بالاخره تکلیف ما با این همه کتابهای «موفقیت» که ریخته توی بازار، چیست؟ تکلیف ما چیست با این همه روشهای درست و غلط و تعالیم عجیب و غریبی که حتی بعضیهاشان با همدیگر تضاد و تناقض دارند؟ با خواندن مطلب این هفته، شاید بتوانید جواب این سؤالتان را بگیرید.
کافی است سری بزنید به انتشاراتیهایی که در راسته خیابان انقلاب، کتابهای روانشناسی میفروشند. کافی است چشمی بدوانید تا ببینید که هنوز هم کتابهای «ده روش برای پولدار شدن» و «همهفنحریف شدن در ده دقیقه» و «چگونه در ده روز اعتماد به نفس پیدا کنیم» چقدر طرفدار دارد.
معمولا آدمهایی که اینجور کتابها را دست شما میبینند یا با اینجور مباحث روبهرو میشوند، اولین سؤالی که از شما میپرسند این است که: «حالا واقعا این کتابها تأثیری هم روی شما گذاشته یا نه؟» و شما هم که درگیر و علاقهمند شدهاید به خواندن این کتابها، در برزخ میمانید که چه بگویید. اگر جواب مثبت بدهید، دروغ گفتهاید و اگر هم جواب منفی بدهید که پنبه خودتان را زدهاید.
تاریخچۀ موفقیت
استفان کاوی در دنیای موفقیت، نامِآشنایی است. کتابهای او معمولا با تحقیقات و موازین علمی، سازگار است و یکجورهایی آدم میتواند به نوشتههایش اعتماد کند. خیلی از آدمهای سرشناس این حوزه هم به او ارادت دارند.
این آقا برای این که سر از رازِ اینجور مباحث دربیاورد، خودش میگوید: «کتابهای تاریخچۀ200 ساله موفقیت را زیر و رو کردم و هر چه کتاب و جزوه و نوشته در این موضوع در آمریکا منتشر شده بود، خواندم.» و خلاصه اینکه به نتایج جالبی رسید. در واقع، یکی از نتایج جالبی که او گرفته، میشود جواب همین سؤال مورد بحث خودمان.
استفان کاوی معتقد است که تمام متون نوشتهشدۀ «موفقیت» در آمریکا را میشود به دو دوره تقسیم کرد: دوره 150 ساله اول و دوره 50 ساله دوم. میپرسید مبنای این تقسیمبندی چیست؟ بهتر است جواب را از زبان خود او بشنوید: «هنگام خواندن مطالبی که از 200 سال پیش تاکنون دربارة موفقیت نوشته شده بود، دریافتم که در محتوای این نوشتهها الگویی حیرتانگیز پدید آمده است.
یعنی به خاطر نوع دردهایی که در زندگی امروزمان داریم و به خاطر دردهای مشابهی که در زندگی و روابط بسیاری از آدمهایی که در طول این سالها بهشان مشاوره داده بودم، کمکم این احساس در من قوت گرفت که بیشتر مطالب مربوط به موفقیت در 50 سال اخیر، مطالبی هستند سطحی، لبریز از توجه به تصاویر اجتماعی و صرفا راهکارهایی برای اصلاحات سریع و آنی.
به عبارتی، آنها فقط تسکیندهندههایی هستند که صرفا به درد مشکلات فوری و اضطراری میخورند و گاهی نیز موقتا این مشکلات را حل میکنند، اما مشکلات مزمن و نهفته را همچنان دست نخورده به حال خود رها میکنند تا به عفونت ادامه دهند و مجددا بارها و بارها به شکلهای گوناگون نمایان شوند.
اما درست بر خلاف مطالب 50 سال اخیر، تقریبا تمام مطالب 150 سال نخست موفقیت، بر موضوعی متمرکز شده بود که میتوان آن را اخلاقیاتِ مَنِش خواند: تأکید بر ویژگیهایی مانند درستی، تواضع، خویشتنداری، شهامت، عدالت، صبر، سختکوشی، سادگی و بالاخره این قانون طلایی که هر چیزی را که برای خودت نمیپسندی، برای دیگری هم نپسند.»
ماجرا از چه قرار است؟
اخلاقیات منش و اخلاقیات شخصیت؛ فعلا این دو اصطلاح را داشته باشید تا کمی بیشتر دربارهشان حرف بزنیم. استفان کاوی میگوید کتابهایی که در 150 سال اول نوشته شدهاند، بیشتر به «اخلاقیات منش» توجه داشتند، اما دقیقا بر خلاف آن کتابها، نوشتههای 05 سال اخیر به «اخلاقیات شخصیت» پرداختهاند.
