واقعیت
جعبه واکسش را جمع کرد و راهی خانه شد. در راه داروهای مادرش را هم خرید. وقتی در را باز میکرد، همه فکرش پیش مادر مریضش بود. در خانه تنها بود و کسی نبود کمکش کند. وارد خانه شد و با تمام خستگی و غمی که داشت خواست قیافه خوشحالی به خودش بگیرد. با صدای بلندی که معلوم بود ساختگی است، گفت: «سلام بر مادر عزیزم!» کنار بستر مادرش نشست و دستانش را گرفت. مادرش گفت: «سلام پسرم، برگشتی؟ خسته نباشی.» و دستان پسر را فشرد. پسرک داروها را نشان مادرش داد و گفت: «بیا مامان جان، داروهایت را خریدم.» و داروها را کنار مادر روی زمین گذاشت. از کنار مادر بلند شد و رفت که دستهایش را بشوید و بعد درسش را بخواند.
کتابش را برداشت و تا آمد اولین سؤال کتاب را بخواند، صدای ناله مادر بلند شد. پسرک هراسان به طرف آشپزخانه رفت و با لیوانی آب به طرف مادر رفت. کنار مادر دراز کشید، سرش را کنار دستهایش گذاشت و دیگر چیزی نفهمید.
از خواب بیدار شد و به ساعت کوچک روی تاقچه نگاه کرد. دیرش شده بود. با سرعت کتابهایش را توی کیف پاره و کثیفش ریخت و به طرف مدرسه رفت. وارد کلاس که شد، باز هم بچهها تحقیرآمیز نگاهش میکردند. وقتی معلم ورقههای امتحانی را جمع میکرد، طوری از کنارش گذشت که انگار بیماری واگیردار خطرناکی دارد. بعد معلم به ورقهاش نگاه کرد و گفت که پای تخته بیاید. پسرک از جایش بلند شد و به جلوی کلاس رفت. حالا در دید همه بود. معلم با جدیت گفت: «چرا درس نمیخوانی؟» پسرک زیر لبی گفت: «آقا اجازه، وقت نمیکنیم.» معلم فریاد زد: «وقت نمیکنی؟ یعنی چی؟ نکند زن و بچهداری که وقت نمیکنی؟» بچههای کلاس خندیدند. معلم بار دیگر فریاد زد: «چرا جواب نمیدهی؟» اما پسرک ساکت ماند. معلم چه میدانست که درد پسرک چیست؟ زنگ آخر که خورد پسر با عجله به طرف خانه رفت، کیف و کتابش را گذاشت، به مادرش سری زد، جعبه واکسش را برداشت و با عجله به طرف خیابانی رفت که هر روز در آن کار میکرد.
رسول کشاورز، خبرنگار افتخاری از پرند
تصویرگری:پریسا آبچر و هیلدا کاظمی، خبرنگار افتخاری ، رباط کریم
داستان یا واقعیت
هیچ داستانی واقعی نیست. در هر داستانی حتی گاه در روایتهای تاریخی، عنصر تخیل نقشی اساسی دارد. منظور از تخیل ماجراهای خیالانگیز و غیرواقعی نیست، بلکه نفوذ به لایههای زیرین واقعیتهای موجود و کنار هم قرار دادن آنهاست. نویسنده این داستان ماجرایی واقعی را دستمایه کار خودش قرار داده، اما آنچه سبب شده که اثر از حد صرف بیان واقعیت فراتر برود، توصیف خوب روابط پسر و مادر است. ولی مهمتر از همه نشان دادن پذیرش واقعیت زندگی توسط پسرک است، که اگر این نبود، نمیتوانست در مقابل نیش و کنایههای دیگران به زندگی ادامه بدهد.
دنیای کلاغها
صبح جمعه، ساعت 7 چشمهایم باز شد و هر کاری کردم دیگر خوابم نبرد. در حسرت این بودم که چرا روز جمعه تا ساعت 11 نخوابیدم که چشمم به منظره صبح تعطیل پشت پنجره افتاد. چون به تازگی در طبقه پنجم یک آپارتمان ساکن شدهایم، این منظرهها برایم جذابیت دارد. اولین صحنهای که نظرم را به خودش جلب کرد یک کلاغ بود که با وقار و مثل عقابی تیز چشم پرواز میکرد. کلاغ روی لبه پشت بام ساختمان روبهرو نشست. لحظهای بعد کلاغ دیگری کنارش نشست. به دلیل سکوت حاکم در کوچه، صدای آرام قارقار کلاغ دوم و پاسخ کلاغ اول را شنیدم. بعد از کمی گفتوگو با زبان شیوای خودشان، کلاغ اول در حالی که اوج میگرفت قارقار بلندی سر داد و از کادر پنجره من بیرون رفت. کمی بعد هم کلاغ دوم آرام و بیسر وصدا در جهت مخالف او به پرواز در آمد.
نمیدانم، شاید داشتند با هم تبادل اخبار میکردند، شاید هم یک احوالپرسی دوستانه بود. هر چه بود دنیای کلاغها بود که از پس پنجره طبقه پنجم دیده شد.
صبا حائری، خبرنگار افتخاری از تهران
تصویرگری:امیر معینی ، خبرنگار جوان، تهران
ساختمان داستان
هر داستانی عناصر مختلفی دارد که وقتی درست کنار هم قرار بگیرند ساختاری را به وجود میآورند. برای دیدن این ساختار لازم است که به نشانههایش رجوع کنیم. نشانهها در این داستان، صبح تعطیل، طبقه پنجم و خانه جدید است. صبح تعطیل سکوت را تداعی میکند. طبقه پنجم به معنی نزدیک شدن به دنیای کلاغهاست، کلاغهایی که از دور شاید زشت به نظر برسند. خانه جدید هم یعنی رسیدن به درک تازهای از زندگی. اما حیف که نویسنده بیشتر از این روی کارش زوم نکرده و دنیای کلاغها را با تصویرهای بهتری جلوی دید خواننده قرار نداده تا این ساختار هرچه زیباتر جلوهگری کند.