یکتفاوت جزیی بین اول مهرماه سال1387 با دیگر روزهای این سال است و آن هم کمی به فکر فشار وارد کردن برای تغییر در وضعیت خودمان است. سخن این شماره همشهریزندگی درباره همین موضوع، یعنی کمی فکر کردن است.نوستالژی یعنی همه آن لحظاتی که طی سالهای سال، به اتفاقی تکرارنشدنی تبدیل شد و هرچه میگذرد به زیباییاش افزوده میشود و گرد پیری به رویش نمینشیند.
نوستالژی مهرماهانه هم این بود. اول مهر و بوی پاییز و بوی کاغذ و بوی پاککن و رخت و لباس نو و جاذبه مدادرنگیهایی که هیچوقت مال من به بیش از 12رنگ نرسید و آرزوی یکی از اون جعبه بزرگهاش هنوز که هنوزه به دلمه.یکی میگفت :مهر که میشه من بیشتر از همه دلم برای بابای مدرسه تنگ شده. بابایی که دیگه بعید میدونم اجل بهش مهلت داده باشه تا این روزهایی که تخممرغ هم برای جیب آدم شاخوشونه میکشهرو ببینه، بابایی که نمیدونم واسه تمام اذیتایی که کردیم مارو نبخشیده یا همون موقع با خنده ما خندیده و با یک استغفرا... بلند همه چیرو فراموش کرده.
بزرگتر که میشی برات اول پاییز و اول بهار، یه طعم داره. یه کم که دیگه بزرگتر میشی، اول پاییز و اول بهار برات بدون طعم میشه. شاید طولی و عرضی بزرگ شده باشم، ولی نمیخوام اونقدر قد بکشم که این روزها برام بیطعم و مزه بشه. دوست دارم اونقدر بچه بشم که هنوز اضطرابِ کلاسبندی شدنرو توی وجودم حس کنم. دوست دارم اونقدر بچه بشم که با خوندن هر اسم، دلم هُری بریزه پایین و هی با انگشتهام تعداد دوستهایی که با هم توی یه کلاس میافتیمرو بشمرم.
دوست دارم دوباره دیکته بنویسم. از چوپانهای دروغگوی عصر دیجیتال بنویسم و هربار گول خوردنهای خودمون و باز هم دروغ گفتنهای چوپان زندگی ما. از دهقانهای فداکاری بنویسم که بیخیال گندم و جو و روستا و آبادی و کدخدا توی میدون ونک دارن CD فیلمای روز دنیارو میفروشن.
دوست دارم از بعبع گوسفندان حسنک که سالهاست توی این آبادی گم شدن، بنویسم. از کتاب بارون خورده کبرا و تموم تصمیمهای بزرگی که بعد از خوندن تصمیم کبرا گرفتم، بنویسم. میخوام این روزها بچه بشم تا از اون روباههایی که برای زاغ و سار و اردک و مرغ عشق و بلبل و خروس و یابو و هرچی که میخزه و میپره، کمین کردن، بنویسم.
راستی؛ این روزا که اول مهر نزدیکه و منم قراره از نوستالژی اون روزهام بنویسم، اگه معلمی پیدا بشه تا موضوع انشارو «علم بهتر است یا ثروت» انتخاب کنه، دیگه میدونم چی بنویسم. به نظرم حالا فرق این روزگار با روزگار آقای واقفی، معلم کلاس چهارم دبستان من همینه که اول امتحان میگیرن و بعد درس میدن. فکر کنم حالا دیگه اینقدر بزرگ شدم که روزگار اسممرو بذاره توی لیست اونایی که باید ازشون امتحان بگیره.
میخوام اونقدر بچه بشم که 2 به اضافه 7 رو با انگشتهام جمع کنم. 8تا پرتقال داریم، 5تاش رو میدیم به علی، حالا چندتا پرتقال داریم؟ اصلا میخوام اونقدر بچه بشم که همه پرتقالهارو بدم به علی.تصویر صفحه قبلی اتوبوسی را نشان میدهد که برحسب اتفاق رنگش آبی است.
این اتوبوس که مدل تندرو نیست و اتوبوسی قدیمی است، چرخ دارد و پنجره و احتمالاً چندتایی مسافر. شما که اهل نوستالژی هستید و با دیدن این تصویر گل از گلتان شکفت و یاد مدادرنگیهای دوران بچگیتان افتادهاید، بفرمایید این اتوبوس به سمت راست میرود یا به سمت چپ؟
اصلاً میتوانید تصور کنید که اگر الان اتوبوس نقاشیشده مقابلتان، جان داشت به کدام سمت حرکت میکرد؟ بهتر نیست بیخیال نوستالژی شوید و کمی هم به فکرتان فشار بیاورید؟ میدانید این نقاشی یکی از سوالات اولیه یک مرکز پیشدبستانی در فنلاند بوده است؟
بچههای خردسال مثل برخی از شما چندثانیه به عکس خیره نشدند و یاد بچگیهایشان هم نیفتادند و با استفاده از حس نوستالژی و اینکه خیابانهای ما چه مدلی طراحی شدند و این حرفها، نگفته بودن اتوبوس به راست حرکت میکند! پاسخ برای آنها که به جای نوستالژی نوستالژی کردن، کمی به ذهنشان فشار آورده بودند، «چپ» بود.
