محلة بعقوبه ساکت است. پرنده در خیابان پر نمیزند. نفربر خاکی آمریکایی، داخل کوچه میپیچد. مایکل با لباس رزمیاش بالای نفربر موضع گرفته است. چشمهایش به هر طرف میچرخد. آماده است تا صدایی بشنود و ماشة تفنگ عجیب و غریبش را بچکاند.
چهار ستون بدنش میلرزد. ماه پیش، سر همین کوچه، جوزف تیر خورد و مرد. نفربر به وسط کوچه میرسد. انگار امروز خبری نیست. مایکل نفس راحتی میکشد و عضلات منقبض شدهاش را کمی باز میکند.
هنوز نفسش بالا نیامده که انفجار مهیب سطل آشغال، او را از روی نفربر پرت میکند توی خیابان. مایکل هم میرود پیش جوزف.
نوروز1382 (مارس2003) در حالی که ایرانیها سفرة هفت سینشان را میچیدند، نیروهای آمریکایی بعد از بمباران وحشتناک بغداد، از راه بیابان راهی پایتخت عراق شدند.
آنها اکثر شهرها را دور زدند و در حالی که سعید الصحاف (وزیر اطلاعرسانی حکومت بعثی) با جملات بامزهای تعریف میکرد که چطور نیروهای آمریکایی پشت دروازههای بغداد، به خاک سیاه نشستهاند، بغداد را گرفتند.
به نظر میرسید جنگ، 21 روز بعد از آغاز شدنش تمام شده. صدام ناپدید شده بود و آمریکاییها با کمترین تلفات حالا میتوانستند در کاخهای او قدم بزنند.
اما مشکل از جایی شروع شد که عراقیها که از دست دیوانهای مثل صدام خلاص شده بودند، گیر بدتر از صدام افتادند که اصلا آنها را داخل آدم حساب نمیکرد. آمریکاییها میخواستند به زور، دموکراسی دستپخت خودشان را در حلقوم آنها بریزند.
بزن و بکوب شروع شد. ارتش آمریکا به صغیر و کبیر مردم رحم نمیکرد. از طرفی هم سطل آشغال و ماشین بود که کنار خودروهای آمریکایی میترکید.
آمریکاییها زندان ابوغریب را از زمان صدام فعالتر کردند و شب مثل دزد به خانة ملت میریختند و آنها را زابهراه میکردند. هر کس بهشان نزدیک میشد، باید روی زمین دراز میکشید و همه باید با فاصله از آنها حرکت میکردند.
سه سال است همسایة غربی ایران، چنین وضعیتی دارد. آمریکایی ها 655 هزار عراقی را کشتهاند و از طرفی 2836 سربازشان با تابوتهای خوشگل چوبی به آمریکا برگشتهاند.
با این که سربازان آمریکایی سعی میکنند تا آنجا که میتوانند از مردم فاصله بگیرند و هر جنبندهای را بزنند، اما هر چه میگذرد این تلفات زیادتر میشود.
الان چهار ماه پشت سر هم است که تلفات اشغالگران آمریکایی در هر ماه از صد نفر بیشتر میشود. مثلا در ماه اکتبر (9 مهر تا 9 آبان)، 104 سرباز کشتهشدهاند. در هفتة اول نوامبر (تا 16 آبان) فقط در دو شهر بغداد و انبار، 9 سرباز آمریکایی مردهاند.
جالب این جاست با اینکه 75درصد عراقیها از دست آمریکاییها شاکی هستند، بوش 150 هزار نیرو در عراق مستقر کرده است. او گفته شمار سربازهایی که هر روز کشته میشوند را میداند و هر روز به خانوادههای آنها زنگ میزند تا ببیند کم و کسری دارند یا نه!
راستی آمریکاییها یک حرف بامزهتر هم زدهاند: «هیچ نبردی نبوده که برندة آن ما نباشیم.» برای اثبات این حرف، ما محض نمونه چهار جا را که آمریکاییها پوزشان در آنجا کش آمده، برایتان نقل میکنیم. عراق را هم خودتان به عنوان پنجمین جا، اضافه کنید.
روزهایی که کنگر خورده بودند
میگویند هر کس کنگر بخورد، همان جا لنگر میاندازد. ولی ما بعد از کلی تحقیق، موفق نشدیم مزرعه کنگر را توی ویتنام کشف کنیم و این مسأله هنوز برای ما پنهان مانده که آمریکاییها بعد از جنگ جهانی دوم چه کنگری در ویتنام خورده بودند که اینطور در آنجا لنگر انداختند؟
اول گفتند برای حفظ صلح و اجرای موافقتنامة صلح بین فرانسه و ویتنامیهای مبارز به آنجا آمدهاند. بعد گفتند نه، ویتنامیهای استقلالطلب که در شمال کشور هستند، کمونیستاند و باید زد پدر هر چی کمونیست است را درآورد.
