیلی فلسفی از آن دست زده است.نویسنده با بهرهگیری از آرای ویتگنشتاین و نیچه این امکان (قضاوت) را به چالش میکشد. این مطلب را میخوانیم.
همه مخاطبان درباره الی پس از پایان فیلم میفهمند که قضاوتکردن اشتباه است و این پیام اصلی فیلم است اما بسیار اندکند آنان که این سؤال را از خود بپرسند که «فیلم چگونه ما را به این نتیجه میرساند؟ این داستان چگونه خود را تعریف میکند که اشتباه و پوشالیبودن قضاوت را ملموس و زنده با شناخت هنری، میشناساند؟»میتوان گفت
درباره الی از آنگونه داستانهای شگفتی است که برای بیان مسائلی بغرنج آفریده میشوند تا مسئله با مثالی از هنر فهمانده شود.
نگرش نسبینگرانه داستان، آنجا پررنگتر میشود که اصغر فرهادی نویسنده و کارگردان فهیم و توانای فیلم در پاسخ تماشاگری که از دروغ یا راستبودن اعتراف سپیده در انتهای داستان پرسیده بود، این مقایسه را مطرح کرده بود که آیا پزشکی که در فرهنگ غرب مرگ پیشبینیشده و زودهنگام بیمار را به او میگوید راست میگوید یا یک پزشک ایرانی که آن را از بیمار پنهان میکند؟ سؤال اصلی این است که «آیا میتوان قضاوت کرد؟»
از دیدگاه عقلگرایان از آنجا که اصل استدلال عقلانی، تجربه و رویارویی مستقیم با واقعیت است بنابراین ملاکی یکه و قطعی برای داوری میتوان یافت؛ ملاکی که از استدلال و تجربه واقعیت ناشی میشود و مطلق است. اما آنان خود نیز میدانند که تکیه بر «استدلال عقلانی و تجربه و رجوع به واقعیت» اصلی است که بر سر آن بحث نمیکنند و آن را بهسان امری بدیهی فرض کردهاند. ایشان میدانند که پذیرش این اصل مربوط به ایمان و باور است نه عقل و امری است «اخلاقی». به عبارت ساده آن که به خود جرات قضاوت میدهد، میپندارد که میداند و از آنرو معیار سنجشی قطعی در اختیار دارد که میتواند با آن بسنجد و داور باشد؛ اما اگر گفته شود که آن ملاک قطعی نیز پیشساختهای انسانی است که در جهت انسانیکردن جهان ساخته شده آنگاه او به چه اعتباری میتواند قضاوت کند؟ اما فیلم از نقطه بسیار خطرناکی مسئله را مطرح میکند و مخاطب را به چالش میکشاند.
او از این گستره باز شروع نمیکند که از مقایسه دو فرهنگ متفاوت به ناهمگونی نظامهای عقلانی و شناختی آندو برسد و نتیجه بگیرد که قابل قیاس نیستند بلکه در داخل یک نوع فرهنگ خاص به عدمامکان قضاوت میپردازد و از نقادانهترین دیدگاه فلسفی میآغازد که بهدلیل خطر آن (فلسفه) ترجیح میدهد در آستانهاش سکوت کند. این پرتگاه با این سؤال آغاز میشود که «آیا فقط یک نوع انسان وجود دارد؟»
از عدموجود حقیقت یگانهای برای داوری به این نتیجه میتوان رسید که «انواع گوناگون کارکرد عقلی» میتواند وجود داشته باشد. حتی نسبینگران نیز سعی کردهاند کارکرد یگانه عقل انسانی را فرض حرکت خود قرار دهند و آن را بهعنوان اصل عزیمت بپذیرند اما این اثر هنری، بهرغم اینکه بسیار خطرناک مینماید چنان عادی و بیخطر میآغازد که تفاوتهای شناخت تیزبین هنری را مینمایاند. داستان در تمام لحظات خود قضاوتکننده را معلق نگه میدارد و با این کار به او میفهماند که قضاوت چقدر میتواند پوشالی باشد. این بازی تنها درون داستان اتفاق نمیافتد؛ مخاطب نیز سخت در پی قضاوت است. او از اینکه به او بفهمانند تمام شناختش از چیزها نمیتواند اسبابی برای شناخت و قضاوت باشد کلافه و عصبانی میشود.
نیچه میگوید: بهراستی روشن نیست ما که از دانش مطلق بیبهرهایم چگونه میتوانیم قضاوت کنیم یا «ما که نمیدانیم هستی چیست» براساس چه چیز قضاوت میکنیم. ما حتی در مورد بدیهیترین گزارهها، هنگامی که از زبان آغاز میکنیم و وقتی به یقین میرسیم، فقط «نمیدانیم که چگونه میتوانیم اشتباه کرده باشیم» نه اینکه یقین داشته باشیم که هرگز اشتباهی در آن مورد یقینی اتفاق نیفتاده است و این در بدیهیترین احکام شناخت من صادق است.
