در برنامه سفرهای نوروزیِ اغلب خانواده ها، معمولا نام چند شهر در صدر جدول محبوبترینها به چشم میخورد. البته این جدول «کجا برویم؟» برای همه یکسان نیست و اولویتهای هر گروه به فراخور بعضی مسائل - که سوژه بحث ما نیست - با دیگری فرق دارد.
مثلا انتخاب اول برای بچه تهرونها، گرفتن راست شکم و تاختن در جاده پر ترافیک چالوس است که خب به جاهایی مثل «متل قو» یا دریاکنار و... ختم میشود.
خیلی از خانوادهها زیارت مشهد مقدس و قم را ترجیح میدهند و بقیه که سعادت ندارند، سعی میکنند مقصدشان را از بین شهرهایی که نزدیکترند یا فک و فامیلی در آن دارند که بشود رویشان حساب کرد، انتخاب کنند.
در این میان، سفر به شهرهایی که مناطق دیدنی قدیمی و به قول معروف «آثار باستانی» دارند هم به شدت توی بورس است؛ شاید از همه بیشتر هم شیراز، یزد و اصفهان.
در ادامه این مطلب نگاهی داریم به آنچه در فاصله زمانی کوتاه بین شروع سفرهای نوروزی، تا پایان تعطیلات و برگشتن اوضاع به شرایط عادی، در این سه شهر اتفاق میافتد. با این توضیح که تمام وقایع مستند بوده و در همین سال گذشته توسط همین دو تا چشم گرد شده نویسنده رؤیت شده است.
دو روز مانده به تحویل سال نو
ساعت 6 صبح - یزد
سردی شبهای شهرهای کویری معروف است. خصوصا که زمستان آخرین زورش را توی همین ته مانده اسفند میزند. ایستگاه قطار خلوت است. یکی از مسافران که خودش را لای پتو بستهبندی کرده، روی هوا یخ زده و احتمالا مرده است!
اینجا برای پیدا کردن سرویس بهداشتی، نیازی به تابلو و راهنما یا فلش نیست؛ کافی است راست این بوی وحشتناک را بگیری و اگر رغبت کردی، سری به زیرزمین بزنی. البته برای خانمها وضع بدتر است. این مکان فقط به آقایان سرویس میدهد و بانوان گرامی باید بروند بیرون ایستگاه، چند صد متر آنطرفتر، دست به دامان متولی مسجد محل شوند.
یک ساعت بعد، توی شهر هستیم. این ساعت فقط میشود آتشکده زرتشتیان را دید که در آن کندههای درخت زردآلو با آتش مقدسی 300 ساله، در ظرفی بزرگ میسوزد. توصیف زیباییها یا تعریف جزئیات دیدنیها، باشد برای گزارشی دیگر؛ که اینجا بهتر است از آنچه مسافران نوروزی و حتی بعضی از ساکنان این سه شهر بر سر آثار باستانیشان میآورند، برایتان بگوییم.
از پشت ساختمان صدای پتک و بیل میآید. دو سه نفری هم توی حیاط زیبای آتشکده اینطرف و آنطرف می روند، باغچه را آب میدهند یا با هم حرف میزنند. صحبت از مسافرانی است که امروز، فردا سر و کلهشان پیدا میشود.
یکی از بچهها توجهمان را به تابلوهایی که جابهجا نصب شده و از بازدیدکنندگان خواسته مبادا به عنوان کمک به هیچ کس پول بدهند، جلب میکند. از این همه تمیزی مکان و دلسوزی مسؤولان اداره گردشگری یزد، خوشمان میآید و سعی میکنیم دیدههای یک ساعت قبل را فراموش کنیم؛ همانها که با دیدنشان در ورودی شهر، توی ذوقمان خورده بود.
ساعت 10صبح، دخمه زرتشتیان
دخمه، در نداشت. یعنی داشت ولی باز بود و کسی نبود راهنماییمان کند. راننده آژانس که گویا سابقه و اوضاع محل را میدانست، پیش از آنکه وقت کنیم به خودمان بیاییم، فلنگ را بسته و جسته بود!
