کارگردان و نویسنده حسین پاکدل
بازیگران: مهدیسلطانی، پیامدهکردی، مرتضیآقاحسینی، و عاطفهرضوی؛ یاشارمومنزاده، پرهامدلدار، محسنخوئینیها، امینمیری، ابراهیمعزیزی، علیرضاعیسوی، هومنخدادوست، ریحانهخاتمی
تئاترشهر، تالار چهارسو، ساعت 19:30، دیماه 1388
زبان استعاره، ابزاری شاعرانه برای پرداختن به جهان است؛ نگریستن به مفاهیمی که گاهی در گذر ِ زمان تغییر ماهیت میدهند اما تغییر ِ وجود نمیدهند. ذهن به جستجوی ِ راهی میشتابد تا با نشانههایی استعاری، تاویل شاعرانهی خود را ابراز کند. تئاتر، لحظههای ِ در جریان است و در این راستا هیچ گونه تاریخ انقضایی را نخواهد پذیرفت؛ از آن رو که ابزار ِ آن زبان ِ استعاره است؛ استعاره هرگز بی معنی و پوچ نخواهد شد تا جایی که زبان در جریان است. تاثیر ِ زنده بودن ِ تئاتر را در برخورد ِ آنی ِ تماشاگر در رو به رو شدن با واحدهای ِ جمله تا کلمه، آوا، تصویر و ... میتوان دید. در تئاتر گروتسک، وقتی مخاطب در سطح با یک مفهوم مواجه میشود به گونهای ابراز ِ احساسات میکند و در عمق ِ لایههای ِ درونی، درست نقطهی مقابل ِ احساست اولیهاش را ابراز میکند. با شنیدن ِ یک جمله میخندد، اما با لحظهای درنگ به تلخی ِ جمله پیمیبرد و یا بر عکس. در نمایش "رقص زمین" کشف لایههای ِ درونی نگاه اولیهی مخاطب را دگرگون میکند. "رقصزمین" را به ناگزیر از پشت هزاران لایه میبینیم، لایههایی که تجربیات ِ ناخودآگاهمان هستند؛ اما یک اثر هنری خودش تصمیم میگیرد با کدام یک از لایهها مخاطب به آن بنگرد، "رقص زمین" قرار نیست اصل خاصی را به ما دیکته و یا تحلیل ِ خاصی را بر ما تحمیل کند، تنها ابزار تحلیلکردن را فراهم میسازد. [رقص زمین]
همه چیز خیلی ساده است؛ زلزلهای در شرف وقوع است و همه در انتظار ِ این فاجعه ثانیهشماری میکنیم. و در نهایت متوجه میشویم که فاجعه پیش از این ها اتفاق افتادهاست. در ساختار ِ کلی ِ اثر اتفاقات آنگونه که به واقع رخ میدهند، نیستند. فاصلهای میان ِ واقعیات ِ اتفاقافتاده و واقعیات ِ پنهان وجوددارد. ماسک بزرگی از سادگی بر چهرهی نمایش جا خوش کردهاست. نشانههایی کاملا آشناییزدایی شده (Defamiliarization) را پیدا میکنیم؛ آقایان و خانمها، ما ناظر ِ نابودی زمین و هر آنچه بر روی آن است خواهیم بود، اما بعد از نقطهی صفر ِ فاجعه، زلزله، با کوله بار ِ سنگینی از امید راهی ِ خانه هایمان میشویم. گرچه "رقص زمین" درونمایهای تاریک دارد اما مسئلهی آشناییزدایی دقیقا همین جا صادق است که نهایتا به پوچگرایی منتهی نمیشود. نگاهی ابزرد (Absurd) وجود ندارد، شخصیتهای نمایش در اوج ِ نابودی در کنش هستند؛ زیرا اوج واقعی ِ آنها هنوز نرسیده است که همچون عقابی پرواز کرده و در بالاترین نقطهی آسمان بمیرند، این نابودی ِ نمایش داده شده بهانهای است که نشان دهد آنها در نهایت وقتی به اوج رسیدند و از آن عبورکردند نابود خواهند شد، بنابراین نابودی هم به نوعی آشنایی زدایی شدهاست.
با نگاهی به نمایش ِ قبلی پاکدل، "سمفونی درد"، که در بهمن ماه سال 1385 در سالن سایه ِ تئاتر شهر اجرا رفت استفاده از تکنیک ِ شکستزمان را وجودداشت که همچنین در این اثر دیدهمیشود. مفاهیمی که پاکدل سعی در بیان شان دارد، استفاده از یک روایت ِ خطی و ساختاری ساده را نمیپذیرند. ایجاد ِ زنجیرهی اتصال ِ صحنهها بر دوش مخاطب است و او تا به اندازهای که وارد لایه های ِ درونی اثر شده باشد، برداشت ِ خود را برای اتصال ِ قطعههای ِ نامنظم ِ زمانی به کار میگیرد. پاکدل نشانههایی برای ایجاد زنجیرههایی (نه در یک روایت ِ خطی، بلکه در یک راستای ِ منطقی) برای مخاطب فراهم کرده است. یکی از راههای ِ سنجش ِ یک نمایش، مطالعهی تماشاچیان در هنگام ِ خروج از سالن تئاتر است که خود گویی تئاتریست مستقل، همه در سکوت قدم میزنند، معمولا هوا تاریک و سرد است، آن ها هنوز گیج هستند ، برای هضم ِ آگاهی شان نیاز به زمان دارند، حدودا دو سه روز (بستگی به خود مخاطب دارد) ذهنشان با دادههای ِ جمعشده کلنجار می رود و روز سوم در واقع روزی ست که تئاتر را دیدهاند، بعضیهاشان برای بار دوم به تماشای تئاتر میروند و بعضی ها تا مدتی با تمام نشانهها ارجاعاتی به صحنههای نمایش میدهند و ...
زمان در مفهوم ِ کلی خود نیز شکسته شده است. روایت ِ اصلی ِ تئاتر سیری رو به عقب دارد، در راستای دو محور ِ موازی ِ زمانی (مقصود از نظر جایگاه است، نه سرعت تحولی) قرارگرفتهایم؛ محور اول، زمانحال است که در آن زندگی میکنیم و محور دوم خارج از زمان ِ فیزیکی ِ زمین است و آن شکستهای زمانی در محور دوم اتفاق می افتند. محور دوم، وجود ِ فیزیکی ندارد؛ تمام کنشها و واکنش هایی است که اتفاق میافتند اما احساس نمیشوند؛ همانند ِ زندگی ارواح و مردگان. پاکدل بینهایت را روی صحنه میآورد، یک میلیونیوم ِ ثانیه را میشکافد و حجمی از اتفاقات را در آن جای میدهد. زمان را متوقف میکند، به عقب میبرد، تسریع میبخشد و ... در یکی از صحنههای نمایش سه بازیگر اصلی ِ کار با بیان ِ تک گزارههایی دربارهی گذشته، نقبی به خاطرات میزنند. آنها با به زبان آوردن ِ عباراتی دربارهی گذشته، خودِ گذشته را نمایش میدهند. قطعههای خاصی از موسیقی در این بخش استفاده شده است که حافظهی تاریخیمان را در خود دارند؛ قطعهی "جمعه" اثر فرهادمهراد، "بیداد" اثر محمدرضاشجریان و ... استفاده از نشانههایی که بار سمبولیک دارند و درونمایهی دیالوگها، حضور ارواح در کنار روندِ طبیعی ِ زمان در صحنه؛ حضور مردگان در مسیر زندگی ِ شخصیتهای نمایش و ارتباط میان آنها و... درهمپیچیدگیِ زمان را نشان میدهد.
