میلوش فورمن بیشتر شهرتش را مدیون «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (که در ایران با نام «دیوانه از قفس پرید» به نمایش درآمد) است؛ فیلمی که هنوز هم پس از گذشت 35سال، قدرت تأثیرگذاریاش را حفظ کرده است. در «آمادئوس» موفق شد فیلمی درباره موسیقیدان نابغه اتریشی بسازد که هنوز هم بهترین فیلمی است که درباره موتزارت جلوی دوربین رفته.فورمن در دهه90 و در شرایطی که به فیلمسازی تقریباً فراموششده بدل شده بود، با «مردم علیه لاری فلینت» بار دیگر توجه همه را به خود معطوف کرد؛ فیلمی در ستایش آزادی که این را شاید بتوان مایه تکرارشونده بسیاری از آثار کارگردانی دانست که در سرزمین مادریاش، چکسلواکی، طعم دیکتاتوری را با همه وجود حس کرده بود.
ضمن اینکه با این فیلم که درباره زندگی لاری فلینت بود بار دیگر و پس از «آمادئوس» تبحر خود را در ساخت فیلمهای سرگذشتنامهای نشان داد.در «مردی روی ماه» این بار زندگی اندی کافمن کمدین، دستمایه فورمن قرار گرفت و در آن یکی از متفاوتترین بازیهای جیمکری رقم خورد.پخش مجدد «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» بهانهای شده برای مجله پرومیه که به سراغ او برود و میلوش فورمن به اختصار از انگیزههایش برای ساخت چند فیلم مهم خود سخن رانده است.
هر فیلم معرف یک مرحله متفاوت در زندگی من است. من کارم را در مقام فیلمنامه نویس شروع کردم و کمابیش از زندگی خودم الهام میگرفتم. سپس برای زندگی به آمریکا رفتم و آنجا متوجه شدم که تاابد نمیتوانم به این شیوه ادامه بدهم. از طرفی تسلط کامل بر زبان ( انگلیسی ) نداشتم؛ پس تمایل پیداکردم به اقتباس از کتابها یا نمایشنامههای تئاتر. در هرکدام از آنها چیزی خاص مرا جذب میکرد و همین کافی بود تا تمایل به ساخت آنها پیدا کنم.
پرواز بر فراز آشیانه فاخته (1975)
کتاب کن کندی به طرزی واضح تحولی در زندگی من تحت حکومت کمونیستی محسوب میشد. فوری خودم را در آن دیدم؛ حیات در آن آسایشگاه بزرگ که تمام روز به شما میگویند چه کاری باید انجام دهید، به چه فکر کنید و به چه فکر نکنید؛ آنچه باید گفت و آنچه نباید گفت، به کجا باید رفت و به کجا نباید رفت. اینکه در یک کتاب آمریکایی، قهرمان، پنجره را میشکند برای دیدن دنیای بیرون، برایم باور نکردنی بود. من هم تمایل داشتم تا حصارها را پاره کنم تا آنچه ورای آن هست را ببینم؛ مانند تمام جوانان هم سن و سالم در چکسلواکی. ما میخواستیم دنیا را ببینیم و این موضوع برای ما ممنوع شده بود.
مو(1979 )
آوازهای آن بود که توجه من را جلب کرد. من سال 1967 زمانی که برای شرکت در فستیوال فیلم به نیوریوک رفته بودم به دیدن یکی از نخستین اجراهای کمدی موزیکال آن در برادوی رفتم. بیدرنگ بعد از نمایش برای پیشنهاد ساخت یک فیلم بر مبنای آن به پشت صحنه رفتم اما تلاشم ناموفق بود. سپس به چکسلواکی برگشتم؛ جایی که از آن به آمریکا مهاجرت کرده بودم. برای گرفتن حق اقتباس آن دوسه بار دیگر سعی کردم که باز ناموفق بود. سال 1976 بود که به من خبر دادند الان دیگر برای کار آزاد هستند. ضبط آن را دوباره گوش کردم تا ببینم هنوز هم به همان میزان موسیقی آن را دوست دارم یا نه. قدیمی شده بود ولی به همان اندازه آن را دوست داشتم. «آره میخوام این فیلم را بسازم!»
من هنوز هم از ساخت آن راضی هستم و به آن افتخار میکنم اما فیلم در زمان خوبی به نمایش درنیامد؛ دیگر نه موضوع روز بود و نه شامل نوستالژی میشد. میتوان امروز آن را در اروپا به یاد کنسرت وودستاک به نمایش درآورد ولی نه در آمریکا که بهدلیل جنگ در عراق یا افغانستان نمایش آن موجب زنده شدن زخمهایی بسیار دردناک یا نهچندان قدیمی میشود.
رگتایم (1981)
من شاهد درگیری بین یک راننده تاکسی رنگین پوست با یک سفید پوست چاق بودم. راننده بهدنبال پلیس رفت و وقتی برگشت با مدفوعی روی صندلی عقب ماشیناش مواجه شد. مامور پلیس سعی میکرد او را آرام کند و به او گفت: «ببین! خسارتی وارد نشده؛ تمیزش کن و برو» اما این وضعیت آنچنان توهینکننده بود که مرد به او جواب داد: «نه! من میخواهم کسی که این کار را کرده، آن را تمیز کند». غرور او و کنار نیامدن با اینکه بگذارد به او توهین شود در من طنینی ایجاد کرد مانند هرکسی که متحمل توهینهایی توسط یک حکومت توتالیتر شده باشد و من فیلم خودم را ساختم.
آمادئوس(1984)
درکار من، بخت و اقبال نقش بزرگی ایفا کرده است. برای گزینش بازیگر فیلم رگتایم 2روز در لندن بودم. مدیر برنامهام پیشنهاد کرد به همراه او به تئاتر بروم. در تاکسی، او با من درباره نمایشی با موضوع موتزارت صحبت کرد. وای! خاطرات چکسلواکی را به یاد آوردم؛ جایی که دوست دارند در مورد موزیسینها نمایش اجرا کنند چرا که آنها موسیقی میساختند ولی حرف نمیزدند؛ خستهکنندهترین نمایشهایی بود که در تمام طول عمرم دیدم! انتظار آن را داشتم که از بیحوصلگی تلف شوم ولی شاهد یک درام عالی شدم که نه با موتزارت و سالیاری که اگر در مورد دوتا نجار هم بود فوقالعاده میشد! موقع آنتراکت به مدیر برنامهام گفتم اگر همینطور ادامه بیابد فوقالعاده است. آخر نمایش برای مذاکره در مورد حق اقتباس آن به پشت صحنه رفتیم.
مردم علیه لاری فلینت(1996)
فیلمنامه آن مابین کلی فیلمنامه دیگر به دستم رسید. چون که فکر میکردم در مورد مسائلی است که به آن علاقه ندارم، نخواندمش وکوچکترین علاقهای هم به ساخت آن نداشتم. مدیر برنامهام از من خواهش کرد که از روی ادب و احترام هم که شده به خاطر الیوراستون که تهیهکننده آن بود، فیلمنامه را بخوانم و من داستان شورانگیز یک مرد را کشف کردم. امروز هم نمیدانم که آیا لاری فلینت یک مدافع حقیقی آزادی بیان بود یا اینکه تنها از آن استفاده کرد تا پول بیشتری به جیب بزند اما سر آخر برایم اهمیتی ندارد.
به لطف او آزادی بیان نقض نشدنی شد و در اصلاحیه لوح مرمرین قانون اساسی حک شد. و میدانید که او چگونه موفق به این کار شد؟ با توضیح اینکه « اگر اصلاحیه حافظ من باشد، شما همگی محفوظ خواهید بود چرا که من در میان شما بدترین هستم». وقتی فیلمنامه را برای او فرستادم به اندازه یک خروار در آن تغییرات ایجاد کرد. از او پرسیدم: «این به این خاطر نیست که از شما تعریف و تمجید نمیشود؟» و جواب داد: «بله، البته که از این موضوع راضی نیستیم اما چه میشود کرد وقتی همه چیز حقیقت دارد؟».
مردی روی ماه(2000)
من، اندی کافمن را در یک کلوپ شبانه در لسآنجلس کشف کردم که هر سهشنبه درهایش به روی علاقهمندان باز است. وقتی روی صحنه آمد، رقتبرانگیز بود. بهخودمان گفتیم: «بیچاره! فکر میکند که خیلی خندهدار است» اما 10دقیقه بعد از خنده تا شده بودیم نه به این خاطر که به وضعیتش بخندیم بلکه او حقیقتاً خندهدار بود. تصمیم گرفتم پیگیر کارنامهاش بشوم. او به لطف آیتم «تاکسی» معروف شده بود که از آن متنفر بود.
او فهمیده بود که تمایل دارد نمایشهای خودش را اجرا کند. برای این کار میبایست او خود را به تماشاگران میقبولاند. وقتی تمام داستان او را خواندم تصمیم گرفتم فیلمی درباره او بسازم. حتی با وجود صحبت با خانواده یا نامزدش من نفهمیدم که اندی کافمن واقعی کیست اما همین است که اشتیاقبرانگیز است؛ همین ندانستن.