دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۸ - ۱۶:۴۱
۰ نفر

فرورتیش‌رضوانیه: خسته هستید. وقتی وارد آپارتمان می‌شوید، چندین کفش را کنار جاکفشی می‌بینید و پی‌می‌برید که میهمان دارید.

سعی می‌کنید حدس بزنید که چه کسانی در خانه‌تان هستند.

پشت دیوار سالن پذیرایی تکیه می‌دهید تا بدون این‌که کسی شما را ببیند، به صداها گوش دهید. ولی همه جومونگ تماشا می‌کنند و کسی کلامی حرف نمی‌زند. با خودتان فکر می‌کنید حالا که آن‌ها شما را ندیده‌اند، بهتر است خودتان را آفتابی نکنید و به اتاق‌تان بروید و بخوابید.

فردا تعطیل است و دل‌تان می‌خواهد تا ظهر بخوابید. نیم‌ساعت بعد با صدای جیغ از خواب می‌پرید. فکر می‌کنید صدا را در رویای‌تان شنیده‌اید، اما دوباره چشم‌هایتان را باز می‌کنید و می‌بینید که خواهرتان روی زمین افتاده است. به طرف او می‌روید. در همان لحظه بقیه هم سر می‌رسند. خواهرتان که برای برداشتن چیزی داخل اتاق آمده بود، ناگهان با دیدن شما که روی تخت خوابیده بودید، وحشت کرد و جیغ کشید. به او آب‌قند می‌دهید تا حالش بهتر شود.

مادرتان از این‌که حاضر نشدید سلام‌و‌علیک کنید و یواشکی به خانه آمدید و یک‌راست داخل تخت‌تان رفتید، عصبانی می‌شود و قهر می‌کند و می‌رود. اما پدرتان می‌گوید که شما را درک می‌کند، ولی باید همسرش را به خانه برساند. از خواهرتان عذرخواهی می‌کنید، ولی او که هنوز قلبش تند می‌زند، جوابی نمی‌دهد و می‌رود.

همسرتان که از گرفته‌شدن حال مادرتان خوشحال است، قول می‌دهد فردا برای‌تان هر غذایی که دوست دارید را درست کند. ترجیح می‌دهید بعداً درباره اتفاقات امشب فکر کنید. دوباره دراز می‌کشید تا بخوابید.

ساعت‌9 صبح با صدای گریه همسرتان از خواب بیدار می‌شوید. مطمئن هستید که مادرتان کاری کرده که اشک او را در‌آورده است. اما همسرتان می‌گوید که پدربزرگش فوت کرده است. خیلی ناراحت می‌شوید. یادتان نمی‌آید آخرین بار کی او را دیدید. از خودتان خجالت می‌کشید که حالا باید برای شرکت در مراسم ختم، به خانه‌اش بروید.

 همسرتان لباس می‌پوشد و می‌گوید که باید همین الان حرکت کنید. به او می‌گویید که اتومبیل‌تان دست برادرتان است و به‌خاطر وقایع  دیشب مطمئن هستید، نمی‌تواند آن را پس بگیرید. پیشنهاد می‌کنید با یکی از فامیل‌های همسرتان به آن‌جا بروید، اما او می‌گوید که همه صبح زود حرکت کرده‌اند و آن‌قدر جیغ می‌کشد که حوصله ندارید دنبال راه دیگری بگردید. دو کاسکت از داخل کمد برمی‌دارید تا با موتورسیکلت‌تان به آن‌جا بروید.

در میان راه وقتی به پمپ‌بنزین می‌رسید، همسرتان می‌پرسد: «چرا از وقتی آمدیم بیرون، مردم به ما خیره شده‌‌اند»؟! شما می‌گویید که به‌خاطر کاسکت‌های طلقی جیوه‌ای و خوشگلی است که به‌سر دارید. به راه‌تان ادامه می‌دهید.

‌‌یک‌ساعت بعد به شهر محل سکونت خانواده همسرتان می‌رسید. در، طبق معمول باز است. از پشت پنجره حیاط، افراد فامیل همسرتان را می‌بینید که گوشه خانه نشسته‌اند و خرما و حلوا می‌خورند. به همسرتان می‌گویید، داخل برود تا شما ابتدا لباس بادگیر موتورسیکلتی را که به تن دارید، دربیاورید، بعد بیایید.