حضور ِ یک آوا در طول نمایش بدون نشان دادن صاحبِ آن و وجود ِ شخصی که نه دیده و نه شنیده میشود اما توسط ِ بازیگران احساس میشود نکتهی دیگری است. آوا متعلق به مادریست -طلعت- که مرگ را نپذیرفتهاست. گاهی بازیگران به صدایش توجه میکنند و گاهی صدا برایشان بیش از یک کلیشه نیست. بعد از مدت زمانی متوجه میشویم نه تنها تجربهی مرگ برای صاحب آوا مفهومی ندارد، بلکه درکی از زمان و زیست ِ تجربی ندارد؛ آوا گاهی یک جمله را چندبار تکرار میکند و نمیتواند تجربه و رویا را از هم تفکیک کند. گاهی مخاطب را به شک میاندازد که آیا اصلا چنین شخصیتی وجود دارد و یا تنها زادهی توهم ِ بازیگران است و یا شاید روند ِ نمایش مخاطب را مجبور به تخیل ِ چنین شخصی کرده است. این آوا تنها یک توهم است، در انتهای نمایش به این نکته نیز میرسیم که شاید خود شخصیتهای نمایش توهمی بیش نباشند. نکتهی مهم ِ دیگر رابطهی جالب توجه ِ آن آوا و شخص ِ طبقهیتهی است. طبقهی تهی آن هستواره (Entity) هایی هستند که تعریف دارند اما وجود ندارد. این شخصیت نه دیده و نه حتی شنیده میشود، و در دنیای ِ فیزیکی ِ ماده و حجم وجود ندارد اما بسیار واضح احساس میشود. اسم این شخصیت "فرشته" است که مطمئنا با تعمد انتخاب شدهاست که در طول نمایش دلیل اش مطرح میشود. دو شخصیتی که نزدیک به توهم هستند رابطهی بسیار ملموسی با هم دارند نه از آن رو که در کنش ِ خاصی قرار بگیرند، بلکه در جریان ِ دیالوگهای بازیگران رابطهی این دو را درک میکنیم.
عاطفه رضوی، در نقش ِ مادر فرشته و همسر ِ مهدی سلطانی، در وهلهی سوم تنها شخصیتی است که با این دو توهم ارتباط ِ پیچیدهای دارد، زیرا او نیز در بخشهایی از نمایش تبدیل به توهم میشود و دیگر اینکه، وابستگی ِ پیچیدهای که شخصیتهای زن در نمایش با همدیگر دارند. طلعت (مادر مهدی)، فرشته (دختر خانواده)، مریم (همسر پیام) و عاطفه شخصیتهای زن نمایش هستند. صحنهی ده، عاطفه مونولوگ ِ بسیار احساسیای با "مادر" دارد که زبان ِ کاملاً زنانهای اینجا حکمفرما است. او تاثیر رفتارها و صحبتهای ِ مادر را بر خودش بازگومیکند و آنچنان که میخواهد با فرزند ِ دختر خویش رفتار کند را می گوید. زمانی که فرشته گم میشود، عاطفه به گونهای نمادین نیز گممی شود. عاطفه کسیست که برای مریم -خواهرش- مادری کردهاست و در ازدواج او نقش مهمی داشتهاست، عاطفه نماد زنی "نیمه- مدرن" است که میخواهد از حقوق زنان دفاع کند و در جستجوی ِعدالت است، او یک وکیل است، در تصمیمگیریهای مهدی نقشدارد، قدرت دارد اما نماد نسلی از زنان است که بیشترین حجم ِ اتفاقات ِتاریخ ِمملکت خود را بردوشکشیدهاند.
اسم شخصیتهای نمایش، اسامی ِ شناسنامهای ِ بازیگران است. با این کار پاکدل یک آنتیتز (Antithesis) را معرفی میکند، تقابل ِ واقعی (واقع گرایی ِ ادراکی) (Perceptional Realism) با غیر واقعی (توهم) (Hallucination) نشاندادهمیشود. هدف از انتخاب اسامی ِ شناسنامهای ِ بازیگران نزدیک کردن ِ هر چه بیشتر ِ شخصیتهای ِ تخیل ِ نویسنده با شخصیتهای ِ واقعی ِ جهان واقعی است. و شاید گریزی به این مهم که این الگوهای جهان ِکوچک (Microcosom) نمایانگر ِ واقعیتی هستند که در مقیاس ِ یکِ تئاتر نشان داده میشوند. درونمایهی نمایش بر پایهی رویا ایستا است، صحبت از مرگ و نیستی در جریان است، زلزله نابودی را پیش بینی میکند، و در پایان متوجه میشویم تمام شخصیتها -چه آنها که نشان داده شدند و چه آنها که نشان داده نشدند- پیش از اینها مردهاند، جهان ِ ارواح در هیبت ِ زندگان. با توجه به یکی از دیالوگهای مهدی سلطانی این رویا و توهم و همچنین محور ِ زندگی ِ مردگان بیان میشود:
از بی کاری چسبیدم به عالم ارواح، روح بازی میکنم... شدم سوژه یه نمایش... ببین من فهمیدم ارواح هنرمند کارشونو بعد از مرگم ادامه میدن... جدی میگم، ثابت شده این، رسیدن به جاودانگی همینه! عکاسا عکسشونو میگیرن... نقاشا نقاشی میکشن... شاعرا شعرشونو میگن... اهل نوا موسیقی شونو خلق میکن... کائنات پر از آثار اوناس... همهجا، خالص و ناب... بی عقده و سانسور، گوش کن میشنوی صدای ساز مجیدو؟...! کافیه چشم و گوشتو واکنی، سیراب میشی اساسی، من خودم شبا با بعضی هاشون مشاعره دارم، هر شب! دیشب رفیقت قیصر هم بود؛ سلام بهت رسوند و گفت: وقتی تو نیستی، نه هستهای ما چونان که بایدند، نه باید ها. هر روز بی تو روز مباداست، باور کن... !
