طنز > عبدالله مقدمی: همه‌ی آدم‌های دنیا می‌‌دانند که همه‌ی مزه‌ی تابستان بستنی است. البته به نظر خواهرکوچیکه‌مان وسط قرمز هندوانه هم هست.

به نظر مامان شربت آب‌ليمو با تخم‌شربتي هم هست و به‌نظر بابا آب‌دوغ‌خيار هم هست. اما به‌نظر من همان بستني يک چيز ديگر است. آن هم چه‌جور بستني‌اي؟ آن بستني‌اي که آدم را بدون اين‌که لازم باشد يک لحظه به درس و مشق فکر کند، با خيال راحت همين‌طوري سر فرصت بنشاند و بگويد:

بدون هيچ عجله‌اي ليس‌ات را بزن عزيزم! مي‌بينيد که بستني‌ها مي‌توانند چه‌قدر مهربان باشند؟ البته اگر کلاس‌هاي رنگارنگي که مامان و بابا جلوي پاي آدم گذاشته‌اند بگذارند که يک لحظه بي‌خيال کل عالم، بستني‌مان را ليس بزنيم!

همه‌ي اين‌ها را گفتم که برسم به اين‌جا که از طرف خودم و همه‌ي هم‌سن و سال‌هايم به مهمان‌هاي عزيزي که در روزهاي گرم تابستان به مهماني مي‌آيند و براي همه‌ي بچه‌ها بستني مي‌خرند، ولي براي آدم نمي‌خرند بگوييم که نکنيد از اين کارها! خدا را خوش نمي‌آيد که با آن قد و وزنتان (که نه ما رويمان مي‌شود از مقدارش حرفي بزنيم و نه شما!) دل‌ مارا آب کنيد.

اين‌طور قبول نيست که عيد بياييد خانه‌ي ما و بگوييد: «تو ديگه بزرگ شدي، عيدي لازم نداري.» تازه ما اگر آن‌روز هيچي نگفتيم، به قول بابابزرگمان حيا کرديم، اما شما ديگر نبايد از اين حياي ما سوء‌استفاده کنيد و سهميه‌ي بستني ما را هم قطع کنيد که!

اصلاً فرض کنيد که ما بزرگ شده باشيم. به خدا بزرگ‌شده‌ي ما هم بستني و عيدي دوست دارد. شما بدهيد، ما نامرديم اگر نگيريم! چرا الکي براي خودتان رفتارهاي ما را پيش‌بيني مي‌کنيد و بلندبلند مي‌گوييد:

«اگه براي اين هم (مي‌بينيد؟ منظور از «اين» ماييم!) بستني بخرم که خودش بهم مي‌گه من بزرگ شدم، واسه‌ي چي برام بستني خريدي؟» مي‌بينيد چه‌طوري توي دهان ما حرف مي‌گذارند؟ آخر اين‌جور وقت‌ها هم مگر مي‌شود حيا به خرج داد؟ نمي‌شود که!

 

چه خوب بود همه‌ش (!) بود شام و ناهارم

هميشه بود پُر از بسته‌هاش انبارم

اگر که باز بيارند بستني صدبار

هزارتا بخورم هم دوباره جا دارم

 

تصويرگري: مجيد صالحي