همشهری آنلاین: به تو محتاجم از طلوع تا غروب تا بیایی و بیدارم کنی که بروی و باز امید در دلم بماند که صبح میآیی. با سبدی پر از پرتقال و نارنج.
- عکسها: زهرا شیخایی
تو مثل یک رمان بلندی برای بودن در کنارم در هر چهار فصل سال. هر صبح که میایی پر از داستانکی. من کدام را بردارم؟ یکی را بر میدارم.
- اینکه سفید است!
و تو میگویی سفید گذاشتمش تا تو داستان خودت را بنویسی، بنویس، من برمیگردم و میخوانم مث هر شب که میآیم به وقتی که تو خسته از نوشتن چشم فرو بستهای.
تو که میآیی هوای تازه هم میآید؛ نور هم میآید و رنگ و زبانم دیگر گس نمیماند، طعم عسل میگیرد.
تو که میآیی همه گیاهان قد میکشند؛ بیقرار نور میشوند. آبها را صدا میزنند و پرندهها را.
تو که میآیی چقدر شالیزار میشود دلم؛ پر از دانههای سپید؛ بیا پر برکت من؛ بیا تا به پایت برنج بپاشم.
تو که میآیی عمرم؛ سالها و روزها تکان میخورند، کمی جابجا میشوند کنار هم، تو که میآیی زندگی باید دوباره نویسی شود.
تو که میآیی؛ من بیاختیار میگویم به تو محتاجم از طلوع تا غروب.
نظر شما