خیلی وقت بود رابطه من و بابا خراب شده بود. سر چی؟ سر این که من دلم میخواست بروم کلاس گیتار و بابا میگفت:«اگر هم اسمت را تو کلاس موسیقی بنویسم،باید بری کلاس تار.»
آقای تبریزی، معلم ریاضی مان، میگوید زندگی یعنی حل مسئله و حفظ آرامش. و میگوید: «این یه معادله ساده است. اگه آرامش و تمرکز داشته باشی، میتونی مسائلی رو که با اونها رو به رو میشی حل کنی و در نتیجه بهتر زندگی کنی.» من آقای تبریزی را خیلی قبول دارم و حرفهایش را با دقت گوش میکنم و به آنها فکر میکنم.
آن روز صبح مثل همیشه مهسا جلوی تلویزیون نشسته بود و به برنامهای خیره شده بود. همیشه همینطوری است. یا دارد تلویزیون نگاه میکند و یا توی دفتر نقاشیاش پری میکشد؛ پریهای خوشحال و خندان. از پشت عینک ذرهبینیاش طوری آرام نگاه میکند که آدم خیال میکند هیچ مسئلهای ندارد.
تصویرگری: سمیه علیپور
من با این که چهارسال از مهسا بزرگترم یک شب در اتاقم را بستم و شروع کردم به پری کشیدن روی یک ورق کاغذ. میخواستم مثل مهسا آرامش پیدا کنم. اما پریهای من شبیه غول و دیو از کار در آمدند. آن وقت کاغذ را مچاله کردم و توی سطل آشغال انداختم. از دست خودم خیلی عصبانی شده بودم که چرا آنقدر ضعیفم که میخواهم ادای خواهر کوچکم را در بیاورم.
آن روز صبح با صدای بگو مگوی مادر و پدرم از خواب پریدم و حالم گرفته شد. رفتم جلوی آینه؛ از دیدن صورت پر از جوش خودم حالم گرفتهتر شد. انگار یک نارنجک توی دلم کار گذاشته بودند که هر لحظه می خواست منفجر شود. سرم خالی خالی بود؛ عقلم و همه حرفهای آقای تبریزی پر کشیده و رفته بودند. از اتاقم پریدم بیرون و سر پدر و مادرم داد کشیدم.
آنها همیشه با هم دعوا میکنند. سر مسائل بیخود به هم میپرند؛ بیشتر وقتها سر این که مادرم میخواهد وسایل و اثاثیه جدید بخرد و پدرم میگوید پولی را که او با زحمت زیاد به دست میآورد مادرم نباید به باد بدهد.
یادم میآید مهسا از جلوی تلویزیون بلند شده بود و به من میگفت: «آروم باش داداش.» اما من صدای او را نمیشنیدم. تنها صدای خودم را میشنیدم که هر لحظه بلندتر میشد. سر پدر و مادرم داد میزدم که چرا اسمم را گذاشته اند سهیل. و اصلاً مگر من تقاضا کرده بودم به دنیا بیایم تا این قدر ناراحتی بکشم. به آن ها گفتم دلم میخواهد دیگر هیچ وقت نبینمشان. آن وقت بابا پرید و یک کشیده خواباند توی صورتم. مهسا هم آرامشش را از دست داده بود. زده بود زیر گریه و مثل بید میلرزید.
از خانه رفتم بیرون و در را محکم پشت سرم کوبیدم. اول میخواستم بروم سراغ حامد. اما دیدم حوصلهاش را ندارم. چون تا بخواهی از ناراحتیها و مشکلاتت حرف بزنی، شروع میکند به مسخره بازی در آوردن و میگوید: «خب، همه غم و غصه دارن. کیه که نداشته باشه؟» اما به نظر من ناراحتی هر کس برای خودش خیلی مهم است. و به خصوص آن روز مشکلاتم صد برابر بزرگتر شده بودند.
تنهایی رفتم پارک و روی یک نیمکت نشستم. حالا دیگر از حرفهایی که به پدر و مادرم زده بودم پشیمان شده بودم و خیلی ناراحت بودم. راستش خیلی گیج شده بودم. هم به خودم حق میدادم و هم به آنها. دوستشان داشتم و دلم نمیخواست ناراحتشان کنم. اما جای کشیدهای که بابا به صورتم زده بود هنوز بد جوری میسوخت.
سرم را توی دستم گرفته بودم و به همه این چیز ها فکر میکردم. یک مرتبه دیدم یک مرد همسن پدرم کنارم نشسته. به من لبخند زد و گفت:«تو فکری جوون!» و سر صحبت را با من باز کرد. گفت:«آدم جوون خیلی حساسه. این حالت تو برای من خیلی آشناست. چون وقتی به سن تو بودم با خونوادهام درگیری پیدا کردم. حرف همدیگه رو نمیفهمیدیم. یه روز هم خونه رو ول کردم و زدم بیرون و خودم رو آزاد کردم. هر چیزی راهحلی داره جوون. بیخودی نرو تو تریپ زیاد فکر کردن.»
حرف زدنش خیلی به دلم نشسته بود. من هم بیاختیار شروع کردم از مشکلات خودم برای او حرف زدن.
او از توی جیبش یک بسته سیگار در آورد، سیگاری آتش زد و گفت: «دنیا ارزش غصه خوردن نداره.» و به من هم یک سیگار تعارف کرد. اول دستم را جلو بردم اما یک مرتبه دو دل شدم و به او شک کردم. به جای آن نارنجک صبحی انگار یک فرشته توی دلم آمده بود و به من میگفت:«داری چی کار می کنی سهیل؟ حواست رو جمع کن!» مثل این که آن صدا میخواست من را متوجه خطری بکند.
ناگهان از جایم بلند شدم و به آن مرد گفتم: «من باید برم کلاس. خداحافظ.» و شروع کردم به دویدن. دو تا کوچه آن طرفتر ایستادم. فکر میکردم همه صدای قلبم را میشنوند.
هنوز نفسنفس میزدم. اما احساس کردم عقلم سر جای خودش برگشته. به طرف خانه راه افتادم.
برای مهسا یک بسته اسمارتیز خریدم. تصمیم گرفته بودم دیگر عصبانی نشوم. بابا هم خب عصبانی شده بود که به من کشیده زده بود.