به انتهای حیاط می‌روید تا به دور از چشم دیگران، پیراهن مشکی را به‌تن کنید. وقتی دست می‌برید تا زیپ بادگیر را باز کنید، کسی را می‌بینید که داخل انباری قدم می‌زند. با دقت نگاه می‌کنید و پدربزرگ را می‌بینید. مطمئن هستید که اشتباه نمی‌کنید و خودش است. سرتان گیج می‌رود. شک ندارید که به‌خاطر اتفاق دیشب تنبیه شده‌اید.

بلافاصله با خواهرتان تماس می‌گیرید و از او عذرخواهی می‌کنید و می‌گویید که برای جبران کار بد دیشب‌تان حاضر هستید، اتومبیل‌تان را به او قرض بدهید. خواهرتان قبول می‌کند و قرار می‌شود که با مادرتان هم صحبت کند تا قضیه حل شود. هیچ‌وقت دل‌تان نمی‌خواست آن اتومبیل را به خواهرتان بدهید و فقط به رانندگی برادرتان اطمینان داشتید، اما باید حلالیت می‌طلبیدید تا روح پدربزرگ دست از سرتان بردارد.

داخل خانه می‌روید و به همه تسلیت می‌گویید و گوشه هال می‌نشینید. یک ساعت بعد باقی افراد فامیل هم می‌رسند. کسی حوصله حرف زدن ندارد. همه از فوت پدربزرگ شوکه شده‌اند. از دیگران می‌شنوید که آن اتفاق در اثر عارضه قلبی رخ داده است. وقتی در ذهن‌تان خاطره‌های گذشته را مرور می‌کنید، ناگهان می‌بینید که دوباره روح پدربزرگ وارد هال می‌شود و به طرف‌تان می‌آید.

از جای‌تان بلند می‌شوید و فریاد می‌کشید. نمی‌دانید چه‌طور به بقیه ثابت کنید که او را می‌بینید، اما چند لحظه بعد متوجه می‌شوید بقیه هم حال شما را دارند و همه به دیوار چسبیده‌اند و داد می‌کشند. ناگهان پدربزرگ می‌ایستد‌ و می‌گوید: «حتماً من باید بمیرم تا شما این‌جا دور هم جمع بشوید؟! خجالت بکشید»!

چند‌ثانیه بعد در‌حالی‌که اشک‌تان در‌آمده، به طرف پدربزرگ می‌روید و او را در آغوش می‌کشید و عذرخواهی می‌کنید. شما فقط به این فکر می‌کنید که اگر یکی از دوست‌های‌تان این‌جوری با شما شوخی کرده بود، حتما الان به جرم ضرب‌وشتم او در بازداشتگاه بودید.

هنگام صرف ناهار، یکی از فامیل‌های همسرتان می‌گوید که موتورسیکلت‌تان را در  جاده دیده ، ولی فکر نمی‌کرد که شما باشید، سپس درباره مشخصات فنی آن از شما سوال می‌پرسد. با اشاره به او می‌فهمانید که بعدا صحبت می‌کنید. در همین لحظه یک‌نفر دیگر می‌گوید: «ما صبح زود بیدار شدیم و راه افتادیم، ولی شما تا لنگ ظهر خواب بودی و بیدار که شدی یک استارت زدی و بعدش این‌جا بودی. کسی که موتور شما را داشته‌باشد، باید هم زودتر از ما برسد».

همسرتان که به شما مشکوک شده، وقتی می‌فهمد بدون اجازه او موتورسیکلت سنگین خریده‌اید تا در مسابقات شرکت کنید، ناگهان از سر سفره بلند می‌شود و می‌رود. او همیشه مخالف حضور شما در پیست بود و حالا همه چیز لو رفت.

به حیاط می‌روید و یک گوشه می‌نشینید تا به بدبختی‌تان فکر کنید. شما برای دیدار پدربزرگ به آن‌جا آمدید و 4‌ماه پنهان کردن موتورسیکلت جدید از همسرتان، تنها یک‌هفته پیش از مسابقه لو رفت و حالا همسرتان می‌داند که موتورسیکلت سنگین چرخ‌های پهن دارد و شما هم آن را خرید‌ه‌اید و هر کاری می‌کند تا از مسابقه انصراف دهید.

عصبانی هستید. موبایل‌تان زنگ می‌زند. برادرتان است و می‌گوید خواهرتان چند‌دقیقه قبل با Hummer شما از بالای پارک‌وی روی سقف یک‌206 پلیس راهنمایی‌و‌رانندگی افتاده که همیشه زیر پل پارک است.

همشهری مسافر

کد خبر 90477

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز