او نخل طلا را به خانه برد اما با این تصمیم که به روال سابق با توسل به قصهای واقعیتر و ملموستر برای تماشاگر امروز پایبندیاش را به اصل «واقعگرایی اجتماعی» در سینمای سنتی انگلستان نشان دهد. زمزمههای ساخت کمدی- درام «در جستوجوی اریک» با انتشار خبر نقش آفرینی اریک کانتونا در یکی از نقشهای اصلی فیلم به یک بمب خبری در رسانهها تبدیل شد و استقبال گسترده از آن در فستیوالهای مختلف سینمایی، نشان داد که این سینماگر کهنهکار بریتانیایی که از واپسین بازماندگان فیلمسازان چپ معاصر است در پنجمین دهه فیلمسازیاش نیز میتواند با رو کردن برگ برندهای همه را غافلگیر کند.
کن لوچ در آثار متاخرش به استفاده از سبک بیانی و نگاهی منقرض و کهنه متهم شده بود؛ فیلمسازی که حتی در هزاره سوم نیز از دگماتیسم دست برنمیدارد و همچنان آوازهای چپگرایانه سر میدهد؛ تعهد اجتماعی و جستوجو برای یافتن عدالت و آزادی، بیآنکه در زبان بصری و سبک رواییاش تحولی ایجاد کند؛ هرچند از سوی دیگر بسیاری نیز دقیقا آثارش را به دلیل همین اصولگرایی و ایستادگیاش بر سر آرمانها میستودند.
کن لوچ در چنین هنگامهای سراغ در جستوجوی اریک رفت و گرچه نتوانست نخل طلا را تکرار کند ولی منتقدان بیش از همه این سالها به ستایشاو پرداختند. خالق «نان و گلهای سرخ» و «نام من جو است» در پرطراوتترین اثرش، بیآنکه طرفداران تعهد اجتماعی را ناامید کند، به خردهگیران آثارش نشان میدهد که در پیله موفقیتهای گذشته، نخشکیده است.
کن لوچ در تازهترین اثرش میکوشد تا قواعد تثبیت شده سینمایش را جلایی تازه بزند. به شکلی که در دل قصهای به شدت واقعگرا، درهای فانتزی را با رویی گشاده و خندان بگشاید و اجازه دهد تخیل به کمک تعهد همیشگیاش بیاید.
تعهد لوچ را باید در انتخاب کاراکتر محوری فیلمش، نمایش پرجزئیات زندگی تلخ و تیرهاش و نوعی واقعگرایی اجتماعی دید که میتوان گفت در این زمینه، سینمای معاصر کمتر کسی را به استادی و تسلط او میشناسد. هرچند همین استاد مسلم رئالیسم اجتماعی،پای اریک کانتونای افسانهای را به شکلی سورئال به فیلمش باز میکند تا اینبار توانایی دیگری را به رخ بکشد؛ توانایی تغییر لحنهای مداوم که شاید نوعی ابراز وجود برای کسانی باشد که او را متهم به تکرارهای کسالتبار میکردند؛ در جستوجوی اریک از این منظر میتواند فیلم حیثیتی کارنامه کن لوچ قلمداد شود.
ماجرا با یک تصادف نه چندان غیر منتظره برای اریک آغاز میشود؛ روبهرو شدن با لیلی همسر سابقش در حالیکه همسر دومش هم به تازگی او را ترک و میان انبوهی از مشکلات رها کرده است.
«اریک» دستاویز تمهید لوچ برای رسیدن به الگوی روایتی است که سالها به آن وفادار مانده و سبک خاص سینمایش را براساس آن شکل داده؛ بررسی موردی یک یا چند شخصیت و بعد رویکرد به یک شوک هیجانانگیز یا وحشتناک که نقطه اوج قصه را رقم میزند.
میتوان گفت لوچ با تبعیت از تکتک عناصر فوق، این فرمول را در فیلم در جستوجوی اریک هم پیاده میکند و با پایبندی و وفاداری بیش از حد به این الگو تا جایی پیش میرود که در برخی سکانسها، به موقعیتهایی احساس برانگیز میرسد که تداعی کننده فیلمهای دیگرش است، همچنان که علاقهاش به آدمهای طبقه فرودست را نیز حفظ میکند.
در جستوجوی اریک روایت عریان زندگی یک پستچی تنها و به بنبست رسیده است؛ نمونهای مثالی از کاراکتر طبقه فرودست، حاشیهنشین و محروم و غمگین جامعه است که در شهر منچستر زندگی غمباری را میگذراند؛ اریک در یک بحران عمیق روحی از همه جا و همه کس بریده و دچار افسردگی، رخوت و سستی در ادامه راه زندگی است.
او که اسیر روزمرگیهای زندگی شده، وقتی به صورت اتفاقی همسر سابقش را میبیند، زخم کهنهاش سر باز میکند. فریادی در قلب او نهیب میزند که چگونه با یک خیانت، بر عشق قدیمیشان گرد فراموشی پاشیده شد. اریک از هراس اینکه چشمانش مکنونات قلبیاش را آشکار کند مسیرش را تغییر داده و همسر سابقش را از دور میپاید. هرچند با تمام وجود آرزو میکند با او حرف بزند و به او خبط و خطاهای گذشتهاش را اعتراف کند.
این اتفاق اریک را به شدت آشفته ساخته و در گردباد خاطرات تلخ و شیرینش پریشان میکند، چنان که دچار اختلالاتی میشود که همه آنچه در پستوی ذهنش خاک خورده بود را زنده میکند؛ شرایطی بحرانی که دیگر توان ادامه زندگی سابق را از او سلب میکند. دوستان اریک برای حل این بحران نابهنگام گردهم میآیند تا مرهمی بر زخمهای عمیقش بگذارند.
یکی از دوستان اریک پیشنهاد میکند یک تمرین روانشناسانه را بیازماید؛ یکبار خود را از نگاه کسی که او را بیهیچ شائبهای دوست دارد، ببیند و در مرحله بعد دنیا را از چشم کسی ببیند که تحسینش میکند.
اینچنین است که استاد رئالیسم اجتماعی به یک فانتزی کمیک تن میدهد و هنرمندانه قواعد رویاپردازی در سینما را رعایت و آن را با مولفههای سبک شخصی فیلمسازیاش منطبق میکند. به این ترتیب کن لوچ بستر لازم را برای چرخش طنزآمیز فیلم فراهم میآورد.
وقتی اریک در اوج تنهایی و خلسه در کنج غار تنهاییاش خزیده، براساس آنچه شاید توهم به نظر برسد، اریک، کانتونا بازیکن اسطورهای دهه 90 تیم منچستر یونایند را میبیند که چون غول چراغ جادو در برابرش ظاهر میشود. کانتونا تنها فردی است که اریک در گذشته و حال همواره تحسینش کرده؛ کسی که برایش مظهر و نماد رهایی از خود و به فراموشی سپردن غمها و کاستیهای زندگی است. کانتونا برای او شمایل روح و انگیزه و شور زندگی است چون از نظر لوچ فوتبال و قهرمانان زمین سبز، از معدود فرصتهایی است که با هیجانی سرشار زمینه را برای گریز مردم از مشکلات زندگی فراهم میسازد؛ جایی که مردم اجازه مییابند انرژیشان را تخلیه کنند، با هم آواز بخوانند، از ته دل قهقهه بزنند و فریاد خشم سر دهند.
لوچ بزرگترین پشتگرمی و مایه آرامش را کنار شخصیت برگزیدهاش ازطبقه فرودست میآورد تا با حمایت او خودش را بازیابد و امکان رهایی از بن بست روحی و دنیای سردی که خودش را در آن محبوس کرده، فراهم کند.
اریک محزون و سرشار از تردید و یأس، روبهروی اریک بشاش، پر انرژی و سرشار از ایمان و اطمینان خاطر مینشیند و بحثی طولانی میانشان آغاز میشود؛ مباحثهای که گاهی نمود عقاید شخصی و گاه فلسفی است. کانتونای بزرگ و اسطوره تابناک منچستر، با او همدردی کرده و در کنارش درس انسانیت، مردانگی و بازگشت به خویشتن میدهد. کانتونا از اریک میخواهد به ندای درونیاش پاسخ مثبت دهد و تشویقش میکند که زندگی با همسر سابقش را از سرگیرد.
او در اینجا تنها یار معتمد و مورد اعتماد اوست که جای خالی پدر، برادر و رفیقی همدل را پر میکند و به او میآموزد چطور سرکشیهای ناپسریهایش را در مقام پدری مشفق سامان بخشد و به طور کلی حس علاقه و احساس اریک را نسبت به اطرافیانش بیدار میکند. در این مسیر کانتونا از فلسفه فوتبال استفاده میکند:«به هم تیمیهایت اطمینان کن، چون بدون همدلی، همکاری و همراهی گروهی هرگز در بازی زندگی پیروز نخواهیم شد.»
اریک مجذوب توصیههای مرادش میشود و رنگی تازه به زندگی سرد و بیروحش میدهد. درست مثل وودی آلن در «دوباره بنواز سام» که به نظر میرسد منبع الهام لوچ و لیورتی، سناریستاش برای شیوه وارد کردن کانتونا به صحنه باشد.
در دوباره بنواز سام (وودی آلن،1972)، آلن که منتقد فیلم و شیفته سینماست برای جلب نظر دختر مورد علاقهاش به توصیههای رمانتیک «همفری بوگارت» به عنوان بزرگترین الگو و بت زندگیاش گوش میدهد!
لوچ در فیلم در جستوجوی اریک روی یکی از بزرگترین تراژدیهای زندگی دست میگذارد اما با توسل به یک فانتزی هوشمندانه، پایانی خوشبینانه برای اثرش رقم میزند. در این مسیر لوچ گرچه قوه تخیل را ارج مینهد و به ورود رویاپردازی در سینمایش خیر مقدم میگوید اما همچنان میکوشد به شاخصترین مولفه آثارش، یعنی واقعگرایی نیز وفادار باشد. ضمن اینکه لوچ رویکرد به فانتزی را محملی برای آرمانگرایی قرار میدهد؛ آرمانی که منادیاش میتواند یک اسطوره فوتبال باشد.
وقتی زندگی با تمام دشواریها و تناقضها به ظاهر حلنشدنیاش،ناگهان دریچهای نهان را به رویمان میگشاید و هنگامی که راه حل مشکلات بزرگ را نزد کسانی مییابیم که دوستشان داریم- حتی اگر آنها قهرمانان ورزشی ما باشند- این تلقی، از یک سو تداعی کننده سکانس تفسیر فوتبال لوچ در فانتزی اسطورهای «قوس» است و از سوی دیگر خاطرات به یادماندنی و شاد فیلم تلویزیونی Tang yang Kipper bang pَ (1982)؛ جایی که طنین صدای جان آرلوت در گوش یک نوجوان طرفدار کریکت او را از خود بیخود میکند. کن لوچ در متفاوتترین فیلم این سالهایش نیز همچنان طعم آثار گذشتهاش را به یاد میآورد.
باوجود آنکه درجستوجوی اریک را در ژانر کمدی-درام تعریف کردهاند اما سهم درام از آن به مراتب قابل توجهتر است؛ کمدی لحن و شیوه برخورد لوچ با واقعیتهای زندگی است. او همهچیز را از جدیت ساقط میکند تا با زبان تلخ طنز به تلخترین واقعیات زندگی در سطوح فردی، سیاسی و اجتماعی بخندد و به باد هجو و انتقاد بگیرد و در همه حال در عین اینکه به واقعگرایی قدیمی سینمای انگلستان وفادار است، مولفهها و المانهای سینمای لوچ را هم دارد. تصویر تلخ، واقعبینانه و یأسآوری که لوچ از زندگی اریک ارائه میدهد و استیصال نومیدانهای که بهنمایش میگذارد، بر تجربیات گرانقدر کن لوچ در حوزه رئالیسم استوار شده و البته همه اینها در فیلم مقدمهای هستند تا اینبار قهرمان برگزیده فیلمساز پایانی بسیار خوشبینانه و دور از ذهن در زندگی واقعی را جشن بگیرد؛ عنصری که تاکنون با این شمایل در سینمای واقعگرای لوچ جایی نداشته است.
در جستوجوی اریک میان کمدی و تراژدی حرکت میکند. گذشته را با امروز درهم میآمیزد و به کاوش در زوایای پنهان زندگی میپردازد تا فلسفه رهایی و سرخوشی را بیابد. لوچ با مهارت و تبحر مثالزدنیاش لحن فیلم را در لحظات غمانگیز تغییر میدهد و بیآنکه انسجام اثر را از کف بدهد، میان بخشهای طنزآلود و ملودراماتیک تعادل ایجاد میکند. با این همه حتی در فانتزیترین لحظات نیز فیلمساز به حسوحال زندگی واقعی وفادار میماند. در مقام مقایسه اینبار شاید لحن قصه کمی ملایمتر از دیگر آثار کارگردان باشد اما کاراکترهایی که همچنان آسیبپذیرند و حاشیهنشین، لوچ غمخوار طبقه فرو دست را به یاد میآورند. در این میان تغییر لحن فیلم از دنیایی که فیلمساز به آن تعلق خاطر دارد به فضایی که راه را برای سورئال کردن اثر بازمیکند، در برخی سکانسها تکاندهنده است.
به صورت مشخص میتوان از خطوط فرعی داستان نام برد؛ تحت داستانی که به ناپسریهای اریک و داستان مواجهه و درگیری آنها با گانگسترهای قلدرمآب و جامعه ستیز میپردازد. در اینجا با یک جهش ناگهانی، فیلم به ورطهای به مراتب تاریکتر از دنیای لوچ سوق مییابد و صحنههایی پرتنش، ناخوشایند و مبالغهآمیز خلق میشود. حتی پیشنهاد غیرعملی و ناکارآمد اریک برای مغلوب ساختن گانگستر، به فیلم حسی ناشیانه و کودکانه میبخشد که خیلی با قواعد کلان و اصول فکری فیلمساز همسو نیست. باوجود این در جستوجوی اریک موفق میشود در نهایت میان تمام تمها و مضامینی که مطرح میکند پیوند بزند.
لوچ در برخی آثارش از افراد بعضا ناشناخته که شاید هرگز تجربه بازیگری نداشتهاند در نقش واقعی خودشان بهره میگیرد تا آنها نقشها را زندگی کنند، نه بازی؛ مثل استفاده از نظافتچیهای مکزیکی در «نان و گلهای سرخ».
اینبار نیز او سراغ شخصیتی واقعی نرفته، منتها با این تفاوت که وی کانتونای مشهور و محبوب است و واقعا چه کسی جز او میتواند کاراکتر افسرده و آسیبدیدهاش را به زندگی بازگرداند؟ مردم منچستر سالهای سال با مهاجم تیزپای یونایتد به رویاهایشان عینت بخشیدند، او را در قاب تلویزیون یا در چمن سبز رنگ فوتبال همراهی کردند و از نفس نیفتادند؛ به عشق کانتونای کبیر ساعتها در استادیوم منتظر ماندند، تشویقش کردند به لطف حضور او پیروزیها و قهرمانیهای زیادی را جشن گرفتند. کانتونا قطعا هنگامی که کاپ قهرمانی را بالای سر میبرد تصور نمیکند که روزی در مجالی به نام به در جستوجوی اریک مقابل دوربین لوچ ترومپت بزند و در ایوان برج منچستر «مارسیز» را بخواند...طبیعی است که سایه سنگین نام کانتونا، هم بر فیلم و هم بر فضای تبلیغاتیاش احساس شود.
استفاده از کانتونا در مقام قهرمانی اسطورهای و محبوب که در عین حال هنرپیشه خیلی ماهری هم نیست (گرچه او تا پیش از «اریک» چندینبار بازیگری را تجربه کرده بود) را شاید بتوان مهمترین چالش فیلمساز نامید، به خصوص اینکه پیداست کن لوچ دستخوش نوعی هیجانزدگی توأم با احترام نسبت به حضور کانتونا در فیلمش نیز شده است. بههمین دلیل گاهی اوقات حتی با اشتباهات بیانی و تپقهایش نیز کنار میآید تا حسی از واقعیت را فدای فرم نکند.
به هرحال این همان کانتونای واقعی است با همه ویژگیهای خوب و بدش که لنز دوربینها در هر محفلی زوم بوده و درخشش شهر آشوبی دارد که با غریزه ذاتی هجو خود، بیشتر به چشم میآید و در حال ترومپت نواختن لحظات چشمگیر سوررئالی را در فیلم پدید میآورد. با این همه حضور کوتاه مدت و غیبت او در بیشتر صحنهها برای طرفدارانی که عادت دارند تمام 90دقیقه فیلم با او در کنارش باشند، زیاد خوشایند نیست. به هر حال او به طور کلی بازی قابل توجه و باورپذیری ارائه میدهد. ایوتز نیز نقش اریک بیشات را با نوعی خودآگاهی بازی میکند تا تردیدهایی که به جان کاراکتر افتاده را با جنس بازیاش منتقل سازد.
در یک نگاه کلی میتوان گفت کن لوچ با در جستوجوی اریک نشان میدهد که برخلاف نظر مخالفانش،میتواند با موفقیت فضای آثارش را عوض کند و در عرصههایی تازه به موفقیتهایی چشمگیر دست یابد. لحن شاداب و سرزنده فیلم با وجود نمایش تلخیهای زندگی و استفاده از فانتزی در اوج رئالیسم اجتماعی نشان میدهد که این سینماگر کهنهکار، اگر بخواهد میتواند دل به بازیگوشیهای فرمی بسپارد، ضمن اینکه تعهد بیپایانش به آدمهای جدا افتاده طبقه فرودست، موجب میشود تماشاگر در طول تماشای فیلم، خود را با آرمانها و آرزوهای خسته مردی تنها همراه کند که برای بازگشت به زندگی و عشق، نیازمند انگیزههایی فراواقعی است! در جستوجوی اریک حتی اگر حکم منزلگاهی برای استراحت مولفش میان ساخت 2 اثر رئالیستی را داشته باشد هم به عنوان متفاوتترین اثر لوچ در 2دهه اخیر، شایسته توجه و احترام است.