شهر خاکستری
خیلی زود آفتاب طلوع کرد و من دیگر باید میرفتم. باید از جایی میرفتم که آسمانی خاکستری و تیره داشت، تنها روشنایی آسمانش من بودم و بس. هیچ ستارهای نه نزدیک من و نه هیچ کجای آسمانش نبود. دلم میگرفت. حیاطی نبود که با نور نقرهفام من زیبا و دلانگیز شود. ساختمانهای بلند و کوتاه و تنگ و بزرگ، همه جا را گرفته بودند.
میتوانستم بروم. فقط باید میتابیدم. به امید اینکه صبح شود و جای دیگری بروم، تابیدم. همیشه از تابیدن لذت میبردم، اما تابیدن روی ساختمانهای بیاحساس و خیابانهای سرد و خالی، لذتی نداشت. بغض گلویم را میفشرد. دلم میخواست گریه کنم.
تصویرگری: زینب توفیق فر،کرج
- لالا لالایی... ماه در اومد، ببین چه ماه قشنگی تو آسمونه! بخواب! لالایی...
این صدا از یک پنجره بیرون آمد، پنجره همین ساختمانهای بیرنگ و بیاحساس! چه صدای شیرینی بود! آن صدا آرامم کرد. با خودم گفتم: «یک نفر در این شهر خاکستری چشمش به من افتاد!» باد آرام وزید و ابرهای تیرهتر و خاکستریتر از آسمان را از نگاه من گذراند. از زیر ابر که بیرون آمدم، چشم دیگری هم من را دید. چشمانی پر از خاطره!
- وقتی که من همسن و سال تو بودم نازنین جان، شبهای چهارده میرفتم توی ایوان، ساعتها ماه کامل را تماشا میکردم، امشب هم ماه کامل است. نگاه کن!
توی همان خیابانهای سرد و خالی، کسی را دیدم که جارویی به دست داشت و برگهای خشک را جارو میکرد. سرش را بالا کرد و نگاهی به من انداخت، لبخند زیبایی زد و دوباره برگها را جارو کرد. باد وزید و شاخههای درختان را به حرکت در آورد. شاخههای درختان برگ نداشتند، ولی مثل آسمان بیستارهاش که در ظاهر خسته و بیروح به نظر میرسید، حس قشنگی داشتند. این شهر خاکستری آنطور که فکر میکردم نبود!
خیلی زود آفتاب طلوع کرد و من دیگر باید میرفتم. هر جایی میرفتم، نباید از روی ظاهرش دربارهاش فکر میکردم.
پارمیس رحمانی از تهران
گل درشت داستان
نویسنده این داستان ذهن خلاقی دارد و در بیشتر داستانهایش حرف تازهای برای گفتن دارد. اما یک اشکال در بعضی از کارهایش دیده میشود. او گاهی در پایان داستان جملهای میآورد که بیان کننده مفهوم داستان است. این جمله همچون یک گل درشت در داستان خودنمایی میکند. در صورتی که وقتی به متن توجه میکنیم، میبینیم این مفهوم که از آن با عنوان مضمون داستانی یاد میکنیم، در تار و پود داستان تنیده شده و خواننده هم بهخوبی متوجه آن میشود. پس لازم نیست نویسنده در پایان روی آن تمرکز کند.