ویتگنشتاین با توضیح مراحل بدیهیشدن گزارهها برای انسان، یقین را با درستی گزارهها یکی نمیداند. او اینگونه توضیح میدهد که ما گزارههایی را که نتوانیم بفهمیم که چگونه ممکن است در آنها دچار اشتباه شده باشیم، قبول کرده و در خود تثبیت میکنیم و آنها را بدیهی میشماریم؛ بنابراین ما نمیتوانیم حتی حوزه بدیهیات خود را فارغ از اشتباه فینفسه بدانیم.
این سبب میشود ما تمام حوزههایی را که با فرضگرفتن این بدیهیات، استدلال بر پایه آنها بنا میشود فارغ از اشتباه ندانیم و همواره در سایه این عدمقطعیت حرکت کنیم؛ بنابراین چگونه میتوانیم با دلایلی که بر پایه این احکام بدیهی بنا شدهاند درباره دیگری داوری کنیم در صورتی که حتی به فرض قضیه که منتج از احکام بدیهیاند نمیتوان مطمئن بود چه برسد به نتایج آن! در واقع شکافی که بین توانایی تخمین درستی گزارهها از نظر انسان و درستی فینفسه گزارهها وجود دارد امکان اظهارنظر قطعی را از انسان گرفته است.
داستان فیلم تذکر میدهد که وقتی هر انسان بهصورت کاملا شخصی، خودش ملاک شناخت جهان را برای خود میآفریند و با آن ملاک، جهان را میشناسد و در آن حال، خود از چگونگی آفرینندگی این ملاک آگاه نیست، دیگری چگونه میتواند از چارچوب شناخت او جهان را ببیند؟ از این نظرگاه شناخت تمام افراد یکتا و یگانه است؛ اما عقلگرایان داستان بدون دردستداشتن اصلی مطلق، یک نظام ارزشی را برتر از نظام ارزشی دیگر میدانند. در واقع در اینجا قاضی در داوری بین نظامهای ارزشی افراد، نظام ارزشی خود را اصیل میداند.
آنها یکسری ارزشها را فراگیر میدانند و سایر ارزشها را با آنها مقایسه میکنند. اما فوکو در تاریخ جنسیت نشان داده که غریزیترین رفتارهای انسان بهشدت وابسته به فرهنگ است. داوران داستان، نظام ارزشی عقل خود را در فهم و تحلیل سایر نظامها چنان توانا میدانند که میپندارند میتوانند نظامهای ناسازگار با خود را هم بشناسند.
اما انگیزه اصلی داوران داستان چیست؟ سود. تاثیر بیماری سود ناشی از منش اجتماعی صنعتی، در پس تمام داوریهای جمع داستان پیداست. این منش که ما را ناخودآگاه به انتخاب سود هدایت میکند از عقل و ارزش برای استتار استفاده میکند. در نهایت داستان به این نتیجه میرسد که ما در مورد احکامی که محصول و نتیجه نگرشی کاملا ناآشنا با دانایی ما هستند قادر به قضاوت نیستیم. وقتی نمیتوانم تجربه دیگری را درک کنم که ممکن است کاملا متفاوت با من بیندیشد و براساس تجربههایی ناشناخته از من زندگی کند، پس نمیتوانم زندگی او را بشناسم و دربارهاش قضاوت کنم.
من که تنها در کالبد تجربیات و استدلالات و آگاهی خودم زیستهام چگونه میتوانم خودم را در شرایط او زیسته بدانم و درحالیکه از منظر نظام دانایی او جهان را تجربه نکردهام چگونه میتوانم کارهای او را قضاوت کنم؟ فیلم در واقع از منتقدانهترین پنجره نسبیگرایی مینگرد؛ آن منظری که میگوید نهتنها من نخواهم توانست تجربه، جهان و دیدگاه دیگری را ولو اینکه در فرهنگ من زندگی کرده بشناسم بلکه حتی خودم نیز نمیتوانم حقیقت را بدانم و بفهمم که آیا من هستم که چیزی به نظرم حقیقت میآید یا اینکه در بازی حقیقت، به پندارهایی که از یادمان رفته پندارند، حقیقت گفتهام.
از نظر فیلم، قضاوتهای ما در مراحلی که شناختمان نسبت به یکدیگر جنبه حیاتی دارند، اشتباه و پوشالی است؛ حتی در مورد کسی که او را برای زندگی مشترک مناسب تشخیص دادهایم. مسئله این است که چرا ما فردی را که مطابق الگوی ارزشی ما رفتار نکرده نمیتوانیم لایق فداکاری و مرگی زیبا بدانیم؟ فقط به این دلیل که او از خط قرمزهای ایستارهای اخلاقی ما رد شده است، سرنوشت محتوم و بدعاقبتی را برایش مقدر میدانیم و نمیپذیریم که او میتواند اینگونه، عاقبت به خیر شود.