بسیاری از متفکران روس از این موضوع سخن به میان آوردهاند؛ به عنوان مثال زلنکوفسکی نوشته است: «اگر لازم باشد که خطوط کلی و عمومی فلسفه روس را مشخص کرد، من «انسانمرکزگرایی» جستوجوها و پژوهشهای فلسفه روس را به عنوان امری متقدم مطرح میکنم.» فلسفه روس قبل از هر چیز به موضوعاتی درباره انسان، سرنوشت و طریقتهایش و مفهوم و غایت تاریخ پرداخته است. در عین حال، در درون موضوع انسانشناسی هم بهراحتی میتوان مواردی را متوجه شد که از مشخصههای بسیار منحصر به خود فلسفه روس هستند و آن را از نمونههای غربی حل مسئله انسان متمایز میسازند.
این مسئله همانقدر که مربوط به منابع و سرچشمههای فلسفه انسانشناسی میشود، با نتیجهگیریهای این فلسفه نیز مرتبط است که نزد بسیاری از متفکران با متناقضبودنشان و همچنین افراطگراییشان در خواستهها و مطالبات از هر انسان مجزا، ما را به شگفتی وامیدارند. اما قبل از سخن بهمیانآوردن از نتیجهگیریها و استنباطها، سعی خواهیم کرد که خود منطق کلی ایدهای که به اندازه و درجات متفاوتی در افکار و قضاوتهای تقریبا همه متفکرین روس نیمه دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم وجود دارد را به خاطر بیاوریم.
در فلسفه روس حل مسئله ماهیت انسان و وضعیت او در عالم دائما در ارتباط با مسئله ماهیت «مطلق» است. از آنجا که خود «مطلق» معمولا در چارچوب ایده «وحدت جمعی» فهمیده میشود، پس طبیعی است کهاز این ایده- که میتوان آن را «مشخصه موروثی» اصلی عملا تمامی فیلسوفان روس از پتریاکوولویچ چادایف تا سیمیون لودویگوویچ فرانک و پاول الکساندرویچ فلورفسکی دانست- شروع به بررسی فلسفه روس کنیم.
ایده وحدت جمعی مخصوصفیلسوفان روس به عنوان مرکزی فکری و معنوی تصوراتی در باب وضعیت ایدهآل کل عالم (وضعیتی که در آن پراکندگی عالم و جدایی و بیگانگی عناصر مجزای آن از یکدیگر از میان برداشته شده است) را در خود جای میدهد. در این وضعیت فراگیر، در عالم میتوانست هارمونی مطلقی حکمفرما شود که به خردترین عناصر آن [عالم] نیز مفهومی تکرارناشدنی و «زیباییای» تکرارناشدنی ببخشد.
در نسبت با این وضعیت آرمانی عالم، وضعیت کنونی عالم را ضرورتا باید بینهایت «ناقص» و «ناتمام» تلقی کرد که از یک سو از ایدهآل دوری جسته ولی از سوی دیگر برخی از جلوههای بنیادی آن را در خود حفظ کرده است. در ایده وحدت جمعی، یگانه منبع اصلی شر و نقصان در عالم، همان جدایی و پراکندگی عناصر مجزا از امر واحد کلی و فراگیر است و تنها به خاطر ارتباطات متقابل حفظشونده و کاملا ازمیاننرفته میان اشیاء و پدیدههای علیحده با امر واحد کلی است که در این اشیا و پدیدهها گونهای مفهوم و گونهای اهمیت پایدار حفظ میشود؛ ضمن آنکه میزان کمال و معنیداربودن آنها مستقیما منوط به ژرفای ارتباط آنها با تمام عالم و همچنین گوناگونی و تعدد مناسبات با تمامی پدیدهها و حوادث اطراف است.
ولادیمیر سالاویف در منسجمترین و منظمترین شکل به این ایده اساسی در فلسفه روس جامه عمل پوشاند. او میپنداشت که جهان ما در نتیجه روند تقریبا رازآمیز «جداییاش» از وحدت جمعی ایدهآل و به علت رهایی «آزادی منفی» عناصر علیحده این وحدت جمعی – که منجر به اتحاد عناصر به صورت «جدا از هم» و استیلای هاویه و شر در دنیای پدیدارشده گشت- ایجاد شد. اما وحدت جمعی آرمانی، طبق نظر سالاویف، همچنان وجود دارد و در نسبت با دنیای «جداشده» و «سقوطکرده» ما گونهای اساس ماوراءالطبیعی و هدف نهایی توسعه و پویندگی آن است.
