چشم هایت را...
چشمهایت را به خاطر دارم
وقتی باز شدند
پلکهایت کنار رفتند و آنها
با من گفتند: «سلام!»
گرم بودند و مطبوع
چشمهایت جان داشتند
اگر نه
چگونه به من جان میبخشیدند
ای خورشید مهربان!
آنیتا جاویدیان، خبرنگار افتخاری از مشهد
عکس: مائده محتشمینژاد، خبرنگار افتخاری، تهران
از خودم بپرس
از آیینه
نه!
از خودم بپرس
شلوارها
آب رفتهاند
کفشهای آبی،
تنگ
آیینه هم
قد کشیده و
دیگر در قابش نمیگنجد
از خودم بپرس
تا شهادت دهم دستهایم
برای دستهای تو
هنوز کوچکند
برای بستنِ
بندهای آبی کفشی
تا همیشه منتظر
از خودم بپرس
تا بگویم
چهقدر انگشت
برای شمردنت کم میآید...
متینالسادات عربزاده، از تهران
عبور
از صورتت
رد شد
لبخند
با لبانی در دست!
فرشته پیرعلی، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری: سارا مرادی، خبرنگار افتخاری، اسلامآباد غرب
درخت
در هوای پاییزی
یکنفس میجنگد
برای
بقای
آخرین
برگ
مجتبی ناطقی، خبرنگار افتخاری از تهران
من اینجا نیستم
بیخود زنگ نزنید
پیامک هم نفرستید
من اینجا نیستم
این را دختری گفت
که میخواست تنها باشد!
مهشید قطب عمادی، از تهران
عکس: توحید شیری، ارومیه
تو را میشناسم
پرت را روی پرچین میشناسم
نشانت را پس از این میشناسم
من از بین کبوترهای عاشق
تو را با بال خونین میشناسم
طیبه کرانی، خبرنگار افتخاری از تهران