تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۸۸ - ۱۴:۴۰

نوشته زکریا تامر*؛ ترجمه رضا ایمانی و فاضل ترکمن: پدربزرگ چند بار سرفه کرد و وقتی کاسه آبی را که مادربزرگ به او داده بود، نوشید، به مادربزرگ گفت:

«حالم خوب نیست ؛ الان وقتش رسیده که وصیتم را بنویسم تا حق کسی ضایع نشود.»

مادربزرگ به او گفت: «وصیت‌نوشتن کار احمقانه‌ای است وقتی که ما یک پسر بیشتر نداریم!»

پدربزرگ آهی کشید و گفت: «و تو؟! بعد از من برای تو چه اتفاقی می‌افتد؟»

مادربزرگ با خنده گفت: «ان‌شا‌ءالله من پیش از تو می‌میرم و به کسی جز تو نیازمند نمی‌شوم!»

پدربزرگ که نمی‌دانم چه‌طور متوجه حضور من شده بود، صدایم زد و گفت: «گوش کن پسر ِ پسرم! پدربزرگت در حق تو کوتاهی کرده و حالا دوست دارد هدیه‌ای ارزشمند به تو بدهد، اما نمی‌داند که از چه هدیه‌ای خوشت می‌آید.»

من به پدربزرگ گفتم: «برای من یک سگ بخر.»

مادربزرگ گفت: «مگر نمی‌دانی که سگ‌ها و گربه‌ها از هم متنفرند و با هم دشمنی دارند؟!»

پدربزرگ گفت: «سگ و گربه با هم دعوا می‌کنند و آن‌وقت گربه‌ات کشته می‌شود!»

من گفتم: «پس برایم یک اسب بخر. من اسب‌‌سواری را خیلی دوست دارم.»

مادربزرگ گفت: «وا! این چه‌جور دوست داشتنی است؟ می‌خواهی سوار موجودی شوی که دوستش داری؟»

پدربزرگ گفت: «تازه اسب بیچاره کجا می‌خواهد بخوابد؛ توی اتاق تو؟! اسب نیاز به اصطبل دارد.»

من گفتم: «خب برایم یک تلویزیون کوچک بخر تا کنار تخت توی اتاقم بگذارم و با تماشایش دیگر هیچ‌وقت حوصله‌ام سرنرود.»

پدربزرگ گفت: «تماشای تلویزیون خواب بچه‌ها را می‌دزدد! تو کوچکی و برای بزرگ شدن نیاز شدیدی به خوابیدن داری!»

من گفتم: «اوووم‌‌‌م‌م… آهان! دوچرخه! برایم یک دوچرخه بخر.»

مادربزرگ گفت: «پناه بر خدا! استخوان‌هایت می‌شکنند!»

پدر بزرگ گفت: «با ماشین تصادف می‌کنی، می‌میری و ما مجبور می‌شویم برای تو مراسم عزاداری بگیریم!»

من از تعجب ساکت شده بودم و تصمیم گرفتم که دیگر هیچ‌چیزی نگویم. پدربزرگ که با دقت زیادی مرا نگاه می‌کرد، یک‌دفعه با صدای بلندی فریاد زد: «یافتم! یافتم! بهترین هدیه برای تو یک شانه است تا با آن موهایت را شانه بزنی!»

من نگاهی به سر کچل پدربزرگ انداختم و سپس به شوخی گفتم: «اتفاقاً من می‌خواستم برای شما یک شانه بخرم تا حسابی خوشتان بیاید!»

مادربزرگ پقی زد زیر خنده. پدربزرگ اخم‌هایش در هم رفت. اخم‌هایی که خبرهای خوبی را مژده نمی‌دادند... و من نه صاحب سگی شدم تا پاچه کسانی را که اذیتم می‌کنند بگیرد و نه صاحب اسبی که سوارش بشوم و با او در باغ‌ها گشت بزنم و نه دوچرخه‌ای که بچه‌های محل به آن حسادت کنند و نه حتی شانه ناقابلی که موهایم را شانه بزند!

پی‌نوشت:

* نویسنده معاصر سوریه
منبع: مجموعه داستان کوتاه «القنفذ» (القنفذ به معنای جوجه‌تیغی است).