قضیه این نیست که یکی از اینها بد است و آن دیگری، خوب. یعنی اگر راستش را بخواهید، این هست و این نیست. داستان از این قرار است که درست مثل یک شبکه تار عنکبوت، هر کدام از اینها را باید در جای خودش بگذارید تا جواب بدهد و اگر خارج از جای خودش بخواهید از آنها استفاده کنید، همه چیز به هم میریزد. قضیه این است که یکی از اینها اصلی است و آن دیگری فرعی، ولی هر دو لازماند. شما فعلا حواستان فقط به این نکته باشد که یکی اصل است و آن دیگری، فرع.
اخلاقیات منش
آن اصل طلایی «آنچه برای خود نمیپسندی، برای دیگران نیز نپسند» یادتان هست؟ این اصل، میشود بزرگترین آموزه در اخلاقیات منش. یعنی کاملا پهلو به پهلوی اخلاق میزند. در این روش، فرض بر این است که زندگی موفق و مؤثر، حساب و کتابی دارد و آداب و رسومی. اصولی دارد که باید آنها را شناخت، به کار گرفت و بهشان عادت کرد تا به «موفقیت و خوشبختی ماندگار» رسید.
صبر، در اخلاقیات منش، حرف اول را میزند. یعنی نمیشود شب بخوابید و صبح که بیدار شدید، ببینید تغییر بزرگی در خودتان یا زندگیتان ایجاد شده. مثل کشاورزها باید اول بکارید، بعدش منتظر محصول باشید. با عرض شرمندگی، هیچ راه میانبری در این روش وجود ندارد. فقط باید زحمت بکشید و صبر کنید.
اخلاقیات شخصیت
از جنگ جهانی دوم به بعد، شاهد اینجور بحثها بودهایم. در این مباحث، موفقیت تحتتأثیر شخصیت است و شخصیت هم تصوری است که دیگران از یک شخص دارند. این بحثها بیشتر روی روابط انسانی مانور میدهد؛ چرا که به هر حال، این انسانهای دیگرند که باید درباره شما نظر بدهند و شخصیتتان را بسازند.
با این پیشفرضها، شما به طور طبیعی مجبور میشوید تأثیر خوبی روی آدمها بگذارید تا آن شخصیتی را که شایسته موفقیت است، برای خودتان دست و پا کنید. برای دستیابی به چنین هدفی هم عمدتا از دو شیوه استفاده میشود: اول، فنون روابط انسانی و عمومی و دوم، گرایش ذهنی مثبت. لابد از این جملهها زیاد شنیدهاید که: لبخند بیشتر از اخم، دل دوستان را به دست میآورد... هر آنچه که ذهن انسان بتواند تصور و باور کند، شخص انسان میتواند به آن دست پیدا کند و...
حالا مسأله چیست؟
مسأله اصلی همان اصل و فرع بودن این دو مورد است. در اخلاقیات شخصیت، ریا و تزویر موج میزند. مداخله، موج میزند. شما میخواهید تأثیر بگذارید و دیگران را به خودتان علاقهمند کنید، اما در حقیقت، این یک نقش است که شما شدهاید بازیگرش. شما خودتان چنین آدمی نیستید و همین باعث نقش بازی کردنتان میشود و نقش بازی کردن هم یعنی ریا، یعنی نقاب؛ چیزی که همان دیگرانی را هم که باید شخصیت شما را بسازند، به شدت آزار میدهد.
البته در بعضی از این کتابها میبینید که اخلاقیات منش هم مورد قبول است، اما صرفا در حد حرف. آنها اخلاقیات منش را به عنوان یک عامل فرعی قبول دارند، نه بیشتر. آنها به اصلاحات آنی، استراتژیهای بازی قدرت، مهارتهای ارتباطی و گرایشهای ذهنی مثبت، عشق میورزند و به اخلاقیات منش، بیتوجهی یا کمتوجهی میکنند.
بالاخره چه کار کنیم؟
دوست دارید عظمت داشته باشید؟ دوست دارید دیگران، تحتتأثیرتان قرار بگیرند؟ دوست دارید به خاطر عظمت شخصیتان تأثیرگذار باشید؟ بعد از طرح این سؤالها، استفان کاوی میگوید که: «عظمت، دو شاخه دارد: اصلی و فرعی.»
او تأکید میکند که برای کسب عظمت اصلی، باید به اخلاقیات منش بپردازید و البته اخلاقیات شخصیت هم به جای خودش، سودمند و حتی ضروری است، اما فقط یادتان باشد که اینها فرعیاند و آنها اصلی. اگر بخواهید با استفاده از این فرعیها روی دیگران اثر بگذارید، اسمش میشود دورویی و عدم صداقت و نتیجهاش هم میشود بیاعتمادی.
استفان کاوی تصریح میکند که: «این دورویی، بیاعتمادی ایجاد میکند و آنوقت هر کاری که بکنیم، حتی استفاده از این روشهای به اصطلاح ارتباط موثر، ریاکارانه به نظر میرسد. اگر اعتماد کامل وجود نداشته باشد، پایه و اساس لازم برای موفقیت پایدار وجود ندارد و در این صورت، روش و تدبیر و حتی حُسننیت هم اثر نخواهد کرد. تنها یک نیکی ذاتی و اساسی است که میتواند به این تکنیکها جان بدهد.»
البته برعکساش هم درست است؛ یعنی اگر منش والایی داشته باشید، اما روشهای ارتباطیتان ضعیف باشد، باز هم ضربه خواهید خورد ولی چون این ضربه را از یک عنصر فرعی میخورید، بلای زیادی سرتان نمیآید.
خلاصه این که...
خلاصه این که تغییر دادن و تغییر کردن و زندگی مؤثر و موفقیت و این حرفها باید عادتتان بشود و هیچ راه میانبُری ندارد. باید واقعا و عمیقا بخواهید که اتفاق مثبتی در درونتان بیفتد و بعدش از روشهای اخلاقیات منش (و پس از آن، از اخلاقیات شخصیت) استفاده کنید.
انسان، لایههای زیادی دارد. موفقیت و زندگی بهتر، باید از عمیقترین لایههای وجودی انسان سرچشمه بگیرد. یک میل شدید به تغییر اساسی باید از درون، شما را ببلعد.
کتابهای موفقیتی هم که روزبهروز بیشتر میشوند، میتوانند مؤثر باشند، مشروط بر اینکه آن عنصر اصلی فراموش نشود. صبر لازم است و زحمت کشیدن. خیلیها از شناختن خودشان و از عرق ریختن و زحمت کشیدن فرار میکنند و به خاطر همین است که بازار کتابهایی که از موفقیتهای فوری حرف میزنند، داغداغ است.
نقش بازی کردن هم فایدهای ندارد، جز این که شما را از این بحثها بیشتر دلزده کند. شما در درونیترین لایههای وجودتان، عادتها و باورهایی دارید که شناخت آنها و تطبیقشان با روشهای اخلاقیات شخصیت، میتواند آثار معجزهآسایی به دنبال داشته باشد، اما این فرع است، اصل یادتان نرود.
حقایق هفتگانه
1 ـ این روزها کمتر کتابفروشی درست و درمانی را میتوانی پیدا کنی که لااقل یکی دو قفسه از قفسههایش را اختصاص نداده باشد به کتابهای «موفقیت». این خوب است یا بد؟
2 ـ کتابهای فارسی شدة «موفقیت» را که ورق میزنی، میبینی محتوای بیشترشان از دو حال خارج نیست: یا آمدهاند کمکمان کنند هر چه زودتر پولدار شویم، یا آمدهاند اعتماد به نفسمان را ببرند بالا و بالاتر، حالا هر یک به طریقی و در زمینه خاصی شاید.
3 ـ کتابهایی که سنگفرش خیابانها را در برابر چشمان ناباورمان طلا میکنند و پُرمان میکنند از تلقین به این معنا که موفقیت، اینجا، آنجا، همهجاست و کافی است دستمان را دراز کنیم تا به چنگمان بیفتد، واقعا دارند به ما خدمت میکنند یا خیانت؟ جواب این سؤال در جوامع مختلف، آیا مختلف نیست؟
4 ـ به سؤال بالا در سه جامعه مختلف فکر کنید: جامعه اولی که فرصتهای شغلی فراوان دارد و کمی تا قسمتی هم شایستهسالار است، جامعه دومی که از این دو ویژگی، بهره مختصری دارد و جامعه سومی که از این دو ویژگی بیبهره است.
5 ـ کسی که در جوامع دوم و سوم زندگی میکند و ناموفق است و جویای موفقیت، پس از دچار شدن به آن تلقینهای طلایی بند سوم، چه کار میتواند بکند جز اینکه خود را بیشتر و بیشتر سرزنش کند و اعتماد به نفساش را لهتر و مچالهتر؟
6 ـ اما روحِ حاکم بر تمام کتابهای نسل جدید «موفقیت»، برخلاف آنچه اغلب میگویند و میشنویم، یک چیز نیست. دو چیز است؛ دو چیز کاملا متفاوت که یکی، عقلگرایی و مواجهه عالمانه با مسائل و مشکلات دنیای مدرن را تقویت میکند و دیگری، تلقینگرایی و مواجههای با چشمان کاملا بسته را.
7 ـ اما و هزار اما، در شرایطی که میزان دسترسی به اصلِ کتابهای هر دو نوع اول و دوم، یکسان است، این سؤال که چرا کتابهای نوع اول کمتر به ترجمه و چاپ میرسند و کتابهای نوع دوم، بیشتر و بیشتر، سؤال بزرگی است که معلوم نیست پاسخش را باید از زبان مترجمان شنید یا ناشران و یا مخاطبان این کتابها؟