خلاصه به قول معروف حسابی «دپ» زده بودم!
باز خوب بود هنوز دلم به گلدونای پشت پنجره اتاقم خوش بود.
تا پنجره رو باز کردم به گلها آب بدم، چشمم افتاد به یه قمری که لای شاخههای یاس و رازقی جا خوش کرده بود. درست وسط همون گلدون رازقی که تنگ شده بود. اما شاخههای یاس گلدون کناری اونقدر پرپشت و وحشی رشد کرده بودن که جبران میکرد. همون روزا که دور گلدونها حصیر میکشیدم اصلاً فکرشو نمیکردم بشه یه جای امن برای قمریها.
وقتی قمری نر و ماده مثل تازه عروس و دامادها خشخش رو حصیرها راه میرفتن و آپارتمان نوسازشون رو دید میزدن، باید حدس میزدم!
حالا مونده بودم که توری رو باز کنم و به گلها آب بدم یا نه؟! میدونستم قمری با دیدن من میپره. دلم نمیاومد، اما دلم برای گلهام میسوخت. گلهایی که غروب و سحر عطرشون میپیچید تو اتاق.
دلمو زدم به دریا و بسمالله گفتم و آروم آروم و زمزمه کنان توری رو باز کردم تا خواستم پای گلدون رازقی آب بریزم، قمری پرید. غصهام شد. تو گلدون چارتا تخم کوچولو بود. احساس عذاب وجدان میکردم. یه ساعت بعد که برگشتم، رفتم پشت پنجره، که یهو داد زدم: «جانمیجان!» خانم خانما برگشته بود و دوباره نشسته بود رو تخم ها.
روز بعد که با دقت و آروم میخواستم گلها رو آب بدم غرغر کرد، اما از جاش تکون نخورد. چند روز که گذشت کمکم بهم عادت کرد. حسابی حال و روزم عوض شده بود.
هر روز با دیدن قمری نر که چهطور برای مادهش غذا میآره و قمری ماده از جاش جم نمیخوره و مراقب لونهشه یه حس و حال خوشی بهم دست میداد. سه، چار هفتهای گذشت و بالاخره جوجههای کوچولو سر از تخم در آوردن و با نگهداری مامان و بابا قمری زود، تند، سریع بزرگ شدن و پریدن. اما خانم خانما و جناب قمری آپارتمانشونو تخلیه نکردن!
حالا، هر از چند گاهی سری میزنن، لونه رو باز سازی میکنن و با شوق و ذوق و امید زندگیشونو ادامه میدن. بارها و بارها با خودم فکر کردم، یعنی من از یه قمری کمترم؟