دستنوشتههای این رمان انگلیسیزبان را که بیش از 3 دهه در صندوقچه بانکی در سوئیس خاک میخورد، دیمیتری ناباکوف، پسر این نویسنده در اختیار ناشر قرار داده است؛ بیتوجه به وصیت عجیب پدر مبنی بر سوزاندن کتاب. این مقاله، ترجمهای است از یادداشت روزنامه آلمانیزبان «دیسایت» درباره لورا که 3-2 روز بعد از انتشار کتاب، یعنی همین 3-2 هفته پیش در اتریش منتشر شد.
مردن نویسندگان بزرگ دستکم از یک نظر رویداد مسرتبخشی است چون هر چه باشد آنها را از شر 2 دسته خلاص میکند؛ نخست صنف زندگینامهنویسانی که همچنان قلمبه سلمبهترین اراجیف را به هم بافته و بر سر زبانها میاندازند و دوم وارثانی که کوچکترین ماتَرک نویسنده بختبرگشته را از انبار شیروانیهای دورترین قوم و خویشان در میآورند و به حراج میگذارند.
ولادیمیر ناباکوف نیز به خوبی در جریان چنین وندالیسمهای فرهنگی قرار داشت اما وی کهنهکارتر از آن بود که بند را به آب بدهد، بنابراین حساب کار خود را کرده و برای آنکه قافیه را نبازد، در نشست و برخاست با زندگینامهنویس خود «آندریو فیلد» فقط درباره وکیلان و طرفدارانش سخن میراند؛ بهویژه که فیلد، محض سر به سرگذاشتن ناباکوف، گاهی بنای تهدید میگذاشت که چشم و گوش جنباندنهای او را با عنوان «او مادرش را لولیتا» نامید، در میان مردم منتشر خواهد کرد!
ناباکوف در وصیتنامهاش سفارش کرده بود کتاب یکی مانده به آخر او به نام «دلقک را ببین!» سوزانده شود. البته او نتوانست این اثر را به مرحلهای برساند که بتوان آن را چاپ کرد. ناباکوف نظیر این خط و نشانها را برای کتاب لورا هم کشیده بود اما ظاهرا تیرش خطا رفت و حالا عنقریب چند روزی است با پیدا شدن سروکله سرکار «لورا» چنان همهمهای در محافل ادبی و غیرادبی دنیا بر پا شده که گویی مرغی تخم طلا گذاشته است.
ولادیمیر ناباکوف بهعنوان نویسندهای نامدار در طول سهدهه گذشته از جایگاه اساطیری ویژهای برخوردار بوده است و این در حالی است که گویا در تمام این سالها 138 کارتی که او لورا را روی آن نوشته، در صندوقچههای بانک سوئیس، روزبهروز احساس ناامنی بیشتری میکردند. البته اینکه دیمیتری، پسر ناباکوف به صرافت افتاده دستنوشتههای لورا را منتشر کند، صحبت امروز و دیروز نیست و از زمان مصاحبه وی با مارتین آمیس در سال 1981 تقریبا لو رفته بود. با این حال آنچه او را از انتشار این نوشتهها بازمیداشت آخرین وصیت پدرش مبنی بر سوزاندن دستنوشتههایش بود.
اکنون بعد از گذشت 30 سال آزگار پچپچ و بگو مگو، سرانجام دیمیتری دل به دریا زده و این پسامرگ را منتشر کرده است.لورا 138 کارت دستنوشته است که انسجام چندانی ندارند و نمیتوان نام رمان بر آنها گذاشت و بهنظر میرسد یکسوم آن چیزی باشد که بهعنوان یک رمان پیشبینی میشد. اما اینکه چرا دیمیتری برای انتشار این اثر این همه دستدست کرده، موضوع چندان پیچیدهای نیست، بهویژه اگر به آخرین وصیت ناباکوف نگاهی بیندازیم، دیگر احتیاجی نخواهد بود این همه مته به خشخاش بگذاریم.
جناب ناباکوف درباره دستنوشتههای ناتمام خود، بسیار خشکهمقدسمآبانه عمل میکرد و اساسا خوش نداشت احدی به دستنوشتههایش نگاه چپ بکند، چه رسد به آنکه بخواهد آنها را منتشر کند. از سوی دیگر بسیاری از پیشگامان مشهور، از ویرژیل تا کافکا که به وصیت آنها نیز - بهمنظور بهرهمندی آیندگان- عمل نشده بود، چه گلی بر سر خود زده بودند؟ و چه کسی آنها را میشناخت؟ از طرفی مگر همین کتاب لولیتا نبود که چیزی نمانده بود قربانی جریان سوزاندن کتابها شود که البته خوشبختانه برگردانده شد.
