چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۸ - ۲۰:۱۷
۰ نفر

خیابان ولی‌عصر(عج) در حوالی سرپل امیربهادر، خیابان سرگرد بشیری، کوچه‌ای دارد که مثل بسیاری از گذرها مغازه خواربارفروشی دارد

اما این مغازه فرق کوچکی با سایر فروشگاه‌هایی از این دست دارد. چه فرقی؟ گزارش زیر را که ماحصل گپ و گفت ما با ابوالقاسم وحید‌محمدی است، بخوانید تا همه‌چیز دستگیرتان شود. با تغییراتی که در محله‌های مرکزی شهر انجام شده، بسیاری از مغازه‌ها به فراخور موقعیت تجاری و محله‌ای که در آن قرار دارند، تغییر کاربری داده‌اند.

مغازه‌هایی هم که هنوز در آنها کسب و کار سابق جریان دارد، به روز شده‌اند. مثلاً گونی‌های  50 کیلویی لپه آذرشهر و نخود کرمانشاه، جای خود را به بسته‌های چندصد‌گرمی حبوبات پاک‌شده داده‌اند و به جای صندوق‌های بزرگ چای، چکش سبز و پنکه نشان، قوطی‌های نیم‌کیلویی و چند 10 تایی و بسته‌ای ردیف شده‌اند.

اما مغازه خواربارفروشی سرکوچه هجدهم، همچنان خوار بارفروشی است و اجناس آن همان جنس‌هایی است که سابق بر این بود. از سنگ‌پا و تله‌موش تا شاخه نبات و اسفند و البته یخچال‌های پر از لبنیات و گنجه‌های پر از مواد غذایی و کالاهای مورد نیاز خانواده‌ها. 

حلقه پیوند گذشته و حال

نکته‌ای که در این مغازه قابل توجه است، صاحب آن است. محمدی سالخورده، خود فرزند خواربارفروش خوشنامی است که سال‌ها پیش روی در نقاب خاک کشیده و البته پدر فروشنده جوانی که بیشتر کارهای سنگین مغازه امروزه با اوست. از این رو محمدی بیشتر به حلقه زنجیره‌ای می‌ماند که گذشته‌های دور را به حال و آینده گره می‌زند.

خودش می‌گوید: «بعد از ما بخشی از خاطرات این محله هم فراموش می‌شود. الان کوچک‌ترها باورشان نمی‌شود که زمانی بود که از این خیابان با وجود اهمیت آن ساعتی یک‌بار اتومبیل یا درشکه‌ای رد می‌شد. جوان‌ترها هیچ از حال و فال فراش‌های قدیم یا لباس‌ها و کلاه‌ها و چکمه‌های خاص خودشان و دسته‌های بلند جاروهاشان خبر ندارند.

شاید پدران هیچ‌یک از آنها نیز درشکه‌های پر از بشکه‌های آب را که برای آب و جاروی خیابان‌های پایتخت، نیمه‌های شب از آب قنات‌های همین محله پر می‌شد، را ندیده باشند. البته ما همه اینها را یادمان مانده ولی خب چه می‌توان کرد که تاریخ برای چکمه شاه اسماعیل و دستکش ناصر‌الدین‌شاه مجال و فرصت دارد ولی برای گفتنی‌های ما، گوشش شنوا نیست.»

آن وقت‌ها...

وقتی از محمدی درباره سلیقه و ذائقه مشتری‌های قدیمش بپرسی، آن وقت خواهد گفت: «آقا تومنی صنار توفیر دارند، قدیمی‌ها که این‌طوری نبودند. همان‌طور که مردم این روزگار آن‌طوری نیستند.»  ناچار باید پرسید: «این‌طور یا آنطور دقیقاً یعنی چه؟» و او بگوید: «اشتها داشتند. کسی بدون صبحانه پایش را از خانه بیرون نمی‌گذشت.

