آنچنان عمیق و ژرف که در خیال نیاید. داستان مرگ عطار، عطار بزرگ را به گمانم خواندهاید. هم او که چون بیشمار انسان که زیستند و روزی هم مردند، میتوانست به دنیا گره بخورد و روزی هم به جبر روزگار گره گشوده و ضمیمه خاک شود، اما چه خوشعاقبت بود که روزی پاسخ درویش ژندهپوشی را به تلخی بدهد و روزگارش دیگرگون گردد.
میگویند عطار نشسته بود در حجره و چون تمام روزها و ماهها و سالهای قبل در اندیشه معیشتاش که مشیّت الهی برایش رقم خورد. درویش نگونبختی مقابلش ایستاد و درهمی طلب کرد. عطار روی ترش کرد و سر برگرداند که من از این پولها نمیدهم و مالم را جز خودم صاحبی نیست!
درویش پرسید: «آخر تو با این تلخرویی چگونه جان خواهی داد»؟! عطار پاسخ داد: «خودت چگونه جان میدهی»؟ درویش گفت: «اینگونه»! آنگاه کشکول زیر سر نهاد و زیر لب فرمود: «انالله و اناالیه راجعون» و آنگاه مُرد! مُرد تا عطار زنده شود، مُرد تا دنیا را پیشروی عطار بمیراند. مُرد و زنده شد تا عطار زنده بمیرد.
مرده بُدم، زنده شدم، گریه بُدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
عطار و انسانهای شبیه او، اما افسوس که چه انگشتشمارند و آنها که گمان میبرند زندهاند و اما مرده، چه بسیار کم. اگر جز این بود چه دنیا جای ارزشمندی میشد برای گذران عمر، چه دنیا را میارزید که دوست داشته باشیم به حرمت وجودشان.
هوای آدمیت چه روحنواز بود. دریغ اما که با این همه درویش و نشانه و اشارت، صبح تا شام میگذرد و گرهها به این عالم فریبنده آنچنان سختتر میشود که نه چشم را توانای دیدن است، نه گوش را قدرت شنیدن و نه قلب را مجال لرزیدن. دنیا دارد جولان میدهد و هیچکس را هم گویی توان متوقف ساختنش نیست.
بزرگی میگفت: «کاش میشد میان هزاران هزار آدمی که هر لحظه گریبان هم گرفته و اتفاقا سخن از انسانیت و معرفت و معنویت میبرند، هم گاهی بشود کسانی را یافت که موضوع نزاعشان دنیا نباشد».
میگفت: «داستان بسیار تلختر از آن است که در خیال بیاورید. نه آنکه دنیا ما را گرفته باشد، اتفاقا میانه این جولان، خودمان سخت گریبان دنیا را چسبیدهایم. بالاتر از آن، چنین عیان و هویدا دل باختهایم و به همان شدت بر طبل فریب و ریا نیز میزنیم که دنیا! چه شیرینی دارد و حلاوتی؟! دنیا!؟ وای اگر اسیر و عبیرش باشیم! ما دنیا و آفتهایش را از چنگ دیگران گرفته و به صاحبش میرسانیم»!میگفت: «چنین است که دیگر باید دل از خودمان بریده و اتفاقا به دنیا ببندیم و ملتمسانه بگوییماش: لااقل تو بایست، دنیا»!
همشهری مسافر