همشهری آنلاین: یک سرباز عراقی وقتی جراحت و خونریزی شدید اسیر ایرانی را دید، با چند باند مخصوص زخم های عمیق، مانع خونریزی شد و او را از مرگ حتمی نجات داد.

سردار ˈعبدالله کریمی ˈ مشاور بنیاد شهید در امور آزادگان درباره لحظه اسارت خود به ایرنا گفت: در منطقه کانال ماهی بودیم، نزدیک شلمچه رود اروند رود و کانال ˈ دوییجی ˈ ساعت 4 صبح چهارم خرداد 1367 بود، بعد از نماز در سنگرهای پدافندی نشسته بودیم و هرکس به کاری مشغول بود.

بعضی ها قرآن می خواندند، عده ای با یکدیگر صحبت می کردند، چند نفری در حال خواندن نامه بودند.

ناگهان صدای انفجارهای مهیبی سنگر را لرزاند، ولوله ای بین نیروها افتاد، هر کس چیزی می گفت.

- مثل همیشه آتش باریدن گرفت

- فکر نمی کنم

-بدجوری می زنند

به برات و ابراهیم بی سیم چی نگاه کردم ، گفتم، مثل اینکه طولانی شد، شدت آتش خیلی زیاد است.

ابراهیم بی سیم زد و گفت: ارتباط ما با محل استقرار تیپ قطع شده است.

اضطراب و نگرانی در چهره تک تک نیروها موج می زد، چند نفری تصمیم گرفتند از سنگر بیرون بروند اما بازنگشتند.

گفتم: یا شهید شدند یا مجروح.

از سنگر فرماندهی بیرون رفتم، رفتم و خود را آرام آرام به بالای خاکریز رساندم و نگاهی به اطراف انداختم، فاصله نیروها با خط دشمن 400 تا 600 متر بود.

خاکریزهای دشمن شکافته شده بود و تانک های آنها ستون به ستون به طرف سنگرهای دفاعی ما در حرکت بودند، نیروهای پیاده دشمن پشت سر تانک ها به جلو می آمدند.

پس از مدت کوتاهی درگیری و تیراندازی به آنها، ناگهان در پهلوی چپم احساس سوزش کردم، انگار ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود، از شدت درد به خود می پیچیدم و در این فکر بودم که چگونه می توانم نیروها را از مخمصه ای که در آن گرفتار شده اند، نجات دهم.

بی اختیار زمزمه کردم ˈیا ابا عبدالله الحسین (ع)ˈ و از حال رفتم.

بعد از چند لحظه به خود آمدم، خود را از بالای خاکریز پایین کشیدم و به هر زحمتی بود به سنگرهای فرماندهی رساندم.

گفتم: بچه ها اوضاع روبراه نیست، عراقی ها با تانک و نیروهای پیاده در حال پیشروی هستند.

نگرانی نیروها با دیدن من و شنیدن حرفهایم چند برابر شد، ما غافلگیر شده بودیم و تقریبا در همان ساعت های اول به محاصره کامل نیروهای دشمن درآمدیم.

عراقی ها سنگرها را پاک سازی می کردند و به پیش می آمدند.

شدت خونریزی من زیاد بود گاهی از حال می رفتم و دوباره به هوش می آمدم، رو کردم به یکی دو نفر از نیروها و گفتم: بروید بیرون سنگر سر و گوشی آب دهید، آنها رفتند و برگشتند و خبرهای بدی آوردند.

صحنه های تلخ و کشنده ای را دیده بودند، وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می شد، طوری که دیگر به تنهایی قادر به حرکت نبودم، برات که هیکل قوی داشت مرا از جا بلند کرد و به بیرون سنگر برد.

دیدم عراقی ها به مجروحان تیر خلاص می زنند، گفتم: برات مرا بگذار زمین، خودت را نجات بده، او نگاهم کرد و لبخند زد.

گفتم : برات این یک دستور است.

برات باز هم جواب نداد، مرا از پشت بین بچه های سالم نگه داشته بود به علت خونریزی پهلو از جلو مشخص نبود که مجروح هستم.

ناگهان یکی از عراقی ها متوجه شد که من زخمی هستم و به زحمت ایستاده ام با سرعت به طرف من و برات آمد، برات ذکری خواند، عراقی از داخل جیب پیراهنش قرآن کوچکی بیرون آورد و روبروی من گرفت، سر در گوشم گذاشت و گفت: الله کریم

حیرت کردم ، با خود گفتم: عراقی و قرآن، عراقی و خدا.

سرباز عراقی از ما جدا شد، رفت و برگشت، چند باند مخصوص بستن زخم های عمیق را با خود آورد و مقداری از آن را به داخل زخم من فرو کرد، چفیه ام را از دور گردنم باز کرد و روی زخم را محکم بست و جلوی خونریزی گرفته شد.

با خود گفتم، فقط حکمت الهی می توانست مرا از مرگ حتمی نجات دهد، خدا را شکر کردم.

گرد و خاکی که حاکی از انفجارهای پیاپی بود، خشونت مرگبار دشمن، چهره ساده و خاک گرفته رزمندگان، سلاح های متلاشی شده و سنگرهای منهدم ، جنازه شهدایی که تا چند ساعت قبل در کنار یکدیگر بودند، بدن های مجروح، تشنگی شدید در زیر آفتاب خرداد ماه جنوب ، تحقیر و ضرب و شتم ، تهدید به اعدام و از همه بدتر توهین هایی که از چپ و راست نثارمان می شد، رنجی بود که جانمان را می کاهید و درد اسارت را سنگین و سنگین تر می کرد.

تنها سلاح ما در آن لحظه های دشوار ذکر بود و ذکر، تازه این شوک اول ما بود.

منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها