«از نفس افتاده» (ژان لوکگدار)، «چهارصد ضربه» (فرانسوا تروفو) و «هیروشیما عشق من» (آلن رنه) سینمادوستان را با تعریف تازهای از هنر هفتم مواجه کرد. شاگردان آندره بازن به فتح جهان نشسته بودند و موج نوی سینمای فرانسه تولدش را جشن گرفته بود.
موج نوییها علیه نظم موجود بر آشفتند، تئوریهای مجله کایه دو سینما را مبنای فیلمسازی قرار دادند و البته از حسن تصادفهای تاریخی نیز بیشترین بهره را گرفتند. مثلا در شرایطی که ساختار پدرسالارانه سینمای فرانسه به سختی اجازه ورود کارگردانان جوان به عرصه فیلمسازی را میداد روژوادیم با فیلمهایش که موفقیت تجاری یافتند راه را برای ورود سینماگران تازهنفس باز کرد؛ همچنان که تروفو سرمایه اولین فیلمش را از پدرزن پولدارش تأمین کرد و شابرول با ارثی که به او رسیده بود، «پسرعموها» را جلوی دوربین برد.
«پسرعموها» لقبی بود که به موج نوییها داده میشد؛ کارگردانهایی که با وجود خاستگاه مشترک (عشق به سینما، فیلم دیدن به صورت دیوانهوار در سینما تک پاریس و تلمذ در محضر آندره بازن سردبیر «کایه دو سینما»)، هر کدام با لهجه و زبان خاص خود فیلم میساختند. تروفو سنتیتر و احساسیتر بود و گدار افراطیتر و شورشیتر. شابرول به سنت هنرمند فرانسوی نزدیکتر بود و اریک رومر درونگراتر از همه رفقایش نشان میداد.نیم قرن گذشت.
جریانهای مختلف فیلمسازی به وجود آمدند، متظاهرانه یا اصیل، عمیق یا سطحی و روشنفکرانه یا عامهپسند، کارگردانهایی را به عالم سینما معرفی کردند و مسیرهایی را گشودند اما هیچ جریانی نتوانست تأثیر شگفتانگیز موج نویی که فرانسویها در اواخر دهه50 میلادی به راه انداختند را تکرار کند. اگر تروفو جوانمرگ شد، چهرههایی چون گدار و آلنرنه همچنان فیلم میسازند. جوانهای پرشور دیروز حالا پیرمردهایی سپید مویند که هنوز این موج را زنده نگاه داشتهاند.
فرانسوا تروفو: احساسیترین فیلمساز موج نویی که در آثارش بیش از تمام دوستانش به گرایشهای رمانتیک علاقه نشان میداد. تروفو زمانی که نقد فیلم هم مینوشت، چنین بود و به جای منطق و استدلال بیشتر سراغ برانگیختن احساس خواننده میرفت. خیلیها «چهارصد ضربه» اولین ساخته او را مبدأ آغاز موج نو میدانند؛ فیلمی اتوبیوگرافیک درباره زندگی نوجوانی که در شرایط نامطلوب زندگی میکند؛ تروفویی که خود در شرایطی ناگوار زندگی میکرد و این آشنایی با آندره بازن، نظریهپرداز و منتقد بزرگ سینما بود که باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند.«به پیانیست شلیک کنید» فیلم بعدی تروفو در واقع تأثیر او از سینمای آمریکا را نمایان میکند؛ درست مانند تاثیر مشابهی که دوستش گدار در «از نفس افتاده» به نمایش گذاشته بود. این تریلر گنگستری با تغییر لحن پیاپی و سبک روایی تعمدا گسستهاش، تفاوتهای خود را با نمونههایی که از آن اقتباس شده بود نشان میداد.
موج نویی بودن فیلم را نیز باید در همین ویژگیهای ساختارشکنانه و ضدسنتیاش جستوجو کرد؛ جایی که ترکیب کمدی و تراژدی با نوجویی خاص تروفو صورت میگرفت و از سوی دیگر فیلم مدام به فیلمهای رده «ب» آمریکایی ارجاع میداد. «ژول و ژیم» علاقه تروفوی عشق سینما را به یکی از فیلمسازان محبوبش متبلور میساخت. او آنقدر به ژان رنوار علاقهمند بود که نام کمپانی فیلمسازیاش را کالسکه گذاشته بود که در واقع ادای دینی به فیلم «کالسکه طلایی» (ژانرنوار1952) بود. در «ژول و ژیم» تروفو از سینمای آمریکا فاصله میگرفت و سراغ سینمای شاعرانه فرانسه میرفت. نمایش عشق و احساسات به عنوان یکی از دستمایههای اساسی آثار تروفو، در این فیلم نمودی شاخص مییافت.
خشونت حاکم بر فضای «چهارصد ضربه» و «به پیانیست شلیک کنید» این بار جای خود را به شاعرانگی داده بود و در ساختار بصری فیلم نیز قطعهای خشک و غیرمتعارف جای خود را به ترکیببندی و میزانسنهایی داده بود که بیشتر طبیعتگرایی را مدنظر قرار میداد. ضمن اینکه تجربهگرایی فیلم در استفاده غیر قراردادی از برخی تکنیکهای سینمایی همچنان مشهود بود. تروفو برخلاف گدار، علیه تمام سنتهای سینمای تجاری به مبارزه برنخاست؛ همچنان که مانند او از داستانگویی در سینما تعریف واژگونهای ارائه نکرد. سلسله فیلمهایی که تروفو در آنها مقاطع مختلف زندگی آنتوال دوانل را به تصویر کشید با تمام شخصی بودنشان در ساختار روایی، آن عصیانگرایی برخی آثار موج نوییها را به همراه نداشت.
تروفو در میان رفقایش سنتیتر و البته شکنندهتر بود. او وقتی مصاحبه طولانی معروفش را با هیچکاک انجام داد، در 2 فیلمی که پس از این گفتوگو ساخت تأثیرپذیری خود از استاد تعلیق را به نمایش گذاشت. «عروس سیاهپوش» یک فیلم هیچکاکی بود که با طعم و عطر فرانسوی ساخته شده بود. «پری میسیسیپی» هم با آنکه به ژان رنوار تقدیم شده بود، در نیمه دومش تبدیل به تریلری میشد که بیشتر آثار خالق «سرگیجه» را به ذهن تداعی میکرد.
«فارنهایت 451» کوشش تروفو برای ورود به عرصههای وسیعتر بود؛ اولین فیلم او با زبان انگلیسی و اولین اثر رنگیاش که لحن پیشگویانهاش را منتقدان آن زمان درک نکردند و ارزشهایش در گذر زمان کشف شد. «کودک وحشی» بازگشت به یکی از مؤلفههای موج نو، یعنی مستندنمایی بود و نقش سنتورالمندروس در ترسیم ساختار بصری فیلم غیرقابل انکار به نظر میرسید. در دهه70، تروفو فیلمهای ضعیفی چون «دو دختر و یک قاره» و «دختر زیبایی مثل من» را در کنار شاهکارهایی چون «شب آمریکایی»، «داستانآدلهـ » و «پول توجیبی» کارگردانی کرد.
در «شب آمریکایی» با ادای دین مجدد به فیلمهای آمریکایی، خود فرایند فیلمسازی را با زندگی روزمره درهم آمیخت. با «داستان آدلهـ» با روایت زندگی محنتبار دختر کوچک ویکتور هوگو، یکبار دیگر رمانتیکبودن خود را نمایان کرد و با «پول توجیبی» نشان داد که تا چه حد به دنیای کودکان مسلط است.وقتی در اوایل دهه80 و در حالی که فقط 52سال داشت درگذشت، یکی از موفقترین فیلمسازان موج نوی فرانسه بود که با قدرت انطباق فوقالعادهاش در هر زمینهای به فعالیت پرداخته و فیلم ساخته بود. مرگ غیرمنتظرهاش، یادآور مرگ کاراکترهایش در «ژولوژیم»، «مردی که زنها را دوست میداشت» و... بود.
ژان لوگگدار: بیشک شورشیترین فیلمساز جریان موج نوی فرانسه بود. برخلاف تروفو علاقهای به سنت نشان نمیداد و حتی هنگامی که میخواست به قراردادیترین فیلمهای آمریکایی، یعنی نوآرهای دهه40 آمریکا ادای احترام کند، «از نفس افتاده» را ساخت که ساختارشکنیاش بنیانهای نظری سینما را به لرزه درآورد؛ فیلمی که سناریویش را تروفو نوشت و ژانپل بلموندو در سراسر اثر، میکوشید تا با رفتارش هم همفری بوگارت را تداعی کند و هم قراردادهای ژانری را بهسخره بگیرد؛ یک هجو ستایش توأمان که با ساختار بصری سرزنده و پرطراوتش، پرهیز از داستانگویی متعارف و تقطیعنماها به صورتی تعمدا غلط، قافله سالار موج نو شد. گدار با نبوغش موفق نشد آنچه در آثار هر فیلمساز دیگری ممکن بود به اشتباهات تکنیکی تعبیر شود را به مثابه سبک خاص و شخصی خود جا بیندازد.