اتوبوسی که در ورودیاش معلوم نباشد، به سمت چپ میرود و این مطلب خیلی ساده و واضح است.میدانید کارشناسان دلیل این اتفاق را چه میدانند؟ استفاده از سیستم حملونقل عمومی در روزهای مدرسه، در اکثر کشورهای مدرن دنیا به اتفاقی معمول و عینی تبدیل شده و طبیعی است که یک فرد میداند از کدام قسمت باید سوار ماشین شود و از کدام قسمت پیاده.
شما که احتمالاً مدعی داشتن نوستالژیهای فراوان از مهرماه هستید، میدانید روز اول مهر چه اتفاقاتی جزو روال معمول زندگی در روزهای مدرسه است؟ روش زندگی کردن در روزهای مدرسه را بهخوبی میدانید و با شرایطش آشنا هستید؟ میدانید که خودرویی که سوار میشوید چهقدر کرایه میگیرد و درِ ورودیاش کدام طرف است و تا کجا میرود؟ اصلاً بهتر نیست به جای نوستالژی، کمی به واقعیات روزهای مدرسه هم فکر کنیم؟ این هم حرفی است بههرحال...
اینها آن قسمت از زندگی بود که گفتیم دلنشین است و طعم خاصی دارد. قسمت دوم زندگی، اما جایی بود که عرض کردیم بیمزه میشود. یعنی روزهایی که اول مهر چندان استرس کلاسبندی و رفیق و دوست و همشاگردی و بازی قلعه و لیلی و فوتبالدستی روی میز کلاس نداشتیم.
روزهای آقا و خانوم شدنمان. روزهای دانشگاه رفتنمان. یکی میگفت اگر دانشجوی شهرستانی باشی و در مسیر رفتوآمد کنی، اول مهر خودت را میبینی و رفتگران زحمتکش و سربازهایی پرشتاب برای رسیدن به پادگان. این هم نوع خاصی است از نوستالژی تراشیدن برای زندگی اول مهر. به شخصه جزو آن دسته از دانشجویانی بودم که اول مهر به دانشگاه رفتن را تجربه نکردم، کمتر هم دیدهام کسی موضوع اول مهر و لباس نو و مداد و خودکار و جزوه را بهعنوان یک اتفاق ویژه انجام داده باشد.
زندگی در روزهای ابتدایی مهرماه برای دانشجویان، اتوبوس را به یاد میآورد و کلاس درس و جزوه و استاد. روش زندگی هم -اگر بنا به دانشگاه رفتن از همین روزهای اول باشد- مثل بچههای مدرسه است. صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار میشوید، تقویم تاریخ گوش میکنید یا صبح بخیر تهران را میبینید. صدای همزدن چایی را حتماً میشنوید.
لقمه در دست راست و لنگه کفش در دست چپ از در خانه خارج میشوید. شلوغی خیابان را میبینید و به اشتباه لبخند میزنید از این همه زنده بودن شهر و اشتیاق مردم برای رفتن به محل کار و درس(و احتمالاً حواستان نیست فردا و پسفردا و روزهای دیگر هم آش همین آش است و کاسه همین کاسه)، روز اول کار و درس را با لبخند میگذرانید و باز هم در همان شلوغی به منزل بازمیگردید.
در این میان فقط یکچیز میماند، آنهم آداب و روش و فرهنگ زندگی در این روزها. این یکی جدا از نوستالژی و فکر و دغدغه به شخصیت واقعیمان برمیگردد. به اینکه در همین ابتدای سال(از نوع تحصیلیاش) بدانیم با دیگران چگونه ارتباط برقرار کنیم و به طور کل درک زندگی در شهر را داشته باشیم.
این نکته مهمی است که اگر روز اول مهر وارد خیابان شدیم با دیدن اولین اشتباه ماشین جلویی، دستمان را روی بوق نگذاریم و اطلاعات بسیارمان درباره آبا و اجداد طرف را به رخ نکشیم. مهمتر اینکه یک بار هم شده میتوانیم امتحان کنیم لحظاتی را که با دیدن یک همشهری، لبخند بزنیم و سلام کنیم. رسمی که بارها شنیدهاید در کشورهای دیگر اتفاقی معمول است. لبخند زدن هم یک نوع زندگی خوب از سوی شهروندان تهرانی است که اول مهر بهترین زمان برای انجام آن است.
همشهری زندگی