گویی توان نگه داشتن گوشی تلفن را نداشت. بارها از آشنا و بیگانه به گوشش رسیده بود که پدرش دوباره ازدواج کرده، اما باور نمیکرد...پدرش؟ با یک دختر و پسر دانشجو و همسری که یکپارچه شور و عشق و فداکاری بود؟... از زندگی با شک و گمان خسته شده بودند... . مریم، همراه برادر و مادرش راهی شمال شدند و به چشم دیدند همسر دوم پدر را که از او و برادرش کوچکتر بود؛ دختری 16 ساله که به عقد پدر 50 ساله آنها درآمده بود... . مریم میگوید: به فراتر از دل شکسته و چهره تکیده مادرم میاندیشم، پدرم به هر دو همسرش بد کرده؛ از یک سو، پس از 25 سال زندگی مشترک صادقانه، دل مادرم را شکسته و از سوی دیگر، با سوءاستفاده از فقر مالی دختر 16 ساله روستایی، همه جوانی و آرزوها و احساسات او را فدای هوسرانی خود کرده؛ اینکه من دختر او هستم، موجب نمیشود روی حقیقت پا بگذارم. مگر نه اینکه آن دختر جوان هم آرزو دارد شوهری جوان و متناسب با شرایط خودش داشته باشد؟ همسری که با همه وجود، همیشه در کنار او
باشد... . دختر بیچاره قربانی معاملهای تلخ شده، آینده و زندگیاش را با خانهای کوچک و خرجی ماهانهای که پدرم به او و مادر پیرش میدهد، تاخت زده... . مادر مریم در کنار شوهر بیوفایش میماند، میماند به خاطر همه چیز جز عشق... .
اما گاه دلشکستگانی که سرنوشتی مانند سرنوشت مادر مریم دارند، در مسیر پردردشان به ناچار بر صندلیهای دادگاه مینشینند. پریسا، زنی 35 ساله است با 2 فرزند؛ دختری 13 ساله و پسری 11 ساله. پریسا به تازگی با خبر شده که شوهرش 3 سال است که با منشی محل کارش ازدواج کرده و زندگی دومش مخفیانه بوده. پریسا میگوید: یک شب که دخترم در تب میسوخت تا صبح با گلوی بغض گرفته و چشمان اشکبار بالای سرش بیدار بودم. آن شب دخترم بهانه پدرش را میگرفت.
خودم را راضی میکردم که اگر او، نتوانسته در آن شب سخت در کنار ما باشد، درگیر کار و تهیه معاش زندگی بوده، اما حالا فهمیدهام که آن شب و شبهای بسیاری، فریب خوردهام. دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم. به من دروغ گفته، همه بدیها با دروغ شروع میشود.من فقط میگویم چرا؟ نه عقلم راضی میشود نه دلم، تا او را ببخشم. اگر فکر میکند حق داشته چنین کاری بکند، چرا پنهان کاری کرده؟ او یا از زندگی با من راضی بوده یا ناراضی. اگر راضی بوده چه دلیلی برای تشکیل زندگی دوم دارد؟ اگر راضی نبوده چرا با من زندگی کرده و از من جدا نشده؟ چرا هیچوقت گله و شکایتی از من نداشته؟ اگر مشکلی بوده چرا برای حل آن تلاشی نکرده؟
زینب 17 ساله است و نوزادی 6ماهه در آغوش دارد. همسر او نیز دوباره ازدواج کرده است. زینب میگوید: برای تنبیه من این کار را کرد، تنها برای اینکه از او خواستم یک اتاق اجاره کند تا جدا از خانوادهاش زندگی کنیم. پدر شوهرم 3 زن دارد با 11 تا بچه که همه با هم در 2 اتاق در اطراف کرج زندگی میکنند، مرا هم به همان خانه بردند... . زندگی در آنجا خیلی سخت است، ولی ای کاش شکایت نمیکردم، حالا یا باید با هوو در همان 2 اتاق پرجمعیت زندگی کنم یا طلاق بگیرم.