این همان هستی روحانی است. سالاویف همچون تمامی فیلسوفان روس، خصوصا توجه زیادی به جایگاه انسان و بشریت در عالم و نقش آن در «سقوط» عالم و «تولد دوباره» آن و همچنین در دستیابی مجدد به وضعیت وحدت جمعی ایدهآل مبذول میدارد. انسان جزئی خاص از هستی ناقص و ازهمپاشیده است و درست همان «جزئی» که در آن محتوای وحدت جمعی کامل و ایدهآل در حد کمال حفظ شده است. انسان، گویی آخرین «مأمن» وحدت جمعی، درون عالم تجزیهشده به اجزای غیرمرتبط علیحده است.
انسان همان نقطه معنیدار بودن و مرتبط بودن هستی است که به هستی و عالم اجازه میدهد تا اجزای مفهوم مطلق و وحدت کامل خود را حفظ کنند. انسان ضمن حفظ ارتباط متقابل معنوی خود با وحدت جمعی ایدهآل یعنی خدا، عالم خاکی- که او در آن زندگی میکند- را از فروپاشی کاملو هاویه نجات میبخشد. انسان ضمن جامهعملپوشانیدن به ایدهآلهای معنوی خیر، وحدت و هارمونی که در خود دارد و آنها را از ارتباط رازوارانه و قدسی خود با خدا تحصیلشان میکند، تمام عالم ناقص را به سوی یکپارچگی مجدد با وحدت جمعی ایدهآل سوق میدهد؛ به سوی وحدتی جدید و متعالی؛ به سوی معنیدار بودن؛ به سوی وصل مجدد با خدا. سالاویف تقریبا در تمامی نوشتههای خود، دورنمای انسان و عالم رهنمونشونده توسط او به سوی کمال را خوشبینانه ارزیابی میکند.
او به این اصل ایمان دارد که وصل با خدا نهتنها ممکن است بلکه توسط انسان در تاریخ خود عملی خواهد شد. فهم انسان به مثابه یگانه نیروی اصلی محرک و سوقدهنده عالم به سوی وحدت جمعی کامل و ایدهآل همان چیزی است که ایده انسان- خدایی سالاویف را تشکیل میدهد. از یک سو، در این ایده اعتقاد به وحدت رازوار موجود میان خدا و انسان یا به صورتی دیگر در فهم انسان به عنوان آن جزئی که درون عالم خاکی محتوای وحدت جمعی ایدهآل را حفظ میکند، مرتبطبودن تمام عالم را تضمین میکند و آن را از فروپاشی نهایی، دور نگه میدارد نهفته است.
اما از سوی دیگر در ایده انسان- خدایی، آگاهی به نقصان این عالم هم وجود دارد که در آن هم انسان زندگی میکند و هم خود انسان وجود دارد زیرا که عالم و انسان مکمل یکدیگرند و آنها را نباید جدا از هم انگاشت. به همین علت نیز نقصان عالم به طور همزمان نقصان انسان نیز هست و انسان هر اندازه هم که خود را کامل احساس کند، این احساس او را فریب میدهد چراکه تکامل نهایی و واقعی او باید تکامل واقعی و نهایی تمام عالم را- که برایش او هسته ارتباطدهنده و درککننده است- نیز در نظر داشته باشد. به همین علت نیز ایده انسان- خدایی بیشتر حاوی مطالباتی در باب جهد مستمر و مبارزه پیگیر به منظور دستیابی به حد اعلای این وحدت، یعنی حد اعلای کمال هم انسان و هم تمامی عالم است تا بیان وحدت موجود میان خدا و انسان.
نزد طرفداران شهیر سالاویف (بردیایف، فرانک، ایلین و کارساوین) تغییرات و اصلاحات نظری، درست در همین نقطه وارد شدهاند. مبارزه انسان برای دستیابی به کمال و هارمونی عالم آنطور که باید و شاید، در حال انجام شدن است و تنها در صورتی حد کمال وظیفه اختیاری به دوش گرفته شده را در نظر خواهد داشت که از یک سو وضعیت ایدهآل عالم در هیچ ساحت هستیشناسانهای موجود نباشد و از سوی دیگر از طرف انسان همچون دورنمای فراچنگ تکامل درک و فهمیده شود.
اما فلاسفه روس با رد وجودداشتن وضعیت ایدهآل عالم ووحدت جمعی ایدهآل در گونهای ساحت فراتجربی و غیرقابل فهم هستی، ناگزیر به ضرورت «به گونهای دیگر درک کردن» مفهوم خدا رسیدند. خدا دیگر از ماهیت مطلق و نیک لایتناهی به گونهای مسئله و معما بدل شد که انسان میبایست راز آن را برخود بگشاید و این گشایش در آن زمان واقعی تاریخی – که انسان در آن میزیست- امکانناپذیر بود.
جستوجوهای پایانناپذیر خداوند بهترین نمود کلامی خود را در توانایی انسان در خلق غایت کمال، هارمونی و نیکی و همچنین در عزم راسخ به دگرگونکردن عالم و خود- طبق قوانین این غایت کمال- مییابند. چنین دیدگاهی منجر به انسانمرکزی متافیزیکی افراطی میشود که نیکلای بردیایف بسیار واضح آن را اظهار داشت.
سیمیون فرانک- نابغهترین اندیشمند طرفدار فلسفه سالاویف- ایده بسیار بکری را که در آن مطلقبودن متافیزیکی انسان به کمک ایده «مکمل یکدیگر بودن» انسان و عالم اثبات میشد مطرح کرد. اگر فرض کنیم که انسان و ماهیت معنوی او محدود در مکان به توسط جسمش و در زمان به توسط دوره زندگانیاش هستند در آن صورت مطلق بودن انسان و جایگاه مرکزی او در جهان واقع را به هیچ صورت نمیتوان اثبات کرد. فرانک، برهان میآورد که این محدودیت چیزی جز توهم نیست. زندگی مادی محدود به زمان و مکان انسان تنها «قله کوه یخی» است. انسان در ماهیت حقیقی مادی- معنوی خود محدود نیست بلکه معرف وجه خاصی از عالم، یعنی روح است.
روح، اصل محصور در خود و جدا از سایر امور نیست بلکه گویی آینه ذهنی دستگاه عالم یا دقیقتر، وحدت ذهنی وجود عینی تشکلیافته یا منکسرشده به گونهای منحصربهفرد و اشباعشده با اصول زندگی معنوی است. فرانک ضمن بسط و توسعه نظام فلسفی خود به این نتیجه میرسد که تمام وجود عینی نتیجه پویندگی خلاقانهای است که از تکثر اصل انسانی سرچشمه میگیرد (هر انسان بهتنهایی و خدا به عنوان حلقه ارتباط و وحدت تمام هویتهای تجربی) و همچنین مفهوم «شیء» در نسبت با مفهوم «هویت» (فرد) در درجه دوم اهمیت قرار دارد. فرد را نباید عنصری علیحده و بلکه باید جنبه علیحده هویتی تمام عالم انگاشت.
عالم، در ماهیت خود، «مجموع» هویتهای کاملا شخصی و آزاد خلاقانه است درست در همان معنیای که مکان «مجموع» سه بعد آن است. فیلسوفان مختلف در چارچوب این ایده اساسی بنیادی و یگانه که انسان را در مرکز متافیزیکی جهان واقع قرارمیدهد، معنا و مفهوم مشخص آن «مبارزهای» را که انسان باید در عالم به پیش برد، میفهمیدند. این مسئله همچنین درک و فهم مشخص از دلایل شر و نقصان در حیات خاکی را نیز مفروض میدارد. صرفنظر از تفاوتهای آشکار در نقطه نظرات اندیشمندان مختلف روس در باب این مسئله میتوان مشخصه بسیار مهم و مشترک آنها را که بهوضوح بسیار در جهانبینی داستایفسکی نمایان است، مشخص کرد.