در دهه60 و در دوران اوج قریحه و خلاقیتش با هر فیلم خود، جریانسازی میکرد. گدار با «تحقیر»، «دسته جدا»، «یک زن، یک زن است»، «آلفاویل»، «پیروخله» و «ساخت آمریکا» ابزارهای بیانی نوینی را در سینما تجربه کرد و به طرز شگفتانگیزی این ذوقآزمایی خود را ورای ساختار به ظاهر آشفتهشان، با قوامیافتگیای همراه کرد که بعدا در ساختههای بعدیاش به ندرت موفق به تکرارش شد.
در هیچ کدام از این فیلمها، سراغ داستانگویی متعارف و سنتی نرفت. هیچ فیلمی نساخت که در آنها از تکنیکهای فاصلهگذاری استفاده نکند و در مونتاژ، سبک بصری، تغییر لحن، گسستن تعمدی روایت و ارجاع به سینما از تمام همقطارهایش نوآورتر و خلاقتر نشان داد. تغییر مسیرهای پیدرپیاش با فیلمهایی که وقتی کنار هم قرار میگیرند در نگاه اول به لحافی چهل تکه میمانند، خود مؤید مؤلفههای سبکی بود که سینماگران بسیاری را در سراسر جهان تحت تأثیر خود قرار داد.
گدار درمیان فیلمسازان موج نو از تمام آنها بیشتر فیلم ساخته و تن به تجربههای متفاوت داده و بیشک به لحاظ بحثانگیزی و شهرت در رأس آنها نیز میایستد.
گدار در این سالها با جملههای قصار معروفش، مصاحبههای جنجالی و شخصیت خاص خود، بیشتر در یادها مانده است تا فیلمهایش. برخی از منتقدان عقیده دارند از آخرین فیلم خوبی که گدار ساخته بیش از 40سال میگذرد ولی او هنوز توانسته اعتبارش را حفظ کند. وقتی از موج نوی سینمای فرانسه نام برده میشود اولین فیلمسازی که به ذهن میرسد، ژان لوگگدار است؛ خلاقترین و عصیانگرترین فیلمساز موج نو که هنوز هم فیلم میسازد و سر پرسودایی دارد.
کلود شابرول: میان موجنوییهایی که با سابقه نقدنویسی در مجله کایه دو سینما پشت دوربین ایستادند، شابرول از تمامشان مستدلتر به تحلیل فیلم میپرداخت. او هیچگاه از جملههای قصاری که تروفو و گدار متخصص نوشتنشان درباره فیلمسازان مورد علاقهشان بودند بهرهای نبرد ولی در عوض وقتی از « همیشه فیلمسازی» چون آلفرد هیچکاک سخن میگفت، میتوانست تحلیلی منطقی از دلایل مهم فرضشدن کارگردان «سرگیجه» ارائه کند. در فیلمهایش وقتی خواست به استاد ادای دین کند این کار را منطقیتر از دیگر رفقایش انجام داد. «همسر بیوفا» فیلمی هیچکاکی درباره خانوادههای بورژوای فرانسوی است. «غزالها» ذهن شاعرانه و خیالپرور شابرول را نمایان کرد و با «قصابها» توانست در پس نمایش شناعت، به جستوجوی عشق برآید.
مثل دیگر دوستانش در دهه70، پرکار شد و فیلمهای متفاوتی را در ژانرهای گوناگون جلوی دوربین برد که در میانشان «جدایی»، «درست بیش از تاریکی»، «ده روز شگفتانگیز» «دستهای آلوده» و «ویولت» قابل اشارهاند. در دهه80، شابرول دچار نوعی اغتشاش و گیجی شد و از کارگردان مسلط و خلاق دهههای 60 و 70 فاصله گرفت. در این سالها هنرش را با اقتباس موفقاش از رمان معروف «مادام بواری» نوشته گوستاو فلوبر نمایان کرد و پس از آن تریلرهایی ساخت که از بازگشت او به حال و هوای فیلمهای هیچکاکی حکایت دارند.