ما مانده بودیم و یک کیلومتر راه تا پای دو کوه بلندی که اسمشان «دخمه» است. دخمهها همان گورستانهای سنتی زرتشتیاناند که شکل و شمایلشان آدم را یاد آتشفشان میاندازد: کوههای کوتاه کلهقندی که قدیم مردهها را توی سوراخ گشاد قلهاش میانداختند. به وقتش این گورستان کیلومترها خارج از شهر بوده اما الان دیگر یزد گسترش پیدا کرده و حتی میشود اطراف دخمه کارخانهها و شهرکهایی را دید. کمی دورتر هم گورستان جدید زرتشتیها قرار دارد که تقریبا مثل قبرستانهای معمولی است.
جاده خاکی بود و ما زدیم به پوست کلفتی؛ از خرابههای سر راه عکس میگرفتیم و سعی میکردیم گله سگهای وحشی که از دور برایمان پارس میکردند را نادیده بگیریم. بعد تا قلة یکی از دخمهها را بزکش و به هر بدبختی شده، بالا رفتیم. اما چیز زیادی برای دیدن نبود؛ دور تا دور چالهها دیوارهای سنگی قدیمی بود و آن سوراخهای ورودیاش را هم با آجر و تختهسنگ، گل گرفته بودند.
ولی بشنوید از رشادت گروه ما؛ یکی از همراهان که سابقه ورزشکاری داشته و قدیم عضو گروه کوهنوردی مدرسهشان بوده(!) با به خطر انداختن جانش، از دیواره بالا رفت و با موبایلش چند عکس از داخل دخمه گرفت. تا بیاید پایین، هزار جور تخیل بافتیم که حتما آن توپر است از اسکلت آدم و جمجمههای خوفناک و...
اما چشمتان بد نبیند، چیزی که توی عکسها دیدیم وحشتناکتر از این حرفها بود؛ دخمه پر بود از آت و آشغال و نخالههای مختلف. بله، چاله باستانی مذکور را با زباله پر کرده بودند!
ساعتی بعد، مجموعه زندان اسکندر
اینجا چند ساختمان قدیمی هست که چون در مجاورت یکدیگر قرار گرفتهاند، به مجموعهای با نام معروفترین مکانش یعنی «زندان اسکندر» معروف شدهاند. یک حمام عمومی شاهکار هست (یعنی بود) که وقتی ما رسیدیم، داشتند با عجله مثلا سر و سامانش میدادند تا برای استقبال و پذیرایی از میهمانان نوروزی آماده شود؛ در و پنجرههای نو آماده نصب بودند، کلی سنگ مرمر برای کف و دیوارها، لولهکشی گاز و سیمکشی برق و...
از کارگری که داشت تندتند چالهای بزرگ را با خاک و پارهسنگ پر میکرد پرسیدیم: «این چاله چه بوده؟» با هن و هن جواب داد: «چیزی نیست، خزینه حمام بوده قدیمها!»
توضیح اینکه حمام قدیمی داشت با این بازسازی عجیب، به یک سفرهخانه مدرن بدل میشد!
دو خانه آن طرفتر، یکی دیگر از مکانهای دیدنی یزد هم اوضاع مشابهی را تجربه میکرد؛ گفتند خانه یکی از خانهای قدیم شهر بوده گویا که حالا دارد میشود سفرهخانه؛ بخوانید رستوران. جالب این که همه این خرابکاریها با نظارت مستقیم مسؤولان سازمان میراث فرهنگی انجام میشد.
کارمندان این اداره در محل حضور داشتند و به نظر نمیرسید با این قلع و قمع میراث ملی که شاهدش بودیم، مشکلی داشته باشند. میگفتند: «این مکانها مالک خصوصی دارد و تویش هر کاری دلشان بخواهد میتوانند بکنند. ما فقط وظیفه داریم مواظب باشیم این آثار نابود نشوند!»
حسابی لجمان گرفته بود. اگر این نابودی نیست، پس چیست؟ رد کردن لولههای گاز یا سیم برق لای دیوارهای گلی، سنگ کردن در و دیوارها، کندن پنجرههای زیبای چند صد ساله و جایگزینی در و پنجرههای خوشگل و نو اما جعلی و... پسفردا هم هوا کردن دود کباب و راه گرفتن روغن کف آجرفرش خانهای به این زیبایی... تصورش هم تن آدم را میلرزاند. خان، کجایی که خانهات ساندویچی شد!
توی همین فکرها بودیم که سقوط لنگه دری قدیمی به کف حیاط و خرد شدنش، هوش از کلهمان پراند. دیگر تاب ماندن نبود.
دقایقی بعدتر، زندان اسکندر
معروف است زندان مخوف اسکندر مقدونی که تاریخی مبهم دارد ولی در ادبیات فارسی اشارههای زیادی به آن شده، اینجا بوده.
هرچه بوده، حالا که نیست. میگویند اول قنات بزرگی بوده که بعد خشکش کردهاند و از این سرداب عظیم به عنوان زندان استفاده کردهاند. گفتیم که حالا هیچ خبری از آن همه تاریخ و ماجرا نیست.
حالا اینجا بازسازی و تبدیل شده به یک کافیشاپ (بله، درست خواندید) زیرزمینی که تویش سان شاین و هات چاکلت بیمزهای جلویت میگذارند و آن موقع به رسم روز، موزیک «بنیامین» برایت پخش میکردند. الان هم لابد «سروش هیچکس» و «بهزاد فاشیست» میگذارند!
از مسؤول کافه درباره سر و ته سرداب پرسیدیم. گفت: «اینجا یک چهارراه بوده که از چهار جهت دالانهای بزرگی داشت. هر چی رفته بودند، به تهاش نرسیدند. ما هم آمدیم درستش کردیم(!) و چهار طرفش را دیوار کشیدیم. همه جایش را بازسازی کردیم، تمیزش کردیم.»
یک شعر معروفی هست که میگوید: «دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت...» که با اوضاع الان کافه اسکندر، شدیدا جواب میدهد. اسکندر، راحت بکپ که زندانت کافیشاپ شد!
شب، شیراز
گروه همسفران، متفقا رأی به فرار از یزد دادند. رفتیم شیراز؛ آن هم بعد از مصیبتی که در ترمینال اتوبوسرانی کشیدیم که خودش داستان جداگانه ای دارد و جایش اینجا نیست. فقط از ما به شما نصیحت، هیچوقت دم عید که سر راننده اتوبوسها شلوغ است و احتمال جوگیری بعضیهایشان میرود، با یکی به دو کردن با شوفرها سفر را به خودتان زهرمار نکنید!
آخرین روز سال، سعدیه
امشب سال تحویل است. تا دلت بخواهد شیراز شلوغ شده، ولی میگویند این تازه اولش است. برای تلف نکردن وقت، تند تند از روی نقشه راهنما جاهای محبوبمان را نشانه میرویم و میرویم!
انصافا شهرداری و میراث فرهنگی شیراز زحمت کشیدهاند. همه جا تمیز است، مسؤولان کیوسکهای راهنمای توریستها - که جابهجای شهر دیده میشوند- با خوشرویی اطلاعات، بروشورها و نقشههای ویژه مجانی میدهند. همه چیز خوب و عالی است. اما ما که مارگزیدهایم، به همه چیز با شک و تردید نگاه میکنیم.
کمی که میگذرد، یواش یواش قانع میشویم و تازه موقع حرص خوردن از دست ملت است. خود شیرازیها که آدمهای استثنایی و محشری هستند، ما فقط مسافرها را میگوییم...
مثلا همین مزار سعدی خدابیامرز؛ یک «حوض ماهی» دارد به چه قشنگی. کنار بنای سعدیه، چند تا پله میخورد و میرود پایین. آنجا از بالا میتوانی ببینی قناتی زلال از زیر پایت رد میشود که تویش ماهیهای قرمز میلولند.
کف قنات هم پر است از سکههایی که برق میزنند و... خلاصه end رؤیایی! حالا تصور کنید ما با چه صحنهای روبهرو شدیم: روی سطح آب پر بود از هرچه که فکرش را بکنید؛ از پاکت سیگار مچاله گرفته تا نان بربری درسته! کفاش را که دیگر نگو.
ماهیهای طفلی کز کرده بودند یک گوشه و منتظر بودند تا شب بشود و این مهمانان عزیز که از هیجان قیهه میکشیدند، بروند پی کارشان. اوضاعی بود...
کمی پیش از سال تحویل، حافظیه
حلول سال نو به بعد از نیمه شب افتاده. ولی مسؤولان حافظیه اجازه دادهاند یک سال تحویل استثنایی را تجربه کنیم. دقیقه به دقیقه به جمعیت حاضر در کنار قبر خواجه افزوده میشود.
ملت میتوانند سر راه، بروند آن طرف خیابان و نمایشگاه مارهای کویری را ببینند که در یکی از سالنهای ورزشگاه حافظیه برپاست. کی فکرش را میکرد شب عیدی جای «شاغلام» و بروبچههای برق و فجر سپاسی، مارهای سمی، مردم را به استادیوم بکشند؟!
ماردار نمایشگاه برای شیرینکاری، چند تا موش پشمالوی سفید را میاندازد جلوی مار و افعیهای گرسنه... دل همه را ریش کرد این کار چندش آورش. با حال تهوع میدویم به آن دست خیابان.
سال تحویل، باز حافظیه
راستش ما هیچوقت درکردن توپ سال نو را به چشم ندیده بودیم، که اینجا دیدیم؛ ته مانده ترقههای چهارشنبهسوری که ملت با خودشان به سفر آورده بودند، یک مانور کوچک را بالا سر قبر مرحوم حافظ شیرازی رقم زد!
نیاز نبود به لهجه نارنجکاندازها و سیگارتکشها زیاد توجه کنیم، راحت میشد بروبچ همشهری را بینشان پیدا کرد. خانوادههای شیرازی که بعضی، سفرههای هفتسینشان را همراه آورده بودند، متعجب به ماجرا نگاه میکردند و خب با مهربانی قبول کردند با هفتسینهایشان عکس یادگاری بگیریم. شاید هم از لهجهمان ترسیدند، مبادا که بمبی روی سفرهشان بیندازیم!
مورخِ یک یک، تخت جمشید
مگر میشود رفت شیراز و به پاسارگاد و نقش رستم و تخت جمشید سر نزد؟ با کمال تأسف، خیلیهای دیگر با ما هم عقیده بودند. من جای راننده اتوبوسهای شهری بودم، بعضی مسافرانم را میبردم توی کوهی، دشتی، جایی، میگفتم: «بفرمایید، تا دلتان می خواهد عکس بگیرید، از در و دیوار بالا بروید و خرابکاری کنید!»
انصافا مگر برای آن عده که از سر ستونهای تختجمشید سواری میگیرند، روی دیوارهای دو هزار و پانصد ساله یادگاری مینویسند و آثار باستانی را با دندان میکنند(!) فرقی میکند؟
بچههای گروه ما به یکی از خانمهای راهنما اعتراض کردند که چرا به آقای محترمی که بچههایش را روی سرستونها نشانده تا ازشان عکس بگیرد، چیزی نمیگوید؟ خانمه با دست بلندگوهای مجموعه را نشان داد و گفت: «دیگر چه بگوییم؟»
راست میگفت، یکی پای میکروفن داشت ضجّه میزد؛ خواهش و التماس میکرد که: آی ملت نکنین! اما کو گوش شنوا؟
خانم آبی پوش ادامه داد: «ما خودمان باستانشناسی خواندهایم. این تاریخ عشقمان است، هیچکس قدر ما برای این آثار دل نمیسوزاند ولی وقتی مردم توجه نمیکنند، شما بگویید چه کار کنیم؟ چند بار کار بچهها به زد و خورد هم کشیده، یکی از پسرهای ما را چنان کتک زدند که... بهمان دستور دادهاند که فقط و فقط از مردم خواهش کنیم...»
چندی پیش، قضیه کندهشدن یکی از نقش برجستههای تخت جمشید توسط یکی از عوامل گروهی تصویربردار، کلی سر-دروازه قرآن دیدن دارد شب شهر از این بالا. دروازه قدیمی شیراز در ارتفاعات شمالی شهر بنا شده و کمی بالاتر، قبر «خواجوی کرمانی» و غار محل خلوت و عبادتش، توی کوه است. حتی روی سنگی بزرگ، سر خواجو را تراشیدهاند که... دوستان با ضدزنگ حسابی خدمت این سر سنگی رسیدهاند: برایش خال هندی و توی چشمش لنز قرمز گذاشتهاند لب و لپش را هم سرخاب مالیدهاند!
یکی از بچهها میگفت: «تا خواجو باشد که دیگر نیاید توی شهر غریب بمیرد. آن هم جا قحطی بود، بالای کوه!»
روز دوم، خدایخانه
«دارالمصحف» یا «خدایخانه» یکی از قشنگترین جاهایی است که توی زندگی دیدهام. همیشه آرزویم بود این بنای مرموز و پر از قصه را از نزدیک ببینم. با اینکه این بنا نزدیک شاهچراغ واقع شده اما خیلی از خود شیرازیها هم یا آن را ندیدهاند و یا اصلا از وجودش بیخبرند. حتی توی نقشههای میراث فرهنگی هم اثری از آثارش پیدا نکردیم.
درباره خدایخانه حرف زیاد است. شاید بیشتر از هر مکان دیگر در شیراز، درباره اینجا قصه و افسانه ساخته و پرداخته شده؛ تا جایی که میشود درباره این مکان تاریخی یک کتاب مفصل نوشت ولی حیف که هنوز هیچ کاری برای آن نشده و اگر ظاهر امروزش را ببینید، نمونه عینی عبارت «به دست فراموشی سپرده شده» است.
نفهمیدیم چرا؟ چرا شیرازیها که اینقدر به آثار باستانیشان علاقهمندند، شیرازیها که اینقدر بافرهنگاند، اداره میراث فرهنگی شیراز که اینقدر خوب کار کرده و چیزی را از قلم نمیاندازد، همه و همه، چرا خدایخانه را تنها گذاشتهاند تا با آن وضع فجیع رو به نابودی برود؟ چرا اینجا که در برههای از زمان کتابخانه و محل جمعآوری کتب بوده (اسم دارالمصحف از همان وقت مانده)، پاتوق دانشمندان و ادیبان و عالمان بوده، باید عمدا خراب شود؟ نوشتیم «به عمد» چون بیتوجهی به آثار باستانی، عین نابودیشان است.
زمانی دیگر، اصفهان
اینجا چیزی بین دو شهر قبلی است: هم حسابی به آثار باستانیشان اهمیت میدهند و هم حسابی در نابود کردن این «از دروازه تاریخ گذشته»ها، شهرت جهانی دارند!
برج میسازند دم آثار باستانیشان، مترو میزنند زیر کاخشان، سفرهخانهسازی هم که شده مد سال بلایای انسانی. بیشتر از همه، باید غم میدان «نقش جهان» را خورد که با آن همه شهرت و درشکههای قشنگش، هنوز بازنشسته نشده و اتومبیلها تویش وول میزنند. بیچاره «عالی قاپو» که باید دم به دقیقه از عبور این درشکههای آهنی تنش بلرزد و روی «منار جنبان» را سفید کرده!
کمی بعد، همان میدان نقش جهان
جلوی «مسجد شاهعباس» یک کانتینر بزرگ دیده میشود که هم نمای میدان را خراب کرده و هم کل مسجد را ماسکه کرده. با آن رنگ قرمز و سفیدش، انگار مال اداره انتقال خون باشد و آدم تصور میکند موقتا برای گرفتن خونهای اهدایی، اینجا ایستاده اما زهی خیال باطل؛ راستش رویمان نمیشود بنویسیم این کانکس یغور و بد ترکیب، اینجا به چه امر خطیری مشغول است. آن ورودی یزد را یادتان میآید که؟ برای رفاه حال ملت رهگذر و مسافران عزیز، این «سرویس بهداشتی سیار» را اینجا کاشتهاند تا دیگر هیچکس به زحمت و تلاطم نیفتد!
دقت کنید: اینجا و هم تمام مکانهایی که پیشتر یاد شد، از نقاط پرتوریست مملکت ما هستند. دیگر وای به حال جاهایی که کمتر بهشان توجه میشود و اغلب غریب افتادهاند. خلاصه قصه ما به سر رسید، هر کی به خونه خودش رسید...
امامزاده حسین قزوین، مقبره برادر امام رضا (ع) و مربوط به دورانصفویه انصافا آقا نوید وقت گذاشته- عکس: شهرام رحیمی
آجرکاریهای ظریف، یادگار معماری سلجوقی است. اینجا یکی از شبستانهای مسجد جامع اصفهان است که هم به لحاظ قدمت تک است و هم به لحاظ زیبایی. برای یادگاری هم زحمت زیادی کشیده شده!- عکس: کاوه کوثری
مینیاتور دوره صفوی یکی از نقطههای اوج هنر ایرانی است. کافی است به کاخ چهلستون بروید تا خط و رنگهای سیصدساله را ببینید البته زیاد وقت ندارید. شاید سال دیگر نتوانید ببینید- عکس: حسین سلمانزاده
در ورودی مسجد نبی قزوین، اصلا کاری به قدمتش نداریم خدایی این درکوب با این همه ظریفکاری قشنگ نیست؟ - عکس: شهرام رحیمی
هنر ایرانیان دوره صفوی در ساختن پنجره به اضافه هنر ایرانیهای معاصر در حکاکی، به خوبی پیداست.این یکی از پنجرههای بینظیر کاخ هشتبهشت است- عکس: پریسا صدرینژاد
سمت چپ تصویر هنر حجاری روی مرمر را نشان میدهد. اینجا هم حیاط مسجد جامع اصفهان است- عکس: کاوه کوثری
یکی از ورودیهای مسجدجامع اصفهان. مسجدی که بنای اولیهاش به دوره ساسانیان برمیگردد و تا دلتان بخواهد به لحاظ معماری، ویژگیهای منحصربهفرد دارد- عکس: کاوه کوثری
نقاشیهای سبک فرنگی دیوارهای کاخ عالیقاپو به شکل فرنگی حکاکی شده- عکس: پریسا صدرینژاد
راهپلههای عالیقاپو را که بالا بروید تاقچههایی میبینید که هم شاهکارهای کاشیکاری دوره صفوی در آن است و هم... -عکس: پریسا صدرینژاد
ادب از که آموختیم؟
اگر همینطور که دارید توی خیابان راه میروید یک بچه پنج شش ساله به شما تف کند، مؤدبانهترین و بهداشتیترین جملهای که میتوانید به او بگویید «بیتربیت» است.
یک حمام قدیمیهمراه با دوشهای سفالی منحصر به فردش، خراب شده تا سفرهخانه سنتی شود و ملت با اهل و عیال بروند روی تختها لم بدهند و عیششان را بکنند.
روی در و دیوار میراث اجدادی، از پلها گرفته تا مسجد و خانه، پر است از دلتنگیهای دوران خدمت سربازان تنها و غمزده که آنجا را با دیوار دستشویی اشتباه گرفتهاند.
شهرداریهای خیلی از شهرها، برای عقب نماندن از قافله مدرنشدن عزمشان را جزم کرداند تا این خرابههای قدیمیرا بکوبند و یک نواش را بسازند! واقعا چرا ما به خودمان احترام نمیگذاریم؟ چرا گذشتهمان برایمان اهمیتی ندارد؟ چرا هیچ شناختی از آن نداریم؟
خیلی که هنر بکنیم از سنتمان، برداشت آبگوشتی داریم. به خدا که نمیشناسیماش. یا الکی به آن فحش میدهیم یا الکی طرفدارش میشویم، بدون آن که بدانیم چطور چیزی است.
مدار دنیا دارد به سمت جهانی شدن میچرخد. این سنتها، چیزهایی هستند که میگذارند بگوییم ما هم مردمی هستیم. بیتعارف قبول کنیم که احترام به هویت خودمان را یاد نگرفتهایم. ما چقدر درباره موسیقی، معماری، آداب و رسوم، و اصلا اهمیت فرهنگمان میدانیم؟ چرا کسی به ما چیزی یاد نداده است؟
چرا تا تلویزیون، چهار تا آدم داش مشدی نشان میدهد، صدای سهتار بلند میشود که ببینید این یعنی سنت و موسیقیاش هم این است! چرا از لباسهای خودمان خبر نداریم؟ چرا مینیاتور ما منبع لایزالی است که هنرمندان غربی از آن الهام میگیرند و ما خیلی هنر کنیم شیفته نوع سطحی و غربی شدة مینیاتورمان میشویم؟
چرا فرهنگ فستفودی جهانیسازی ما را از خودمان غافل کرده؟ چرا عشایر ما فرشهایشان را با ذوق و شوق با فرش ماشینی تاخت میزنند؟ چرا ابدا هیچ تعصبی روی هویتمان نداریم؟
چرا مطبوعات ما و حتی تلویزیون در معرفی سنتها از حد چهار تا برنامه گردشگری فراتر نمیروند؟ چرا نغمههای قدیمینوحه ما به نفع دوبس دوبس، به صندوق خانه رفته است؟ قبول که ما آدمهایی امروزی هستیم و قرار نیست گذشتهمان را تکرار کنیم، ولی سنت مثل رودخانهای است که از هر جایش میتوان آب برداشت. چرا برنداریم؟ چرا کشفاش نکنیم؟
ما در مهمانی جهانی شدن، بدون گذشتهمان، پوک و پوشالی و بیاصالتیم؟ چرا به ما یاد ندادهاند به خودمان احترام بگذاریم؟ یاد ندادهاند، هم به تجربههای جدید روی خوش نشان دهیم و هم با ذائقه خودمان مهربان باشیم؟ ما چپ و راست در حال پرتاب تفهای سربالا هستیم. قبول کنید مؤدبانهترین چیزی که میتوانیم بگوییم این است که ملت بیتربیتی هستیم.