چقدر وقتی که دبیرستان میرفتم به ریاضیات خودم مغرور بودم. چقدر جبر بلد بودم. هر وقت مسئلهای را نمیتوانستم حل کنم حتماً شب توی خواب حل میکردم. چقدر مسئله هندسه حل کردم و قضیه حفظ کردم.
توی کلاس بعضیها هندسه را بهتر از من بلد بودند ولی بیرون از کلاس، توی خانواده کمتر کسی به اندازه من بلد بود. حتی مسائل کلاسهای بالاتر از خودمان را حل میکردم. چقدر مغرور بودم. بالاخره هم با همین سواد خیلی خوبم توی جبر و هندسه و فیزیک و شیمی و همه درسهایی که بلد بودنشون لازم بود، دانشگاه قبول شدم.
چقدر وقتی وارد دانشکده مهندسی شدم مغرور شدم. درصد کمی از جامعه میتوانند مهندس باشند، یکی هم من. ما دانشجویان مهندسی واقعا تافته جدا بافتهایم. هیچکس به اندازه ما چیز نمیفهمد.
هیچکس به اندازه ما بلد نیست مهندس باشد. هیچکس توی کشور همتراز ما دانشجویان مهندسی ریاضی و فیزیک بلد نیست و نمیداند ملکولها چطور ساخته میشوند و چطور در کنار هم جامدات، مایعات و گازها را میسازند و ترکیبات چگونه به وجود میآیند.
چقدر وقتی مهندس شدم مغرور شدم. ما مهندسها جامعه را میسازیم. همه ما مهندسها همه کشور را میسازیم. همه سازندگیها توسط ما مهندسهاست. بالاخره یک روز هم از شغل مهندس کارمندی استعفا دادم و بطور آزاد وارد صنعت شدم.
تازه فهمیدم همه مهندسها فقط توی کتابها باقی ماندهاند و هیچکدامشان از دانشگاه بیرون نیامدند. تازه فهمیدم همه سازندهها همین دانشگاه ندیدههایی هستند که تنها چیزی که اصلا بلد نیستند ریاضی است.
من مطمئنم همه ایشان سطح ورق مورد نیاز برای ساختن یک دستگاه را با کمی پایین و بالا محاسبه میکنند ولی هیچکدامشان منطق مساحت را نفهمیدهاند؛ اینکه طول مستطیل ضربدر عرض آن میشود مساحت را همه سازندگان بلدند ولی چرایش را هیچکدام بلد نیستند.
عوضش من هرگز به اندازه یک تراشکار سادهای که با یک ماشین تراش یا دستگاه فرز میتواند پیچیدهترین قطعات مهندسی را بسازد، نه مکانیک بلدم نه علم مواد. از اینکه من یک سازنده نیستم خجالت کشیدم و از اینکه هنوز هیچکس منطق هندسه را به اندازه من بلد نیست، غرور داشتم.
امروز آثار هنری را با چشمی دیگر مینگرم. امروز بر نقش یک فرش جوری دقت میکنم که در گذشته هرگز نمیدیدم. تقسیم یک مستطیل به اسلیمهایی که در نقشه فرش کامل، دقیق و بیغلط است فقط میتواند کار کسی باشد که منطق هندسه، منطق ریاضی، منطق زندگی و منطق آفرینش را خیلی خوب میداند.
امروز وقتی به کاشیکاریهای یک بنای تاریخی مینگرم تازه میفهمم آن بنای کاشیکار که فقط یکدست لباس پلوخوری داشته و تمام لباسهای دیگرش گلآلود و خاک خورده و لعابدار بوده آنقدر از مهندسی میدانسته که بلدبوده است یک حاشیه را گرداگرد یک گنبد بگرداند و بعد از صدها سال من مهندس هرگز نتوانم بفهمم از کجا آغاز نموده و به کجا ختم کرده است.
چگونه کاشیهایی ساخته است که تعداد دقیق آنها مقرنسها یا شبستانهای مسجد بزرگی را پوشش دهد. دلم میخواهد بر گورش بایستم و ناگاه خود را روی خاک او بیفکنم و با تضرع او را صدا کنم: «جناب مهندس!» امروز وقتی در کنار پلی میایستم که بیش از هزار سال در مسیر آب قرار گرفته و طغیانها و خشکسالیها را تجربه کرده است و هنوز استوار ایستاده، تازه میفهمم آن معماری که این پل را ساخته چقدر مهندس بوده است.
امروز وقتی به یک موسیقی زیبا گوش میدهم، تازه میفهمم سازنده آهنگ برجستهترین استاد فیزیک دنیاست. به خوبی علم اصوات را میداند. فرکانسها را، تواتر، توالی، تکرار، دامنه و همه امواجی که از راه گوش به همه زندگی آدم رسوخ میکند، همه را میداند. او یک دانشمند روانشناس، جامعهشناس و سیاستمدار است.
این دانشمندان، هزاران سال بودهاند و گاهی ما مهندسها به ژولیده بودن سر و روی آنها خندیدهایم و دلمان خواسته است ما را دمی سرگرم کنند؛ شاید شب خوبی داشته باشیم. من با همه سواد و غرور مهندسیام هیچ پیامی برای آیندگان ندارم، اما وقتی در کارگاه یک استاد هنرمند قلمزنی، به یک گلدان مسی مینگرم میبینم چگونه او یک مهندس علم مواد است که اشکال هندسی را با دقت تمام چنان نقش میدهد تا این گلدان پس از هزاران سال از دل خاک بیرون بیاید و همه تاریخ و اجتماع امروز ما را به اطلاع آیندگان برساند؛ شاید او صادقترین وقایعنگار باشد.
چه دردناک پی بردم به جای اینکه سازنده باشم، فقط یک مهندس مصرفکننده هستم. من فقط مصرفکننده ریاضیات، هندسه، فیزیک، شیمی و مکانیک بودم، آن هم فقط روی کاغذ. وقتی که مصرف میکنم به خوبی منطق همه را میدانم، میفهمم چگونه این دانشها حاکمان زندگی امروز ما هستند.
در عوض امروز با چشم یک مهندس خاضعانه به همه آثار هنری مینگرم و هنرمند خالق اثر را به تنهایی چندین مهندس میبینم و این زندگی را برایم لذتبخش میکند. خیلی بیش از آنکه قبلا بوده است.