برای من هر دو اینها بدبختی است. شیدا داوطلبانه در گفتوگو شرکت میکند: من اجازه نمیدهم چنین بلایی سرم بیاید، زیر زبان خواهر شوهرم را کشیدم بالاخره اعتراف کرد که شوهرم از او خواسته برایش دختری پیدا کند. من اهل از خود گذشتگی و صبوری بیاندازه یا فالگیری و طلسم و جادو نیستم که رمال مهرم را به دل شوهرم بیندازد یا مهر دیگری را از دل او بیرون کند. راست و پوست کنده با او صحبت کردم و علت کارش را پرسیدم.
اول طفره میرفت و انکار میکرد اما بالاخره اعتراف کرد و گفت: من مسافرت را خیلی دوست دارم، اهل سفرم، تو با این دوقلوهایت نمیتوانی همیشه همراه من باشی، میخواستم یک زن دیگر هم داشته باشم که در سفرها همراهم باشد! به او گفتم: اگر اینقدر مسافرت را دوست داری که حتی حاضر نیستی به خاطر بچههایت از آن بگذری، چرا پدر شدی؟ لذت پدر بودن را میخواهد اما هیچ زحمتی برای آن قبول نمیکند. میخواهد به خاطر خودخواهیهایش دو انسان قربانی او شوند، یکی در خانه بنشیند و برایش بچه داری کند و از داشتن شوهری که همراه و شریک واقعی زندگی باشد محروم بماند و زنی دیگر هم از مادر بودن چشم بپوشد و همراه او باشد تا در مسافرتهایش تنها نماند ! من حاضر نیستم با چنین آدم خودخواهی زندگی کنم.
شهناز زن 50 سالهای است که شوهرش طلا فروش است.او به گفته خودش زندگی مشترکش را از یک اتاق اجارهای شروع کرده است. شهناز میگوید: تنها قالیای که داشتیم کف اتاق را نمیپوشاند. شوهرم با وسایل مختصر در گوشه همان اتاق، طلاسازی میکرد و من دانهدانه آنها را زیر چادرم گرفته به بازار میبردم و میفروختم. آرام آرام دوتا را سه تا کردیم و صاحب زندگی شدیم. چون خودم زندگیام را ساختم اهل اسراف و زیادهخواهی نیستم، به صرفهجویی عادت کردهام. برای گوشهگوشه زندگیام زحمت کشیدهام، تازه فهمیدم که شوهرم دوتا زن دیگر دارد.
فقط برای یکی از آنها خانه یک میلیاردی و ماشین 15 میلیونی خریده... به نام خود زن...، من بعد از 33 سال زندگی هنوز خجالت میکشیدم که بگویم ملکی، خانهای، چیزی را به نامم کند، برای یکی از زنهایش 5 میلیون داده پیانو خریده! از شهناز میپرسم: چرا به دادگاه آمدهای؟ پاسخ میدهد: نمیدانم، دستم به هیچ جا بند نیست... نمیدانم چهکار کنم...ای کاش در مقابل کاری که شوهرم کرده حق داشتم از او جدا شوم... حتی این حق را هم ندارم.
آخرین زنی که راز دل میگشاید مادر 4 دختر است و 4 داماد دارد.، با لهجه شیرین شمالی میگوید: پدر من زمیندار بود، کشاورزی میکرد. شوهرم آن موقع روی زمینهای پدرم کار میکرد. من تک بچه خانه بودم. همه زمینها به من رسید. شوهرم هر بار به بهانهای که مثلا بدهی دارم و اگر کمکم نکنی میافتم زندان و... تکهای از زمینها را از دست من درآورد. توی این 30 سال چند بار زن گرفته و طلاق داده، یکی از آنها را جلوی چشم خودم آنقدر کتک زد تا مهریهاش را ببخشد و طلاق بگیرد... . من را نگه داشت تا هم بچهها را بزرگ کنم هم تمام زمینها را از دستم در بیاورد. حالا که دخترها شوهر کردهاند، من را از خانه بیرون کرده، میگوید برو خانه دامادهایت، آخه خانم من خجالت میکشم بروم خانه دامادها. شما جایی را سراغ نداری که من روزها کار کنم، شبها همانجا بخوابم؟ سرایداری... نظافت... همه کار هم بلدم...!
و من تنها به معنای آن کلام مقدس در سوره نساء آیه 3 میاندیشم که میفرماید: «فا ن خفتم الا تعدلوا فواحدهً» اگر بیم آن دارید که به عدالت رفتار نکنید، تنها یک زن اختیار کنید.