آنقدر ناگهانی مرد و آنچنان سریع به خاکش سپردند که همه باور کردند ساواک، ناکارش کرده است؛ دست کم اینطوری چو افتاد؛ چنان که جلال، همین چو را برای تختی انداخت و صمد بهرنگی.
شمس آل احمد که یک روز بعد به اسالم رسید و با همان آمبولانس جلال برگشت، هنوز میگوید جلال را کشتند؛ غیراز کتاب «ازچشم برادر» در بیشتر گفتوگوهایش بهخصوص بعد از انقلاب هم مدام این را میگوید، اما همسر جلال، سیمین دانشور، بهجز «غروب جلال» در بیشتر حرفهایش هم تن خسته جلال را مقصر میداند که زیر آن همه بزرگی روح، زه زد.
چه او را کشته باشند و چه خود به مرگ طبیعی رفته باشد، حالا 40 سالی میشود که جلال در گوشه قبرستانی مسقف، زیر سنگی خفته، که فقط یک امضای ساده دارد؛ امضایی که پای کتاب هایش میزد که همچنان هست، چاپهای پشت سرهم و پیدرپی.
در این 40 سال خیلی گفتهاند از جلال که چه کرد و از کجا به کجا رسید یا از ناکجا به کجا رسید.
گفتند و هرکس از منظر چشم خود جلال را به دیدن نشست و برخی دیگر به نام جلال کاسبی به راه انداختند و...
اگرچه بودند مثل اخوان ثالث، که همان روزها گفتند از صف ما چه سری رفت و گرامی گهری/ من چه گویم که چهها بود جلال؟
و حالا ما با جلالی روبهروییم که هرکس او را به سمت خود میکشد تا انگش کند و بر تارک حزب و گروهش بزند تا شکوه محفلشان شود. فارغ از اینکه او فقط جلال بود. جوانی با سری پرشور که برای ایدهآلهایش یک روز سراغ حزب توده رفت و روزگاری دیگر آرمانهایش را در جبهه ملی میجست و دست آخر سرخورده از کودتا و حزببازیها، به نوشتههایش پناه برد تا سرگذشت کندوها و مدیر مدرسه و غربزدگی و الخ را بنویسد.
جلال گرچه این ور و آن ور زد اما زیر بیرق هیچ گروهی سینه نزد تا جاودان شدنش در یادها برای همین شود. آنگونه که خودش میگوید در اوج کار ملی شدن نفت، وقتی با دیگر سران موج سوم به دیدن مصدق میرفتهاند، برخلاف اشتیاق آنها، حاج سید جوادی را کنار میکشد و دوتایی در خیابان کاخ آن موقع، جایی دیگر غیراز خانه مصدق میروند. و جلال همین بود که زیر بلیت کسی نرود.