4 تا سنگک می‌شد یک من. سر سفره همه، پنیر سفید گوسفندی بود. کاسه ماست را وارونه می‌کردی نمی‌ریخت. خبری از این ماست‌های ماشینی نبود، گمانم آن وقت‌ها لویی پاستور ماست‌بندی نداشت و هنوز ماست‌های پاستوریزه را ابداع نکرده بود. سر شب مردم نان قاتق شام و چای قند و شکر و پنیر صبحانه فردا را می‌خریدند.

چایی را باید الان دم می‌کردی یک ربع بعد رنگ می‌داد. نه مثل حالا از این ور چای از آن ور آب، آن هم نه روی سماور و توی قوری چینی، داخل چای‌ساز که سطح آب داخل آن یک بند انگشت رو می‌بندد، ای بابا، آقا جان از کجایش بگویم.» می‌گوییم از هر کجایش که دلت می‌خواهد و باز صدای او با ته لهجه زیبا و شیرینش طنین می‌اندازد که: «به جان شما روغن نباتی می‌آوردیم رنگش مثل عسل، هیچ‌کس نمی‌خرید.

خیارشور باسمنج از زیتون خوشرنگ‌تر، کی نگاهش می‌کرد؟ مردم هنوز بسته‌بندی خور نشده بودند. بنیه‌ها هم قوی بود. طرف می‌رفت از صبح تا شب بیل می‌زد و کلنگ می‌کوبید و آجر می‌انداخت. صاحبکار می‌آمد و می‌گفت: کارم عقب است قربانت. شب را هم دیوار بچینید.

چراغ می‌کشیدند تا خود صبح و دیوار بالا می‌بردند. الان یارو تا ایستگاه اتوبوس می‌رود، خسته می‌شود. یک چرت توی همان ایستگاه می‌زند تا بتواند سوار اتوبوس شود.» محمدی پس از گفتن این حرف‌ها نگاهمان می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: «می‌خندید. حق هم دارید. خودتان هم از این قماشید.»

 مغازه سینماپسند

 محمدی از جوانی و به طور دقیق‌تر از کودکی عاشق فیلم و سینما بوده است. اما یک رابطه گرم و دوستانه دیگر میان او و سینما وجود دارد: «یک‌بار یک آقایی آمد، کمی خرید کرد. بعد شروع کرد دور و بر مغازه را ورانداز کردن. گفتم آقا اگر چیزی هست که ناراحتت می‌کند، بردارم بیندازم توی جوی، گفت نه، فردا می‌آیم کمی باید مغازه را تغییر بدهی، تغییر بدهیم، چرا؟ نبود که بپرسم، رفته بود.

خلاصه شب خوابیدیم و صبح آمدیم دیدیم یک نفر با کلی آدم آمده و یک کلاه پارچه‌ای سرش گذاشته و عینک دودی به چشم دارد، درست ایستاده جلو مغازه، تا آمدم گفت: چقدر دیر کردی، زودباش که باید شکل و قیافه مغازه را کمی عوض کنیم. گفتم: تا دیروز که من شریک نداشتم، جنابعالی؟ گفت دیروز که گفتم باید کمی اینجا را عوض کنیم. مغازه‌ات می‌خواهد، هنرپیشه شود.»

و بدین ترتیب مغازه خواربارفروشی محمدی برای اولین بار حضور در سینمای ایران را تجربه می‌کند، اما این آخرین حضور اموال و مایملک محمدی در عرصه سینما نیست: «یک فولکسی داشتم، ماشین خوش قیافه و دوست داشتنی‌ای بود 20 بار بردند باهاش فیلم بازی کردند. 3 بار و برای 3 فیلم سینمایی هم صحنه‌هایی در داخل مغازه من ضبط شده است.» بچه‌های محله امیریه آن روزها با دیدن آقای محمدی که پشت دخل در فیلم بازی می‌کند کلی ذوق می‌کردند. اما نه آقای محمدی و نه آن بچه‌ها هیچ کدام اسم فیلم را به خاطر ندارند. 

همشهری محله - 11

کد خبر 92198

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز