برگهای پاییزی
صدای خشخش برگهای زیر پایم اذیتم میکرد. انگار کسی را لگد میزدم و او ناله میکرد. مأمور شهرداری آن طرفتر مشغول جمع کردن برگها بود. ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه بود. ناگهان چیزی یادم آمد. دفتر ریاضیام را جا گذاشته بودم. سریع برگشتم، قلبم تند میزد. راه زیادی بود. حتماً دیر میشد. به خانه که رسیدم، دفتر را برداشتم و سریع به طرف مدرسه دویدم. حواسم نبود. نمیدانم چهطور شد که برگهای جمع شده کنار خیابان را ندیدم و همه را لگد کردم و کف زمین پخش کردم. نایستادم. صدای مأمور شهرداری را میشنیدم که پشت سرم داد و بیداد میکرد. به راهم ادامه دادم و تا مدرسه نایستادم. در حیاط مدرسه باز بود. وارد شدم. ناظم جلوی در ورودی ایستاده بود. نگاهم کرد و با دست ساعتش را نشان داد. ساعتم را نگاه کردم. هفت و پنجاه دقیقه بود. سرم را که بلند کردم، با دستش آن طرف حیاط را نشان داد. بچههایی که دیر رسیده بودند، مشغول جمع کردن برگهای زرد داخل حیاط بودند.
سامان حسینپور، خبرنگار افتخاری از سنندج
تصویرگری: مژده برتینا،خبرنگار افتخاری، تهران
شکستنی
پیرمرد گوشه حجره نشسته بود، دستش را زیر سرش گذاشته بود و در حالی که چشمانش به دوردستها خیره بود، فکر میکرد و خاطرات گذشتهاش را زیرورو میکرد. یاد روزهایی افتاد که توی همین حجره مینشست. مغازهاش پررونق و شلوغ بود و زنها برای بندزدن چینیهایشان صف میبستند و صدای پچپچشان میآمد که گاهی چینی بندزن میشنید و میدانست که هرچینیای قصهای دارد.
- چه کار کنم خواهر، دخترم سربههواست، زده یادگار مادرم را شکسته.
- دیشب داشتم چایی میریختم، که قوری از دستم افتاد و شکست. دیگر چینیها دوام سابق را ندارند.
تند و تند چینی را بند میزد و لذتی که از این کار میبرد، در هیچ کار دیگری سراغ نداشت.
پیرمرد همینطور که دنبال خاطراتش میگشت، خاطره روشنی جلوی چشمانش آمد. روزی در مغازه نشسته و منتظر مشتری بود. نزدیک ظهر بود و هنوز مشتری نیامده بود. مردی وارد مغازه شد. بلند قد بود و کت و شلوار مشکی تنش بود.
- سلام عموجان، شما چینیبندزن هستید؟
- بله. خودم هستم. توی این بازار همه من را میشناسند. کارم حرف ندارد. ببینم چه آوردهای؟
مرد اول سرخ شد، اما بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن.
- راستش را بخواهید، چینی نیاوردهام. دلم را آوردهام!
- چی گفتی؟!
- دلم را آوردهام برایم بند بزنید. دلم شکسته از دست این روزگار!
- خب حالا باباجان، از دست من چه کاری برمیآید؟
تصویرگری: خدیجه قلی زاده ، شهرقدس
مرد قلبش را کف دستانش گرفت و به طرف چینی بندزن دراز کرد. دلش از وسط به دو نیم شده بود و خراشهایش دست را میبرید.
مرد دستی به عینکش برد، آن را برداشت و اشکی را که دیدگانش را تار کرده بود، پاک کرد و گفت: «اگر میشود، برایم بند بزنیدش. قلب شکسته که به دردم نمیخورد. کمکم کنید که دوباره قلب شادم را به دست بیاورم.»
چینی بندزن با تردید گفت: «باشد. اگر بتوانم.» و قلب را از دست مرد گرفت. اول با فوتی گردوغبار غم را از رویش پاک کرد و سپس نشست به بندزدنش. آنقدر از اینکه توانسته دلی را بند بزند متعجب بود که حتی یادش رفت بپرسد چرا مرد دلش شکسته است.
آن روز گذشت و پیرمرد بعضی وقتها یاد آن روز میافتاد. بعدها، روزهایی که کارش کمکم بیرونق میشد، به همه میگفت که میتواند دل شکسته را بند بزند، اما کسی حرفش را باور نمیکرد. فکر میکردند که مرد دروغ میگوید تا از آنها پولی بگیرد.
پیرمرد به روزگاری که گذشته بود، فکر میکرد. چرخ روزگار از روی قلبش گذشته و آن را شکسته بود و گردوغبار پیری به چهرهاش نشانده بود. به دخلی که پولی در آن نداشت و سرش که مقابل خانوادهاش همیشه پایین بود، فکر کرد. وسایلش قدیمی شده بود، اما حتماً میتوانست با این وسایل دلش را بندبزند. هرچه فکر کرد یادش نیامد که آن مرد چگونه دلش را به او داده بود. دستش را زیر چانهاش گذاشت و با ناامیدی به وسایل خاک گرفته کنج حجره خیره ماند. دلش بیشتر شکست که حتی نمیتواند دل خودش را بند بزند، که به درد کاری نمیخورد و به روزهای پیش رو فکر کرد و فکر کرد.
فرناز میرحسینی، خبرنگار افتخاری از تهران
قلب شکسته پیرمرد
داستان روایت پیرمردی چینیبندزن است که در پیری روزهای گذشته را مرور میکند. او چینیهای زیادی بند زده و یک بار هم قلب شکسته مردی را. اما حالا کسی نیست که قلب او را بند بزند. قلب شکستهای که دست را خراش میدهد تصویری تأثیرگذار است، اما کاش نویسنده در بقیه قسمتها هم به جای توصیف از همین تصویرسازی استفاده میکرد. جمله «چرخ روزگار از روی قلبش گذشته و آن را شکسته بود.» هرچند قشنگ و شاعرانه است، اما نویسنده میتواند این شاعرانه بودن را با آوردن یک تصویر خوب تأثیرگذار کند و از شعار زدگی فاصله بگیرد.