در راستای همین شعار، خیلی سریع، یک دولت درپیت در جنوب ویتنام درست کردند که به بهانة دفاع از این دولت درپیت، با کمونیستها بجنگند.
در سال1963، کندی (رئیسجمهور آمریکا) جنگ را در ویتنام گسترش داد. جانشین او، جانسون، آن را ادامه داد و چهار برابر تمام بمبهایی که در جنگ دوم جهانی استفاده شده بود را روی سر ویتنامیها ریخت.
اما بعد از چند سال، اوضاع حسابی قاراشمیش شد. ویتنامیها دفاع میکردند. خرج جنگ بالا زد و به 5/1 تریلیون دلار رسید. (بودجة ایران، 40 میلیارد دلار است.) و هفتهای 500 سرباز آمریکایی کشته میشدند و مردم صدایشان درآمد.
نیکسون (رئیسجمهور بعدی) یکهو گفت: «برای چی الکی داریم میجنگیم؟ امنیت ویتنام جنوبی به خودشان مربوط است.» و در سال1972، نیروهای آمریکایی را از ویتنام جنوبی کشید بیرون. 3 سال بعد، سایگون (پایتخت ویتنام جنوبی) به دست ویتنامیها افتاد.
ویتنامیها، 4 میلیون کشته و صدها هزار مجروح شیمیایی دادند. اما 58 هزار آمریکایی را هم به آن دنیا فرستادند تا آمریکاییها دیگر همینجوری الکی پا توی کفش هر ملت و کشوری نکنند.
من سهمم را میخواهم
زمانی که جنگ جهانی دوم تمام شد. قدرتهای پیروز، چند تا کشور را بین خودشان تقسیم کردند. این کشورها که شکست خورده بودند، موقعیت جغرافیایی توپی داشتند و هیچ طرفی هم حاضر نبود عقب بکشد،( نه روسها و نه آمریکاییها). بنابراین، این کشورها مثل کیک نصف شدند.
نمونهاش کره که شمالش به کمونیستها و جنوبش به آمریکاییها رسید. وقتی هم رهبر کره شمالی در سال1950 یک خرده جوگیر شد و خواست کره را به زور توپ و تفنگ متحد کند، آمریکاییها و متحدین نامردش، یکهو چهارصد هزار نیرو ریختند آنجا و تمام شبه جزیره کره را گرفتند.
مردم کره شمالی با کمک چینیها مانع آمریکاییها شدند و آنها را مجبور کردند عین بچة آدم برگردند سر مرزهای قبل از جنگ، نتیجة این دخالت، 50 هزار کشته برای نیروهای غربی بود.
عمودی برو، افقی بیا
زمانی که رفقای بن لادن، تروریست بزرگ (متحد قبلی)، با هواپیما ساختمانهای دو قلوی تجارت جهانی را در نیویورک با خاک یکسان کردند، آمریکاییها حسابی قات زدند و گفتند نامرد، خنجر از پشت؟! و در سه سوت، افغانستان را گرفتند، چون بن لادن، آن جا قایم شده بود.در افغانستان، دولت طالبان را چپ کردند و توی کوههای این کشور، دنبال بن لادن افتادند که آی نفسکش کجایی.
در حین این قایم موشک بازی هم 9آمریکایی در افغانستان شکلاتپیچ شدند و با تابوت به آمریکا برگشتند و به عنوان قهرمان جنگ معرفی شدند.
ولی چه کسی باور میکرد؟ وسط همین قایم موشک بازی، دوباره سیمهای بوش قاتی کرد و سراغ عراق رفت. ضمنا چون لگدپرانی در دو جا سخت است، افغانستان را سپرد دست بر و بچ با مرام مثل ترکیه و کانادا که اگر بن لادن پیدایش شد، بگیرندش. ولی هنوز هیچ خبری از بن لادن نشده است!
اینجا کجا بود؟
راست میگویند که اگر خوشی زیر دل آدم بزند، کارهای احمقانه میکند. آمریکاییها که بعد از انهدام شوروی با دمشان گردو میشکستند، در اولین اقدام عجیب خودشان، به بهانة مبارزه با تروریسم ریختند داخل شاخ آفریقا (سومالی) که ما آمدهایم برای نجات سومالی.
مردم سومالی که دیدند سرزمینشان اشغال شده، کمی بیخیال جنگ داخلی شدند و یک هلیکوپتر آمریکایی را ترکاندند و جسد چند تایی از آنها را هم روی زمین کشاندند. آمریکاییها که این صحنهها را دیدند، گفتند ای بابا این جا کجا بود؟ بساط را جمع کردند و رفتند بیرون.
البته آن موقع، هنوز نفت در سومالی کشف نشده بود، وگرنه کی دیگر میخواست از سومالی برود.