قالیچه حضرت سلیمان
تعریفشرو زیاد شنیده بودم، هم تو کلاس از همکلاسیها، هم از یکی دو تا معلمها، اما هر چی فکر کردم دیدم وقتشو ندارم. شاید بهونه بود! نمیدونم؛ راستش اصلاً حالش نبود!
اینکه اوووه! یه روز سرحال باشی، تازه درس و مشقم ولش! پاشی کفش و کلاه بکنی و راه بیفتی بری دنبالش! از این کتاب فروشی به اون کتاب فروشی! میگفتن کمیاب شده! از بس که جالبه! منم از خدا خواسته، سه چار تا کتابفروشی سر زدم و برگشتم خونه، البته دست خالی! خب، نبود دیگه! چهکار کنم؟ انگار که با خودمم رودروایسی داشتم!
جالب بود که شب هم خوابشو دیدم! یه کتاب به چه گندگی! جلد قرمز داشت؛ چرمی، با گل و بته! مثل قالیچة حضرت سلیمون سوارش شدم و رفتم دور دورا! چه حالی داد!
صبح که رفتم مدرسه، حسابی سر دماغ بودم و کیفم کوک بود! راست میگن خواب خوب دنیایی ارزش داره. سرکلاس، روی نیمکتم، یه کیسه نایلونی بود که توش یه چیزی بود، تا اومدم برش دارم، دستشو گذاشت روش! و کنارم سر جاش نشست و گفت: «بازش نکن، بچهها ببینن میقاپن! میدونم پیداش نکردی! دیشب تمومش کردم، آوردم تا تو هم بخونی.» انگار که از اونم رودروایسی داشتم! یه نگاهی بهش کردم و لبخندی تحویلش دادم و گذاشتمش تو کوله.
شب، وقتی همه کارهامو کردم، دیدم هنوز یکی دو ساعتی تا لالا وقت دارم! رفتم سراغش. خب، به خاطر رودروایسی! از کیسه که درش آوردم، دیدم چه جالب! جلدش قرمزه! با گل و بته! اما چرمی نبود دیگه، گلاسه بود. رو تخت دراز کشیدم و ورق زدم و ورق زدم! یکی دو ساعت که هیچی، سه چار ساعت گذشت تا چشمام سنگین شد و خواب رفتم. اما خودش بود! همون قالیچه با همون سفرهای دور و دراز و پر از ماجراهای جالب! تازه فهمیدم چه ساعتهایی رو که بیخودی هدر دادم!
با خودم گفتم هزار هزار قالیچه پرگل و بته منتظرن تا من و امثال منو با خودشون ببرن تا اون سر دنیا! میتونی نری؟!
خـریـد
دست در دست هم وارد مغازه شدند. از این که مادرشان آنها را برای خرید فرستاده بود خوشحال بودند. اما مغازه شلوغ بود و حاجحسن و شاگردش با سرعت مشغول
جور کردن جنسهای مشتریان بودند. آنها چنان گرم کار بودند که حتی به مردی که تقاضای کمک داشت توجهی نداشتند!
حمید هم بعد از چند لحظه معطلی، دست خواهر کوچکش را رها کرد و رفت تا مثل بزرگترها از یخچال بزرگ مغازه، کره و پنیر بردارد، اما وقتی برگشت خواهرش نبود! نگران شد. با نگاه اطراف را جستوجو کرد و با صدای نسبتاً بلندی صدایش کرد و چون جوابی نشنید، نگرانیاش بیشتر شد. سراسیمه بیرون رفت و تمام کوچه را گشت. ولی از حمیده خبری نبود. از شدت ناراحتی گریهاش گرفت و خودش را سرزنش کرد، یک دفعه دست لطیف و کوچکی را روی انگشتان دست راستش حس کرد. حمیده کنارش ایستاده بود و آبنبات میخورد!
از خوشحالی زبانش بند آمده بود که خواهرش با صدای معصومانهای گفت: «رفتم پیش حسن آقا. اونم بهم آب نبات داد»!
حمید در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، آماده شد چیزی بگوید که حمیده فوراً دستش را دراز کرد. آب نباتی به او داد و گفت: «یکیام برای تو گرفتم.»
خواهر و برادر لحظهای به هم نگاه کردند. لبخندی زدند. دست هم را گرفتند و در حال خوردن آب نبات به خانه برگشتند.
از نخ و نفس
بادبادک کمی از زمین بلند شد
قرقره چند بار چرخید
بادبادک روی باد نشست
قرقره تند چرخید
بادبادک دور شد
تندتر چرخید
بادبادک دورتر شد
باز هم تندتر و تندتر
بادبادک دورتر و دورتر شد
صورت قرقره
خیس اشک و عرق بود
دنیا دور سرش میچرخید
چشمهایش تار میدید
همه به دورترین نقطه آسمان نگاه میکردند
- به جایی که بادبادک رسیده بود-
او را به هم نشان میدادند
برایش دست تکان میدادند
به او آفرین میگفتند
و قرقره
زیر پای بچهها
از نخ و نفس افتاده بود!
بازی با کلمهها
روزگاری خروسها برای خودشان ساعتی بودند.
خروسها از وقتی بیمحل شدند که انواع ساعت زنگدار به بازار آمد.
اگر کسی به خروسها محل میگذاشت، دیگر خروس بیمحل نمیشدند.
خروسها به خون ساعتهای زنگدار تشنهاند.
وجه اشتراک مرغ و گل این است که هر دو در عزا و عروسی به کار میروند با این تفاوت که گل را در عزا پرپر میکنند، مرغ را در هر دو حال.
گلاب، اشک شادی گل است.
جزیره، فضولترین قسمت دریاست.