به مناسبت نمایش آخرین فیلم جیم جارموش «مرزهای کنترل»، کارگردان مستقل سینمای آمریکا، روزنامه لیبراسیون ( شماره 2 دسامبر2009) به سراغ او رفته است. جارموش به جای صحبت از فیلمش از کسانی یاد کرده که تأثیری عمیق بر او گذاردهاند.
نیکلاس ری ( 1979-1911) کارگردان جانی گیتار، شورش بیدلیل...
من دریک مدرسه سینمایی در نیوریورک درس میخواندم، دوره آن سه ساله بود و ابتدای سال سوم به دیدن مدیر مدرسه رفتم تا به او بگویم که مدرسه را ترک خواهم کرد: «دیگر پول پرداخت شهریه را ندارم.» او مرا نگه داشت تا به من بگوید که به من یک بورس خواهند داد، بورس لویس. ب. مایر. به او گفتم: مایر کارگردان نابغهای چون استروهایم را نابود کرد. من این بورس را نمیخواهم! او به من پاسخ داد: «جیم، این بورس بهخصوص برای این است که تو در طول امسال دستیار مردی بشوی که او را تحسین میکنی وتوی اتاق بغلی منتظرت است.»
وارد شدم و نیکلاس ری را دیدم. او قهرمان من بود. او چشم بندی روی یک چشم داشت. او از من پرسید که آیا میدانم دیالکتیک چیست. من سه تا چیز درمورد هگل؛ تز و آنتی تز پراندم که او حرف مرا قطع کرد: «خوبه، خوبه تو دستیارم خواهی بود.» شاگردها از او فراری بودند. او ترسناک بود. فقط من و هوارد برولکنر باقی مانده بودیم. او با ما از معماری، سیاست، موسیقی و تئاتر صحبت کرد و چند نکته در مورد جیمز دین گفت.
او درباره آمریکا با ما حرف زد. درخانه بزرگ و خلوت او بود که برای نخستین بار با ویم وندرس ملاقات کردم. ری از من خواست مدتی که در بیمارستان است از آپارتمان او نگه داری کنم. در آخرین لحظات عمرش الیا کازان را دیدم که به دیدن او آمده بود. الیا و نیک دوستان صمیمی بودند اما بعد نیک بابت قضیه مک کارتیسم از او متنفر شد. کازان میدانست که نیک سخت مریض است، او آمده بود تا با دوستدوران جوانیش آشتی کند اما نیک او را بیرون کرد.
جفری لی پیرس (1996-1958) خواننده و سر دستههای کلوب
سال 1995 من و جانی دپ برای نمایش«مرد مرده» به توکیو رفته بودیم. آخر جلسه مطبوعاتی من، این آمریکایی را دیدم و از حالت از خود راضی وحشیاش او را به جا آوردم، البته چندین بار در کنسرتهای گان کلوب او را دیده بودم و یکی از طرفداران پروپا قرص او بودم. جفری و جانی همدیگر را میشناختند و از آنجا که جفری دیگر در ژاپن زندگی میکرد، از فرصت استفاده کرده بود تا جانی را غافلگیر کند. از آنجا سه نفری خارج شدیم و جفری راهنمای من و جانی شد. خیلی زود متوجه شدیم جوری که او ژاپنی یاد گرفته بود، غیرممکن بود که کسی پیدا شود که حرف او را بفهمد!
این وضعیت چند روزی طول کشید و من متوجه تنهایی مرد با استعدادی شدم که از دنیایی دیگر فرار کرده بود تا در این کلانشهر غریب پناه بگیرد. یک سال بعد او در لس آنجلس در حال مردن بود و من بدون آنکه از بیماریاش مطلع باشم، به ملاقاتش رفتم. کارهای او در موسیقی بلوز، پانک و کانتری تأثیرعمیقی بر ما، موسیقیدانان، نویسندگان و فیلمسازان گذاشت.
ساموئل فولر(1997-1912) کارگردان «جیب برخیابان جنوبی»
من با او برلین، پاریس، لسآنجلس، فنلاند و بهخصوص آمازون را گشتم؛ جایی که هر دو بهعنوان بازیگر در فیلم هلسینکی - ناپولی ( 1987) میکا کورسیماکی بازی میکردیم. همه سر صحنه لعنتی این فیلم مریض شدند به جز سام. آمازونیها برق نداشتند و نمیتوانستند ماهی را در دمای لازم نگه دارند اما با این وجود برای تمام وعدههای غذایی ماهی درست میکردند. سام قسر دررفت. برای آنکه همه غذاها را فلفل تند میزد. او نشان داد که یک آدم پوست کلفت است؛ راوی بزرگ داستانهای باورنکردنی. من ارتباطم را با او حفظ کردم چه در زمان حیاتش و چه بعد از مرگش. بدون اینکه تردید داشته باشم از یاری همیشگی او. از ساموئل فولر و جواستروهر همیشهکمک میخواهم برای آنکه هرگاه خطا کردمگوشم را بکشند.
جواستروهر (2002-1952) خواننده کلاش
او سخاوت مجسم بود. اغلب صحنههای مرزهای کنترل در آلمیرا (واقع در آندلس) فیلمبرداری شده است؛ جایی که او یک خانه داشت؛ خانهای که آن را سریکی از آخرین فیلمهایش از الکس کوکس خرید، فیلمی که هر دوی ما در آن بازی میکردیم. سر صحنه او یک ماشین رها شده را یافت و آن را تعمیر کرد. او در آن میخوابید. پشت ماشینش نوشته بود « زندگی هیچ ارزشی ندارد». جملهای که اهمیت خودش را در فیلم من دارد که تقدیم به او شده است.
سالها پیش در آپارتمان من خراب شده بود و یک شب نمیدانم او از کجا سروکلهاش پیدا شد و مرا بیدار کرد تا دوری بزنیم. وقتی او شب به سراغم میآمد من عینک دودیم را
بر میداشتم، چرا که میدانستم شب او تا صبح و حتی ظهر طول میکشد.
نیل یونگ، مؤلف کتاب مصور مرد مرده
او بود که سال 1995 یک تیشرت به من داد. کسی هدیه نیل یونگ را رد نمیکند؛ مردی که کسی به او خیانت نمیکند و قواعدی که در زندگیش دارد را زیر پا نمیگذارد. برای ما او یک دشمن بود. یک روز که در اتاق هتلش بود، تب شدیدی کرد. نمیهشب از خواب برخاست و داخل وان حمام رفت و یک روزنامه و خودکار همانجا در حمام پیدا کرد و نوشت؛ سه اوج موسیقی فولک را نوشت... تب او قطع شده بود.او به تازگی 64 سالش شده است. او میگوید که هنوز به 44 سال وقت نیاز دارد تا بتواند آنچه به او محول شده است به پایان برساند. میدانم که او تا آن زمان دوام خواهد آورد.
پاسکال اوژیه، بازیگر (شبهای بدر کامل )
ابتدای سالهای دهه 80 در کانادا، با بول اوژیه و دخترش پاسکال آشنا شدم و با پاسکال صمیمی شدم. در مورد او فقط همین را میگویم که او ترکیب اوج حساسیت زنانه و روح جنایت پیشه روشنفکری بود. هر گونه سلطه جویی و هرچیز که میخواست بر مغزتان چیره شود، موجب هراس و خشم او میشد. پاسکال کنترلناپذیر بود. او خیلی گزیده خواه بود اما این برای گریز از کنترل بود. به ندرت اتفاق میافتاد که کسی را چنین جوان و در عین حال سنجیده بیابیم. فرهنگ او را دوست داشتم و خودش و شیوه رفتاریش را به مانند یک جنایتپیشه. آدم منحصربهفردی بود. هیچ کس مثل او نبود.