ژاک ریوت: ساخت فیلم بلند را زودتر از تروفو و گدار شروع کرد ولی مشکلات مالی باعث شد تا «پاریس از آن ماست» یک سال بعد از «چهارصد ضربه» تروفو آماده نمایش شود. در سکانسی از «چهارصد ضربه» خانواده دوانل در سینما در حال تماشای «پاریس از آن ماست» هستند؛ فیلمی که آن موقع هنوز فیلمبرداریاش تمام نشده بود! ریوت بیش از دیگر موجنوییها، به گرایشات و علایق ادبی خود پر و بال داد. اقتباسهای طولانیاش از آثار نویسندگان محبوب و مورد علاقهاش، ریوت را کارگردانی شیفته ادبیات نشان میداد. هر چند او در مقام یک فیلمساز موجنویی، «سلین و ژولی قایقسواری میکنند» را کارگردانی کرد که برخی آن را پرشورترین و غنیترین اثر پسرعموها در طول دهه70 و از شاهکارهای موج نوی فرانسه میدانند.
اریک رومر: دیرتر از دیگر دوستانش فیلمسازی را آغاز کرد و در واقع با «قصههای اخلاقی»اش نام خود را بر سر زبانها انداخت. اریک رومر، فیلمسازی فردگرا و تا حد زیادی دلسپرده به فضاهای تجریدی تجربههای روشنفکرانهاش در سینما را برخلاف گدار که اهل سر و صدا و جنجال بود، به آرامی و بدون جنجالآفرینی صورت داد. بلندپروازیاش در شکستن قالبهای کهنه تا آنجا پیش رفت که در برخی از فیلمهایش در دل فضاهایی سنتی، به کل از مؤلفههای روایی سینما فاصله گرفت. «یک قصه بهاری» و «یک قصه پاییزی»اش، نامش را در اوایل دهه90 دوباره بر سر زبانها انداخت.
آلن رنه: برخلاف گدار، تروفو و ریوت، منتقد فیلم نبود و بیش از اینکه اولین ساخته بلند سینماییاش را بسازد، به مستندسازی اشتغال داشت و با مستند «شب ومه» به شهرت و اعتبار رسیده بود. از «هیروشیما عشق من» رنه به عنوان یکی از آثار شاخص و آغازگر موج نو نام برده شد. با فیلم بعدیاش «سال گذشته در مارین باد» سراغ رمانی غیرمتعارف از آلنرب گریه رفت و فیلمی غیرمتعارفتر ساخت که شیر طلایی جشنواره ونیز را برایش به ارمغان آورد. فیلمهای رنه اغلب فاقد آن شور و شیدایی آثار تروفو و گدار بودهاند و جالب اینکه او از همان دوران جوانی، کارگردانی بود که پختگی و جاافتادگی را در قالب ساخت آثاری کاملا تجربی بهرخ میکشید. فیلمهایش بهندرت تماشاگران پرتعداد یافتهاند و برخی از آنها مانند «سال گذشته در مارین باد» حتی پس از نزدیک به نیم قرن، هنوز هم مانند روز اول، پیچیدگی خود را حفظ کردهاند. رنه از معدود فیلمسازان فرانسوی است که توانسته در عین عدولنکردن از آرمانهایش در دورههای مختلف، همچنان فیلم بسازد و مورد توجه باشد. سال گذشته فیلمی در جشنواره کن داشت که نظرها را به خود جلب کرد.
لویی مال: یکی دیگر از موج نوییها که سینما را نه از راه نقدنویسی برای کایه که با دستیاری کارگردانان بزرگی چون روبهبرسون آغاز کرد. با «آسانسوری به سوی قتلگاه» و سپس «عشاق» پیش از تولد رسمی موج نو به شهرت رسید و تجربههای متفاوتش در بهکارگیری زبان و تکنیکی متفاوت را با «زندگی خصوصی» و «آتش درون» نمایان کرد. در «نجوای دل» سقوط طبقه متوسط فرانسه را به نمایش گذاشت. در دهه80 که اغلب کارگردانان فرانسوی دوران نزولشان را سپری میکردند، با « آتلانتیک سیتی»، «شام با آندره» و «خداحافظ بچهها» قوام یافتهترین آثارش را روانه اکران کرد. به قول پائولینکین اگر مدام از این شاخه به آن شاخه نمیپرید، کارنامه برجستهتری از خود به جا میگذاشت. مال در سال 1995 درگذشت.