با این همه دلیل، نمیشود آرزوی صریح این نویسنده را مورد بیتوجهی قرار دهند و اثر ناتمامی را که او این طور دودستی به آن چسبیده بود از چنگش بیرون بیاورند. در پایان نه «ورا»، همسر ناباکوف که سال 1991 از دنیا رفت توانست دل خود را راضی کند و نه تنها پسر و وارثاش دیمیتری دلش آمد آرزوی ولادیمیر را برآورده کرده و لورا را طعمه آتش کند.
البته دیمیتری قدیمترها یک بار به سرش زده بود این دستنوشته را بسوزاند، حتی کار به جایی رسید که او چوب کبریت روشن را نزدیک این کارتها گرفت، اما نتوانست. دلایل دیمیتری برای این جازدنِ غافلگیرکننده در آن زمان، زیاد و تا اندازهای در تعارض با یکدیگرند؛ نشان به آن نشان که او مدعی است: «یک شب روح ابوی بر من ظاهر شد و جفت پایش را در یک کفش کرد که چرا از این لعنتی پولی به جیب نمیزنی؟» حال آنکه حقیقت این است که لورا مالامال از امور یأسآور و سست - و نه لعنتی- است و آنچه به همین دلیل مایه سرخوردگی است اینکه، دیمیتری درباره قلههای جدید زیباییشناختی که پدرش با هزار جان کندن از آن بالا رفته بود، آنچنان داد سخن میداد و چنان اشارات پرآب و تابی به کار میبرد که طرفداران ناباکوف دهانشان آب میافتاد.
با این حال باید دید اصلا این رمان ناتمام که نشریههای جهان این روزها این همه سنگ آن را به سینه میزنند درباره چیست؟ از قراری که نوشتهاند ایام جوانی قهرمان داستان کم و بیش رو به افول گذاشته و چیزی نمانده که بوی حلوایش بلند شود. به زبان دیگر خدای مرگ در مقابل خدای عشق به پیروزی رسیده است و تنها شانس یأسآوری که برای بازنده باقیمانده این است که دست دوستی به سوی برنده دراز کند. زیرعنوان این دستنوشته این است مرگ لذت دارد! در بیش از نیمی ازاین دستنوشته، قهرمان داستان به این در و آن در میزند تا آخرین لذت را از مرگ تلکه کند.
این بخش از کتاب درباره تمرینهای عجیب و غریب خودکشی یک پزشک اعصاب موسوم به فیلیپ ویلد است که در عشق شکست خورده است. این مرد به غایت حساس با آن جثه فربه میکوشد همانند مرتاضان هندی خود را در خلسههای مراقبه و مکاشفه و به قول امروزیها مدیتیشن از نوک پا تا به سر کرخت کرده و به این شیوه خود را سر به نیست کند. مقصود وی از این کار، خودکشی بهعنوان نوعی تفنن و سرگرمی است. حالت خلسه که ویلد برای رسیدن به آن سر از پا نمیشناسد حالتی است که در آن نیروی اراده بر جسم علیل پیروز میشود و ظاهرا پیروزی این نوع خودکشی ذهنی، اسباب بزرگترین وجد و شادی بشر است.
هیچ کس نمیداند این آزمایش ذهنی و فکری که رنگ و بوی بودایی دارد در نهایت به کجا ختم میشود.
در هر صورت لورا از جهان تاریک متافیزیکی که رمانهای بزرگ ناباکوف تا به امروز ما را بدان جا کشانده است بسیار فاصله دارد. دیمیتری یک بار در جایی دلیل اصلی معطلی خود را برای سوزاندن لورا نگرانیاش از نوعی لولیتالوژی عنوان کرده است. منتها دلیل آنکه وی اکنون تا حدودی در مخمصه گیر افتاده آن است که او به هر حال وصیت پدر را پشت گوش انداخته است. اما در این اثنی برخی معتقدند ای کاش مجبور نبودیم سرداب قبر لورا را برای علاقهمندان ناباکوف باز کنیم و کاش اجازه میدادیم لورا بقیه روزهای عمرش را در همان صندوقچه بانک سوئیس، تخت میخوابید.
این یک اتفاق است، البته یک اتفاق تأثرآور که این اثر ادبی بزرگ با کلمهای لوس و بیمزه حفظ شده است: کارت شماره 138 رمان ناتمام لورا بعد از ردیف کردن یکسری از افعال پوچگرایی که بیشباهت به سبک ساموئل بکت (نویسنده ایرلندی و برنده نوبل 1969) نیست، نظیر محو کردن، پاک کردن و حذف کردن، سرانجام با واژه از میان بردن به پایان میرسد.
دیسایت- نوامبر 2009