دیگر لازم نیست صبح زود بیدار شوید،با زور و دعوا خودتان را بین جمعیت داخل مترو جا کنید، در شرکت از همکارانتان حرف زور بشنوید و مجبور باشید هر روز اضافهکار بگیرید.
حالا میتوانید تا ظهر بخوابید، راننده شرکت دنبالتان میآید، هر وقت دلتان خواست شرکت را ترک میکنید و اگر هر یک از کارکنان حرف اضافی بزند او را توبیخ میکنید. همچنین میتوانید به این بهانه که مدیرعامل شدهاید، از شرکت در میهمانیهای فامیلی خانواده همسرتان فرار کنید و با درگیر نشان دادن خودتان کلاس بگذارید.
تصمیم میگیرید این موفقیت بزرگ را طوری جشن بگیرید که چشم حسودانتان کور شود و سالها آن اتفاق در خاطرشان بماند. با خودتان فکر میکنید. صبح فردا، همه در شرکت از تصمیم جدید هیأتمدیره خبردار میشوند و به شما تبریک میگویند، اما این برایتان کافی نیست. دلتان میخواهد آن رخداد با اتفاق بزرگی همراه باشد و سروصدا کند. هنوز عصر است و فرصت دارید.
با عجله خودتان را به یکی از دفاتر قبول آگهی همشهری میرسانید. در آنجا چندین آگهی برای چاپ در صفحههای اصلی و داخل ضمائم مختلف سفارش میدهید که در متن آن افراد مختلفی انتصاب شما را تبریک گفتهاند. سعی میکنید نام افراد تخیلی از شرکتهایی الکی را بنویسید تا هم بعدا کسی از شما شکایت نکند و هم اسمها باعث کف کردن همکارهایتان شود. هزینه آگهیها خیلی سنگین تمام میشود، اما برایتان مهم است که فردا حال همه را بگیرید.
همان شب، دوستتان تماس میگیرد و میگوید که کارکنان شرکت از شنیدن خبر انتصاب مدیرعامل جدید خندیدهاند و گفتهاند که میدانند سرایدار خانهشان هم به او تبریک نمیگوید.
در دلتان خوشحال هستید که فردا همه با خواندن آگهیهای تبریک داخل روزنامه، حالشان گرفته میشود و میتوانید از روز نخست با ابهت در شرکت قدم بزنید. تا صبح چندبار از خواب میپرید و به اتفاقات فردا فکر میکنید. با این که تمام 2 میلیون تومان پساندازتان را بابت آگهیها خرج کردید، اما نتیجه آن برایتان مهم است.
روز بعد به دکه روزنامهفروشی میروید. تصمیم میگیرید همه روزنامهها را بخرید و آنها را به همسرتان بدهید تا به فامیلهایش نشان دهد و تعدادی را هم به شرکت ببرید تا دهان همه باز بماند. اما کیوسکدار به شما میگوید که همشهری توقیف شده و امروز منتشر نمیشود.