نگاهی منتقدانه به جامعهای لبریز از خودبینی و دورویی در بخشی از نمایش وجوددارد. نشانههایی از نگاه ِ آپوکالیپتیک (Apocalyptic) و پایان ِ جهانی با تقابل و دوگانگی های فراوان دیده میشود. پایان به عنوان ِ ملغمه ای از دوگانگیها که در یک سیر بنیادین به سوی تحول به پیش میتازند. جهانی که مبنی بر تناقض نباشد، اساساً وجود ندارد؛ تقابل ِ همیشگی ِ خیر و شر. ادامه داشتن در گیرودار ِ نشانههایی که همدیگر را نقض میکنند؛ "الف" زمانی موجودیت ِ مطلق مییابد که "ب" نباشد پس باید یک "ب" وجود داشته باشد که "الف" نیست، در نهایت "الف" وجود مییابد و این سیر ادامه دارد؛ "ب" زمانی وجود مییابد که "پ" نباشد... در قسمتی از نمایش با چند تن از مدیران که در ساحل ِ دریاکنار هستند درست چند ساعت مانده به زلزلهی تهران ارتباطی مستقیم برقرار میشود. واکنشهای آنها در برابر ِ فاجعهای که در شرف وقوع است طنز بسیار تلخی را نشان میدهد. البته این چنین واقعی نشان دادن این اتفاقات ریشه در تجربیات شخصی خود پاکدل دارد، او چهارده سال مجری و مدیرپخش تلویزیون بودهاست و گویی گلایههایش را از زبان شخصیت ِ مهدی، مجری تلویزیون، در لفافهی ِ زبانی استعاری بیان میکند. تجربههای واقعیای که لمس کردهاست؛ مجری شرایط بحران بودن. مونولوگ بسیار تکان دهندهی مهدی سلطانی درست در اوج ِ زلزله دقیقا تمام آن چیزهایی است که پاکدل به عنوان یک مجری چهارده سال در دلش نگه داشته بود، مجری زمان را متوقف میکند و درد و دل میکند:
زمان رو متوقف می کنم، مگه زمان یه قرارداد ِ انسانی نیس! درسته، یه کمیته... ولی تو دل هر ثانیه هزاران اتفاق خوابیده. نگه دارین زمان رو، خوبه، حالا حرف دلمو می زنم ... ... ... این همه آدم این وَر و اون وَر با رقص نفسگیر زمین از نفس افتادن... تموم شد؟ نه، مرگ پا به پای ِ تولد با ماس! از چی می ترسیم؟ از ترس؟ ... ... ... زمین در طول ِ عمر ِ میلیونیش چه قدر توسته با شقاوت این همه امید و آرزو رو تو خودش دفن کنه و باز بی خیال بچرخه... انگار نه انگار، تاوان خونسردیش رو ما می دیم، با ترس ِ دمادم، زلزله خود مائیم، دائم داریم از ترس و دلهره مثه بچه ها می لرزیم و تو خودموش خراب می شیم ..... .....
نمایش "رقصزمین" هوشیاری ِ هنرمند زمان خود بودن است. مهمانی ِ باشکوهیست این رقص ِ نفسگیر زمین! با چهرههای خودتان بیایید، ماسکی نیاز نیست. دنیایی خاکستری، ترکیب ِمطلق ِ سیاه و مطلق ِ سفید و تکنوازی ِ زندهی ویولونیست، ارواح و آوا و زلزله، ملغمهی گذشته و آینده، شیدایی ِ زمان و ... همهچیز از پیش آمادهشدهاست، شما به مهمانی ِنفسگیر رقصزمین دعوت شدهاید...