زود باش
با سرعت از پلهها بالا میروم. از گرما در حال هلاک شدنم. صدای فریاد مادرم را میشنوم که میگوید: «زودباش بیا بالا. نون گرفتی؟» نفس نفس میزنم و تا میرسم بالا ده بار به این مهندس بد و بیراه میگویم که برای این برج دو هزار طبقه آسانسور نگذاشته است. در یک دستم نان و گوجهفرنگی و سیب زمینی است و در دست دیگرم کتاب و خیار و سیب. قبضهای آب و برق هم در دهانم جا خوش کردهاند. عرق از سرورویم میچکد. مادرم در را باز میکند. وسایل را به دستش میدهم و نفس راحتی میکشم. تا میخواهم آب خنکی نوش جان کنم مادرم پیدایش میشود: «تو که هنوز اینجایی! مگه بابات نگفت بری بارهای مغازه رو باهاش خالی کنی؟»
تصویرگری: فاطمه یوسفیان، تهران
بدو بدو از پلهها پایین میروم و سوار تاکسی میشوم. به مغازه پدرم میرسم. کلی بار در کامیون منتظر من هستند. با هزار زحمت بارها را خالی میکنیم و آنها را میشماریم. خدا را شکر که تعدادشان درست است، والا مجبور میشدم به باربری بروم. شیر آب را باز میکنم و به صورتم آب میزنم و تا میخواهم جرعهای نوش جان کنم، صدای پدرم مانع میشود: «مادرت گفته بری خونه و لباسها رو واسه دختر عمهات ببری!» بدو بدو سوار اتوبوس میشوم و به خانه برمیگردم. مادرم غر میزند که چرا دیر آمدهام. لباسها را به دستم میدهد و آن را به خانه عمهام میبرم. به عمهام میگویم برود برایم کمی آب خنک بیاورد که موبایلم زنگ میخورد: «الو... چهطور هنوز پرداخت نشده؟... باشه... تا پنج دقیقه دیگه اونجا هستم.» این بار دیگر با حداکثر سرعت به مغازه پدرم برمیگردم. انگار چک هنوز پاس نشده است. پول را از مغازه برمیدارم و آن را به بانک میبرم! ساعت 2 بعد ازظهر است. از تشنگی هلاک شدهام. مادرم زنگ میزند و میگوید زود به خانه بیایم که غذا سرد میشود. به خانه برمیگردم و در یخچال را باز میکنم و تمام بطری آب را سر میکشم. مادرم فریاد میزند: «چند بار بهت گفتم با لیوان بخور!» از توی اتاق پدرم میگوید: «زود باش نهارت را بخور که امروز مغازه حسابی شلوغ است!»
سدرا محمدی از بوکان
چراغ راهنما
چراغ قرمز میشه. ماشینها میایستن. آدمها میرن اونور خیابون. چراغ سبز میشه. آدمها میایستن. ماشینها راه میافتن. چراغ قرمز میشه. ماشینها میایستن. آدمها میرن اونور خیابون. چراغ سبز میشه. آدمها میایستن. ماشینها راه میافتن. چراغ سبزه. آدمها ایستادن و ماشینها هم میرن در میان جمعیت ایستاده آدمها. یکی از خیابون رد میشه و یک ماشین بهش میزنه. آدمه میمیره و ماشینه هم راه خودش رو ادامه میده.
آدمها اونجا رو شلوغ میکنن. ماشینها هم گاهی میایستن. آمبولانس میآد و جسد رو میبره، همه آدمها میرن پی زندگیشون...
چراغ قرمز میشه، ماشینها میایستن. آدمها میرن اونور خیابون. چراغ سبز میشه آدمها میایستن. ماشینها راه میافتن...
نسا پیرخضرائیان از مریوان
این یک داستان است
چراغ راهنما به ظاهر شباهتی به آنچه ما از آن به عنوان داستان یاد میکنیم، ندارد. در نگاه اول جز تکرار قرمز و سبز شدن چراغ و عبور آدمها چیز خاصی نمیبینیم. اما اگر دقت کنیم میبینیم آنچه سبب شده تصویری از یک چهارراه مقابل دید خواننده قرار بگیرد، همین تکرارهاست. تکرارهایی که سر یک چهارراه کاملاً طبیعی است. درست مثل فیلمی که به نمایش گذاشته باشند. داستان حتی به شکل داستانهای کلاسیک سه مرحله شروع و نقطه اوج و پایان دارد. شروعش همان تصویرهای تکراری است، نقطه اوج لحظه برخورد ماشین با عابری است که توجهی به قوانین ندارد و پایان هم بازگشت دوباره به همان آغاز داستان و درک این نکته است که توجه نکردن به تکرارها حادثه آفرین است.